مدتهاست در اندیشۀ مقایسه میان کویریات علی شریعتی و اشعار و نوشتههای عرفانی سهراب سپهری هستم.[1] شریعتی، متفکر و روشنفکر دینی معاصر، تأثیر شگرفی بر فضای اندیشگی و دینی ما گذاشته است. عموم دستنوشتههای او که ناظر به دغدغههای وجودی و باطنی او بود، پس از وفاتش در قالب دو کتاب به نام گفتگوهای تنهایی و هبوط در کویر منتشر شد. گفتگوهای تنهایی چنانکه خود شریعتی بعدها در نامهای آورده، متضمن دغدغههای شخصی و باطنی و کویری، فارغ از اسلامیات و اجتماعیات اوست و به نحو پررنگی دغدغههای وجودیِ یک روشنفکر و احیاگر دینی را نشان میدهد. در اینجا، او سر در گریبان فرو برده و آنچه را که در خلوت به آن میاندیشیده، آشکار کرده است. در این مجال میکوشم قرابتها و تفاوت های تأمل برانگیز میان نوشتههای وجودی و عرفانیِ هبوط در کویر[2] با اشعار و ایدههای عرفانی سپهری را به بحث بگذارم.دراین بحث تطبیقی، علاوه بر نوشتههایی چون «کاریز»، «نامهای به دوست»، «دوست داشتن از عشق برتر است»، «نامهای خطاب به دوستان عزیزم»؛ به مقاله «معبد» نیز خواهم پرداخت که مهمترین نوشتۀ هبوط در کویر است. از سوی دیگر، اشعار دفاتر گوناگون هشت کتاب نظیر « زندگی خواب ها»، «مسافر»، « حجم سبز»، « ما هیچ، ما نگاه»... و نوشته های اطاق آبی را که متضمن احوال باطنی و تجربه های شخصی سپهری است، در این مقایسه مد نظر قرار خواهم داد.
سپهری و شریعتی همعصر بودند و کمابیش در یک افق زمانی زندگی میکردند. سپهری متولد 1307 بود و شریعتی 1312، سهراب 1359 از دنیا رفت و شریعتی 1356. سپهری متعلق به خطه کاشان بود و شریعتی در سبزوار به دنیا آمد. کاشانی هم که در نوشتههای سپهری به آن اشاره رفته، خالی از کویر نیست و دستکم دشتهای بزرگِ کمآب در آن زیاد یافت میشود. خودش در اطاق آبی میگوید: «من کویر کم ندیدهام»؛ شریعتی هم که در کویر بزرگ شده بود. فضای نیمه شهری و غیرصنعتی که این دو در آن رشد کرده بودند، بدون تردید در زیستجهان آنها و نگرششان به جهان پیرامون مؤثر بوده است.
1. مقاله «کاریز» که در مجموعه آثار هبوط در کویر منتشر شده است، از پارهای الهامات شریعتی که در خلوت خود با آنها مواجه بوده است، یا بختیاریهایی که به او روی آورده و عنایتی که خداوند به او داشته، پرده برمیدارد. البته در گفتگوهای تنهایی نیز از این سنخ سخنان یافت میشود.[3] این مقاله علیالظاهر شرح اتفاقی است که برای شریعتی افتاده و آن ملاقات با یک مقنی ورزیده و زبردست یزدی بوده که بر روی کاریزی کار میکرده است. شریعتی به کمک این استعاره، به نحو دلانگیزی احوال شخصیاش را شرح میدهد. ظاهر قصه ساده است؛ وقتی که وی در مزینان بوده، در سالهای میان کودکی و جوانی، بااصرار زیادی که به یک مقنی کرده، توانسته به داخل یک چاه برود. این سفر برای او واجد درسهای معنوی زیادی بوده و میپنداشته است که این مقنی تصادفی بر سر راهش قرار نگرفته است:
«من گاهی فکر میکنم که او روحی بزرگ و اسرارآمیز بوده است که برای بیدار کردن من مأمور شده بود تا نخستین درس را به روان این کودک ــ که در آینده آتشهای بسیاری در او شعله خواهد کشید و عشق جنونآمیزش به بیداری و رهایی، جهان را با همه فراخی بر او تنگ خواهد کرد ــ با این نمایش ساده اما سمبلیک بیاموزد. درسهایی این چنین را، نه با گچ و تخته، جمله و جزوه، که با رمز میآموزند، به «اشاره» تعلیم میکنند، که این علم، نه علم «داشتن» است، علم «شدن» است، فن «دگرگون گشتن» است؛ اطلاع نیست، انقلاب است؛ نه دانستگی، که پیوستگی است. انباشتن حافظه نیست، به آتش کشیدن روح است. نه لذت که ریاضت؛ نه قلم که الم؛ نه ناز، نیاز؛ نه راحت، رنج؛ نه آرامش، اضطراب؛ نه سعادت، عظمت؛ نه سیرابی، عطش؛ نه رامش، عصیان؛ نه «بودن»، گشتن؛ نه ماندن، رفتن... چنین می پندارم که او یک مقنی نبود. هم «او» بود که این بار، در صورت یک مقنی، مرا از زیر این آسمان، از روی این زمین، برای تعلیم نخستین درس، برای فرود آمدن نخستین تازیانه بر یک روح بیدرد و خوابآلود، به دل خاک برد، قلب سنگین زمان، آنجا که کمتر زندگی است، آنجا که به عدم نزدیک تریم، آنجا که سفر بزرگمان را، پس از این حیات، باید از آنجا آغاز کنیم.»[4]
میبینید که شریعتی از مواجههای ساده با یک مقنی، چه پرداختی کرده است؛ پرداختی که از نظر نحوۀ روایت، شباهتی به داستان عاشق بخارایی و وکیل صدر جهان، در انتهای دفتر سوم مثنوی دارد. در آنجا هم، قصه، قصه سادهای است، اما پرداخت مولانا ناب و تاثیرگذار است. شریعتی در انتهای مقاله اشاره میکند:
«از صحرا بازمیگشتم و نسیم، همچون مادر مهربان و آدابدانی که کودکان خویش را حق شناسی و ادب میآموزد، سرهای نهالهای جوان و بوتههای نوزاد و ساقکهای شیرخوارۀ غلات شیرمست خویش را، به نشانه حرمت وداع با من، خم کرده بود و من، در آخرین نقطهای که شبح مبهمشان را در دور دست صحرا گم میکردم، سرم را بار دیگر برگرداندم، و با تکان پروقار و بزرگمنشانه دستهایم، سرشار از توفیق و لذت و غرور و نوازش، به احساسات خاموش و لبریز از خلوص و سرشار از معصومیتِ سبز این سبزهای معصوم پاسخ میگفتم.»
سپهری نیز در کتاب «اطاق آبی»، از تجربههای کودکانه خود پرده برداشته و آنها را به رشته تحریر درآورده است. این کتاب 10 سال پس از وفات سپهری منتشر شد. نوشتهای که در ادامه میآید، مربوط به سال 55 شمسی است، یعنی 4 سال قبل از وفات سپهری.[5] او به اطاق آبی که در باغ کاشان و محل زندگی خانواده او بود اشاره میکند، به خاطر ماری که در آن اطاق دیده میشود، خانواده به سمت دیگر باغ نقل مکان میکنند. اما آن اطاق برای سپهری اسرارآمیز باقی میماند و هنگامی که حوالی پنجاه سالگی احوال خود را مینویسد، به این تجربههای دل انگیزِ کودکانه اشاره میکند و از حال خوش خود پرده برمیگیرد:
«اطاق آبی خالی افتاده بود. هیچکس در فکرش نبود. این mystrium magnum پشت درختان باغ کودکی من قایم شده بود. اما برای من پیدا بود. نیرویی تاریک من را به اطاق آبی میبرد. گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من، به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم و در خودم کمکم بالا میرفتم و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یک چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. میدویدم میان شلوغی اشکال. جایی که هر چیز اسمی دارد. طاقت من کم بود. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواستهام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخواندهام (مگر وقتی که بچههای مدرسه را برای نماز به مسجدی میبردند و من میانشان بودم). کلمه «عبادت» را به کار بردم، نه من برای عبادت به اطاق آبی نمیرفتم. اما میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگر میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانه خوابهایم آمده بود. اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد...آبی آشنا بود. من کنار کویر بودم و بالای سرم آبی فرا
نظرات
سهراب
31 اردیبهشت 1392 - 09:05اشعار عرفانی، عمیق و سرشار از احساس سهراب کجا و کویریا ت بی محتوا ، سطحی و مملو از تناقض علی شریعتی کجا؟! نویسنده ی مقاله رنج بی حاصل برده و یک قیاس مع الفارق نموده است...