من نمی‌دانم داستان کربلا آنگونه که برای ما روایت کرده‌اند تا چه اندازه مطابق با واقع است. نه می‌دانم و نه وقت و انگیزه‌ی کافی دارم که در این زمینه پژوهشی روشمند و تاریخی انجام دهم. همچنین می‌خواهم همه‌ی حواشی امروزی را که بر اثر سیاست‌زدگی امر دینی در ما گونه‌ای مقاومت ایجاد کرده است وقتاً نادیده بگیرم. نادیده بگیرم که این حرف‌ و حدیث‌ها تا کجا دستمایه‌ی سیاست‌های ناروا یا دیوارکشی‌های مذهبی قرار گرفته است. می‌خواهم موقتاً همه‌ی سوء‌استفاده‌های فردی و جناحی و سیاسی را که می‌تواند پاک‌ترین چیزها را هم آلوده کند، نادیده بگیرم. نادیده بگیرم و تنها همچون رهگذری نابلد و غریبه‌ که از شهری می‌گذرد و داستانی را می‌شنود به این ماجرا گوش بسپارم. با این فرض، سه جمله در این داستان، یعنی داستان کربلا و شهیدان سربلند آن، در چشم این رهگذر، این رهگذر که منم، خیلی درخشان و درگیرکننده است:
یک. «هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة». محال است تن به ذلّت دهیم.
خیلی تأمل‌انگیز است. حواس‌مان باشد معنای این سخن چیست. معنای سخن این است که زندگی بدون عزت نفس، به هیچ نمی‌ارزد. مرگ از آن گونه زندگی که عاری از عزت نفس است، بهتر است. در این گفته، بیش از هر چیز اهمیت «حرمت نفس» را استشمام می‌کنم. و اینکه از ویرانگرترین نتایج استبداد، فرومیراندن عزت نفس آدم‌هاست. از آدم‌ها که آزادی‌شان را بگیریم، عزت نفس‌شان را گرفته‌ایم. آن وقت ممکن است ناگزیر ‌شوند مرگ را بر زندگی ترجیح دهند. ترجیحی که به گمان من بسیار ستودنی و قدیسانه است. قادر به چنین ترجیحی نیستم، اما نمی‌توانم از ستایش آن خودداری کنم. «هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة» مرا یاد شعر شاملو می‌اندازد:
«هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
                از بهای آزادیِ آدمی
                                        افزون باشد.»
دو. «إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَكُنْتُمْ لاَ تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَكُونُوا أَحْرَاراً فِي دُنْيَاكُمْ هَذِهِ». اگر دین ندارید و بیمناک از آخرت نیستید، در دنیای خویش، آزاده باشید. 
در این سخن، استقلال اخلاق از دین را می‌شود استشمام کرد. چنین نیست که اگر دین نباشد، هیچ ضمانتی برای اخلاقی زیستن نیست. آدم‌ها می‌توانند حریم زندگی و زندگان را پاس بدارند بی‌آنکه به هیچ دینی ملتزم باشند. خطاست که بار اخلاق را تماما بر شانه‌ی دین بگذاریم. آن وقت کسانی که راه خود را از دین جدا می‌کنند شاید گمان کنند دیگر هیچ دلیلی برای اخلاقی زیستن ندارند. نباید با همه شهروندان به لسان دینی سخن گفت. این انگاره‌ که یا دین دارید و انسان خوبی هستید، یا دین ندارید و هر کاری از شما سر خواهد زد، از اساس خطاست. اگر دین ندارید، ترازوی وجدان که دارید. برای خوب بودن، تنها نباید به دین ارجاع داد. اگر دین ندارید، آزاده باشید. و شاید آنچه دین از شما می‌خواهد همان است که گواهی وجدان آزاد از شما می‌طلبد. این کلام، خیلی بلند است. اگر دین ندارید چیزی دارید که نام آن تمنای آزادگی است. و این تمنا پشتوانه اخلاق است.
سه. مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً. جز زیبایی ندیدم. 
پاسخی است که زینب بنت علی، خواهر شهید کربلا به عبدالله بن زیاد می‌دهد. سؤال طعنه‌آلود ابن زیاد این است: «كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ الله بِأَخِيكِ وَأَهْلِ بَيْتِكِ؟». یعنی رفتار خدا را با برادر و خاندان خود چگونه دیدی؟ پاسخ زینب، حیرت‌آور است. 
چطور می‌شود آخر؟ آنهمه جفا و ستم و نامردمی را دیدن و باز اینگونه داوری کردن؟ چطور می‌شود واقعاَ؟ آیا این داوری، متضمن چشم‌پوشی از واقعیت است؟ رمز این زیبایی در چیست؟ در این نبرد نابرابر، کدام زیبایی به چشم او آمده است؟ درک من این است: درست است که درد و رنج فراوان بود، درست است که جور و جنایت عریان بود، اما سربلندی آدمی و درخشانی اخلاق هم بود. معرکه و آوردگاهی بود که در آن آدمیانی شرافت و عزت خود را پاس داشتند و حاضر نشدند آن را با زیستن مقرون با خفت و خواری معاوضه کنند. صحنه‌ی نمایشی خیره کننده بود تا بازیگران آن گواهی دهند چیزی هست که از زندگی هم ارزشمندتر است. چیزی که نام آن عزت نفس، آزاده بودن و آزاده زیستن است. چیزی که نام مقدس آن آزادی است.
آیا در معنا کردن این سه جمله، بافت تاریخی و زمینه‌ی مذهبی آنها را نادیده گرفتم و کوشیدم معنایی دلبخواهی به دست دهم؟ آیا مفروضات خود را بر متن تحمیل کردم؟ نمی‌دانم. قصه‌ها دلالت یکسانی ندارند و هر کسی حق دارد دانه‌ی خود را از پیمانه‌ی بی‌پایان قصه بردارد. اول که گفتم، رهگذری بودم که از شهری می‌ گذشت، قصه‌ای شنید، و سه جمله از آن قصه او را درگیر کرد. همین.