در رهگذار باد، نگهبان لاله بودن، وظیفهای خطیر و دشوار است. چراغ روشن زندگی را در تندبادهای یأس آور حفاظت کردن، گل شاداب و خندان حیات را از گزند پژمردن مصون داشتن، همتی جانانه میطلبد. تنها زنده اندیشانند که به زیبایی ره میبرند.
تعهد به زندگی، آشتی با زندگی، آری گفتن شورمندانه به لحظه لحظهی حیات، سرنوشت را در آغوش کشیدن، فرصت حیات را پذیرفتن، موهبت بودن را قدر دانستن.... این است آنچه آدمی را سرشار میکند. «چاووشی امید انگیز توست بیگمان که این قافله را به وطن میرساند. - ا. بامداد» به زندگی باختن بهتر است که زندگی را باختن.
به فروغ فرخزاد گوش بسپار: «مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است.» و به نیچه که قاطعانه میگفت: «سرنوشتت را دوست بدار.» و ادامه میداد: «زندگیت را به کمال برسان و به موقع بمیر.»
چیزهای زیادی هستند که میتوانند تو را به زندگی متعهد کنند: «زندگی یعنی: یک سار پرید. / از چه دلتنگ شدی؟ / دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید، / کودک پس فردا، / کفتر آن هفته/ یک نفر دیشب مرد. / و هنوز، نان گندم خوب است. / هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند/ قطرهها در جریان، / برف بر دوش سکوت/ و زمان روی ستون فقرات گل یاس. - سپهری»
زندگی تجربهای ژرف و منحصر به فرد و تکرارناشدنی است. گلگشت و تماشایی در پهنههای نو و فراخ که هر دم جلوهای و هر لحظهای کرشمهای، جان و دلت را میرباید. چرا فکر میکنی که زندگی تکراری ملال آور است؟ چرا دستان زندگی را چنین خالی انگاشتهای؟ سهراب سپهری را تماشا کن که چگونه زندگی را مینوشد، مینوازد و به سر و رویش میپاشد. که چگونه از حضور گرمِ شقایق، انرژی زنده بودن میستاند. چگونه کودکان احساسش را در چمنزار زندگی به بازی کشانده است: «زندگی خالی نیست. مهربانی هست. سیب هست. ایمان هست. آری. تا شقایق هست، زندگی باید کرد.». تا زمانی که مهربانی هست، سیب هست، شقایق هست.... زندگی دستانش پُرمایه است. زندگی بشکوه و ستودنی است.
وِردِ روزانهات میتواند این جملات زندگی بخش باشد: «به زندگی آری بگو.» «سرنوشتت را دوست بدار.» «زندگی را در آغوش بگیر.»
توصیهی سهراب را بشنو: «زندگی چیزی نیست که لب طاقچهی عادت از یادِ من و تو برود..... زندگیتر شدن پی در پی/ زندگی آبتنی کردن در حوضچهی اکنون است». سر و روی زندگی را از غبار عادت بپیرای تا چهرهی براق و روشن زندگی جلوه کند. نهیبِ بیدارباش سپهری را جدی بگیر: «غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست. همیشه با نفس تازه راه باید رفت.» و همنوا با مهدی اخوان ثالث زمزمه کن: «زندگی را دوست دارم، مرگ را دشمن.» باید راه بیفتی، آهنگ رفتن کنی، قدم در سنگلاخهای ناهموار زندگی نهی. گوش کن، صدایی تو را میخواند «گوش کن جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را... / سپهری»
نیچه، شکوه زندگی بخش خورشید را میستاید. حضوری که سرشار از زندگی است. حضوری فعال، زنده، تپنده، کنشگر:
«آنک، بنگرید! آنجا ایستاده است، رنگ باخته و غافل گیر- در برابر سپیده دم!
زیرا هم اکنون آن فروزان فرا میرسد؛ با عشقاش به زمین فرا میرسد! عشق خورشید همه پاکی است و اشتیاق آفریننده!
آنک، بنگرید، چه ناشکیبا بر فراز دریا میآید! تشنگی و دم آتشین عشقاش را حس نمیکنید؟
میخواهد دریا را بمکد و ژرفنای آن را به خود بر کشد و در بلندا بنوشد: آنک، اشتیاق دریا که با هزار پستان خود را بر میکشد!
او میخواهد تشنگی خورشید او را ببوسد و بمکد. او میخواهد هوا شود و بلندی و گذرگاه نور و خود همه نور!
به راستی، من چون خورشید عاشق زندگیام و دریاهای ژرف.» (چنین گفت زردشت، ترجمه داریوش آشوری)
ستایش و تأسی نیچه به حضور سرخ و تپندهی خورشید مولانا را به یاد میآورد. مولانایی که خود را غلام آفتاب و رسول خورشید میداند:
چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
میخواهد که خورشید وار قبایی از آتش به تن کند و جهان را بیاراید:
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
عاشق مورد پسند مولانا، عنصر تپنده و آری گویِ زندگی است. قیامت آفرین است. نهنگ آسا به مصاف شیران و پلنگان میرود:
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
و رود. رود رونده. شور زندگی را در رگانت میدواند. پس به آوایش گوش ده:
رود رونده سینه و سر میزند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم / هـ. ا. سایه
به رود زمزمه گر گوش کن که میخواند
سرود رفتن و رفتن، و بر نگشتنها / حمید مصدق
شعرهایی هستند که به راستی شعر زندگیاند. به کردار سوختی چراغِ زندگی را فروزنده نگاه میدارند. شرایط ناگوار و افت و خیزها و جذر و مدهای زندگی، نزدیکند که چراغ امید را در قلبت خاموش کنند. پس با خودت زمزمه کن، ترانههای گرمابخش را.... آتش زندگیات را خود باید فروزان نگاه داری، اینک شعرهایی را به تو پیشکش میکنم که شور زندگی را در رگانت بدود:
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش...
سربلند و سبزباش، ای جنگل انسان
زندگانی شعله میخواهد
«سیاوش کسرایی»
*
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زنده گی کنم
برآنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
دراین روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم،
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
و لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی است ناشناخته
پُرخار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام میگذارم
که در آن گام نهادهام
وسرِ بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفاییِ گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیباییِ حیات. -
اکنون مرگ میتواند
فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم.
اکنون میتوانم بگویم
که زندگی کردهام.
«مارگوت بیکل»
*
اگر بپرسی:
به چه عشق میورزی؟
میشنوی: زندهگی!
اگر بپرسی:
از چه میترسی؟
میشنوی: زندهگی!
اگر بپرسی:
به چه میخندی؟
میشنوی: زندگی!
زندگی، دیوانهوارترین تجربهیی است
که امکانش به ما داده شده!
فرصتی برای انسان شُدن
وَ انسان ماندن!
«مارگوت بیکل»
*
وقتی زمانِ عزیمتِ آخرِ تو
به سفری بیبازگشت میرسد،
آرزو میکنم که به هنگام
کلیدِ درهای بسته به قُفلِ حیاتت را بیابی!
وداع در هوای تازهی آشتی،
آسانتر خواهد بود!
در جوارِ درهای گشودهی آسودهگیِ دل...
آن وقت میتوانی به آسودهگی سفر کنی!
مسئولیتِ زندهگیات
به انجام رسیده است!
«مارگوت بیکل»
*
زندهگی دگرگون میشود
تابعِ قانونِ نامیرایی
این حقیقتِ ماست...
این تحول را تاب آوردن،
پذیرش نامیرایی،
به مرگ رخصتِ حضور دادن،
قبولِ حقیقت...
زندهگی کردن،
اجازه دادن،
خندیدنُ
دوست داشتن...
«مارگوت بیکل»
*
شگفت انگیزی زنده گی
با آگاهی به ناپایداریاش
در جرأتِ تو شدن
در شجاعتِ من شدن
در شهامت ِ شادی شدن
در روح ِ شوخی
در شادی بیپایان ِ خنده
در قدرت تحملِ درد
نهفته است.
«مارگوت بیکل»
*
نه به هیئت گیاهی نه به هیئت پروانهای نه به هیئت سنگی
نه به هیئت برکهای، -
من به هیئت «ما»زاده شدم
به هیئت پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم.
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسانزاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهائی
تنهائی
تنهائی عریان
انسان
دشواری وظیفه است.
«احمد شاملو»
*
زیستن
و ولایت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلاد ِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ استران ِ تو
از فاصلهی کویری ِ میلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گستره
گُرگاناند
مشتاق ِ بردریدن ِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. -
و دادگری
معجزهی نهایی ست.
و کاش در این جهان
مرده گان را
روزی ویژه بود.
تا چون از برابر ِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابر ِ بینی نگیریم:
این پُر آزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است.
تو
یا من،
آدمی یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکار ِ عظیم ِ نگاه خویش-
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غم انگیز نماند.
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند.
یکی
از دریچهی ممنوع ِ خانه
برآن تلّ ِ خشک ِ خاک نظر کن:
آه اگر امید میداشتی
آن خشک سار
کنون این گونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخواند.
نه
نومید مردم را
معادی مقدّر نیست!!!
چاووشی ِ امید انگیز توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند
«احمد شاملو»
*
چه فکر میکنی
که بادبان شکسته، زورق به گل نشستهای است زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده، راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز ان بلند دور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه
بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
«هوشنگ ابتهاج»
نظرات
سلام قلمتتان همچنان توانا باد واقعا سخنانتان دلپذیر بود من از آقای قطبی اجازه می خواهم که این متن را در ججاهای دیگر پخش نمایم ؟
قطبی
12 مرداد 1391 - 07:53سلام. ممنون از محبت شما. هر طور مایلید.