نسترن امانیبنی در بررسی دورههای زمینشناسی و در طبقهبندی زمانی این دورهها صحبت از طول تقریبی یک میلیارد سال است و جالب است بدانید که سابقه حضور انسان بر روی زمین، به حدود دو میلیون سال پیش برمیگردد. آن هم نه انسان امروزی یا هوشمند، بلکه گونههایی از انساننماها که از نظر تیپولوژی، با ما کاملا تفاوت داشتهاند. توجه به انسان و فرهنگ او همواره در تمام جوامع انسانی، بدون توجه به سطح فرهنگی، وجود داشته و این توجه و تمایل در ادبیات شفاهی آنها، از طریق افسانه و داستان، بیان شده است. داستانهایی درباره منشأ آتش و کشاورزی در یونان و داستان جمشید و کشف آتش در شاهنامه فردوسی و... ازجمله ادبیات نوشتاری هستند که در کنار ادبیات شفاهی درمورد جوامع انسانی شکل گرفتند. هرودوت، مورخ یونانی که در قرن پنجم ق.م میزیسته، یکی از اولین کسانی است که درباره ملل مختلف مانند پارسیان و مصریها مطالب جالبی نوشته و فرضیهای درباره منشأ زبان دارد. این کار او همراه با دیگر کارهای انجامشده در زمره اولین تلاشها برای شکلگیری علم انسانشناسی بوده است. بهتدریج در دوره اکتشافات قرن پانزدهم میلادی به بعد زمینه برای ظهور علم انسانشناسی فراهم شد و اطلاعاتی راجع به مردم و اقوام مختلف از مسافران، جهانگردان، میسیونرهای مذهبی و سربازان به دست آمد که بیشتر درباره فرهنگ، ادبیات شفاهی و داستانهایی مربوط به زنان بود. باید توجه داشت که این اطلاعات به خاطر تعصبات فرهنگی مشاهدهکنندگان، بیشتر برای تحقیر این فرهنگها بود؛ هرچند این مدارک به بنیان علم انسانشناسی کمک شایانی کرد و بدون آنها پایه علم انسانشناسی هرگز گذاشته نمیشد. کمی بعد، یعنی در نیمه نخست قرن نوزدهم میلادی، تعدادی از دانشمندان اروپایی به مطالعه ابزار سنگی و بقایای اسکلتی انسان - کشفشده از اروپا - پرداختند. این مطالعات وابسته به تحقیقات زمینشناسی و دیرینهشناسی بود و عمر زمین را بیشتر از آن چیزی که در میان عوام رایج بود، میدانست. بوشه دوپرت، دانشمند فرانسوی، نخستین کسی بود که براساس ادوات سنگی دره سام در سالهای 1830، 1847 و 1864 وجود انسان را در اروپا، در دوره یخبندان مطرح کرد. در سال 1865 سرجان لوباک، دادههای مربوط به فرهنگهای عصر حجر را به ترتیب دیرینهسنگی و نوسنگی نام نهاد. نخستین سنگواره مربوط به فسیل انسان نئاندرتال در سال 1865 در آلمان به دست آمد. این دادهها، مدارکی برای انسانشناسی زیستی و باستانشناسی، بهعنوان علم انسان، به ارمغان آورد. جمعآوری تدریجی این آثار درباره انسان و فرهنگ او باعث رشد دو شاخه از علم انسانشناسی شد: نخست آنکه موجب شد کوششهایی برای طبقهبندی انسان، جایگاه او در سلسله حیوانات، اختلافات، نژاد و تاریخ تطوری او صورت گیرد و دوم باعث رشد طبیعی علم فرهنگها شد. لینه، طبیعیدان سوئدی، در حدود سال 1750 از نخستین کسانی بود که نژادهای انسانی را طبقهبندی و توصیف کرد. او انسان را بر پایه محل جغرافیایی و رنگ پوست، به چهار گروه سفیدپوست اروپایی، زردپوست آسیایی، سرخپوست آمریکایی و سیاهپوست آفریقایی تقسیم کرد. این کار هرچند امروزه اعتباری ندارد؛ اما آغازی برای مطالعات علمی پیشرفتهتر بود. این دانش با توجه به آزادبودن و گستردگی حیطه مطالعاتی آن، بررسی تمام گروهها و نژادهای انسانی را بدون توجه به مکان و زمان زندگی آنها و بدون توجه به قوم یا نژادی خاص، در بر میگیرد. این وسعت چشمانداز که یکی از ویژگیهای بارز انسانشناسی است، بهتر از همه با دو اصل تحقیق انسانشناختی، نمایان میشود که یکی کلگرایی و دیگری نسبیتگرایی فرهنگی است. کلگرایی به این معنی است که هیچ مجموعهای را نمیتوان تنها بهعنوان حاصل جمع اجزای آن در نظر گرفت؛ چراکه همه اجزا بهعنوان اجزایی از یک سیستم، به هم پیوستهاند و ارتباط دارند. یکی از اصول انسانشناسی این فرض است که هر جنبه معینی از زندگی بشری را باید با نگاه به رابطهاش با جنبههای دیگر زندگی او، مورد بررسی قرار داد. نسبیتگرایی فرهنگی دومین اصل مهم چشمانداز انسانشناختی است که بهمعنای توانایی نگریستن به باورها و رسوم اقوام دیگر در چارچوب فرهنگ خودشان و نه در قالب فرهنگ خودمان است. این توانایی ضرورتا به گونهای طبیعی به دست نمیآید؛ چراکه مفاهیم ذهنی ما برای فرهنگ ما ساخته و پرداخته شدهاند. برای مثال سلیقههای غذایی ناآشنا مانند سگ، موش، کرم و... ممکن است برای ما چندشآور باشد. اگر در این زمینه و نمونههای دیگر ما دچار چنین حالتهایی شدیم، دچار نوعی خودمداری شدهایم.
نظرات