در یکی از روز‌های خدا دختری با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. پدرش معلّم بود و مادرش هم خانه‌دار بود. 

این دختر، خیلی با استعداد و خلّاق و خوش رفتار بود، آرزو داشت در آینده نویسنده شود. او همیشه داستان‌های زیبا، اشعار پرمعنی و نقّاشی‌های قشنگی می‌کشید. او با دخترهای دیگه فرق داشت و در یکی از روزهایی که این خانواده‌ی موفّق به مهمانی خانه‌ی خاله‌اش رفته بودند، در آنجا یکی از دوست‌های مادرش را دید و با او در مورد بعضی مسایل صحبت کرد تا این که مادرش از او پیش دوستش تعریف کرد. دوست مادر که الیزابت نام داشت، متوجه شد که این دختر چقدر با استعداد و باهوش است، تصمیم گرفت از مطالب دختر برای سایت کودک و نوجوان استفاده کند. 

دختر قصه‌ی ما خیلی خوشحال شد و فردای آن روز هرچه داستان داشت به خانم الیزابت داد و او هم داستان‌ دختر را در سایت گذاشت. دختر وقتی با مادرش نوشته‌هایش را دید بسیار شاد شدند. این نویسنده‌ی کوچک علاوه بر نوشتن داستان، قرآن را هم خوب قرائت می‌کرد. البته شاید فکر کنید که قرآن را عادی می‌خواند اما سخت در اشتباه هستید او قرآن را با صوت و لحن عربی تلاوت می‌کرد. خلاصه این دختر، خیلی خوشبخت و موفق بود. پدر و مادر و مدیر و ناظم و تمام دانش‌آموزان و به خصوص معلّمش به او افتخار می‌کردند و همین موضوع باعث شد که او به خودش اعتماد پیدا کند و در آینده یک نویسنده‌ی مشهور بشود و ازآن به بعد این دختر الگو و نمونه‌ی تمام کودکان ایرانی بشود. 

خدانگهدار
--------------
صبا احمدی، 10 ساله، کلاس پنجم ابتدایی