علی ورامینی این روزها افسردگی و حتی اضطراب بیماری روانی جمعی ما است. هر كس هر كاری میخواهد انجام دهد، عدهای هستند كه به او بگویند در این وضعیت چه تصمیمی است. یكی تصمیم به فرزندآوری میگیرد عدهای به او حمله میكنند، آن یكی ازدواج میكند همه میپرسند چطور در این وضعیت چنین كاری میكنی؟ دیگری تصمیم میگیرد كسبوكاری راه بیندازد با همین پرسشها مواجه میشود. خلاصه كه فرقی نمیكند، این روزها شروع هر كاری جز مهاجرت یا در واقع تمام كردنِ اینجا و البته شروعی در جای دیگر مورد پرسش جامعه كرخت و ناامید ما است. البته كه در بعضی مواقع تردیدها بیراه نیست. هر كاری، به خصوص اگر جز خود فرد، سرنوشت و زندگی دیگریای را هم متاثر كند، باید كه حسابی مورد سنجه و نقد قرار بگیرد. مثلا من اگر میخواهم تصمیم بگیرم كه فرزندی به این دنیا بیاورم، هم از منظر اخلاق و هم عقلانیت باید بررسی كنم كه آینده نزدیك این جهان چگونه است؟ آیا درد و رنجی كه فرزند من خواهد كشید از لذت و سودی كه از این دنیا میبرد بیشتر است یا كمتر؟ باری، در اینجا كار به این موارد استثنا نداریم، درباره خودمان صحبت میكنیم، من و شمایی كه به هر روی در این جهان هستیم و حداقل به اراده خود قصد ترك آن را نداریم. آیا در وضعیتهای ناامیدكننده آدمی باید منفعل باشد و هیچ كاری نكند تا مگر روزی وضعیت بهتر و ایدهآل شود؟ به نظرم برای جواب به این سوال اول از همه باید چند مقدمه را در ذهن خود مرور كنیم و به چند پرسش جواب دهیم. اول از همه و پرسش بنیادین این است كه اساسا وضعیت خوب و ایدهآل یعنی چه؟ آیا بهكل دركی از وضعیت ایدهآل داریم؟ مثلا وضعیت ایدهآل یعنی وضعیتِ ثروتمندترین مردان و زنانِ زمین؟ مثلا ایلان ماسك یا جف بزوس دیگر هیچ دغدغه و نگرانیای ندارند و در لذت مطلق هستند؟ یا وضعیت ایدهآل یعنی داشتن قدرت بسیار؟ مثلا رهبران كشورهای قدرتمند دنیا در ایدهآلترین وضعیت ممكن هستند؟ آیا میتوان ادعا كرد كه مردمان كشورهای اسكاندیناوی كه همیشه در بالاترین سطح رفاه اجتماعی هستند و در شاخصهای سعادتمندی پیشتاز، در اتوپیا زندگی میكنند. درباره داشتن ثروت و قدرت به عنوان شرط كافی خوشبختی كه قطعا چنین نیست. هم فهم شهودی ما این را درك میكند و هم تحقیقاتی كه در این باره شده است؛ مثلا در یك تحقیقی كه چند سال پیش انجام شده بود و در كتاب «سیاست شادكامی» كه به فارسی هم ترجمه شده است، آن را بازتاب داده، به این نتیجه رسیده بودند كه آدمی اگر بیش از چند برابر نیازش ثروت داشته باشد، نه فقط سعادتمندی او را بیشتر نمیكند كه بیشتر مایه رنج و عذابش میشود. درباره قدرتمندترینها هم كه كافی است نگاه كنید مثلا به چهره اوباما قبل از ریاست جمهوی و بعد از آن یا رییسجمهورهای كشور خود ما؛ آثار اضطرابی كه مدام در سالهای ریاستشان كشیدند قابل مشاهده است. یا نگاه كنید به آمار قابل توجهی از افسردگی و خودكشی در خیلی از كشورهایی كه گمان میكنیم دیگر در این كشور كسی افسرده نیست یا میل به خودكشی نخواهد داشت. درست است، برای داشتن زندگیای كه فرد در آن بتواند فارغ از نیازهای اولیهاش به رشد فكر كند، داشتن حداقلهایی لازم است، منكر این نیستم، بحث بر سر این است كه نمیتوان یك نقطه مشخص یا یك وضعیت مشخص از خوشبختی مطلق روشن كرد و گفت الاولابد همین است و وقتی به آن رسیدیم گمان كنیم كه دیگر در لذت مادامیم. عالمان روان معتقدند كه یكی از مهمترین عوامل اضطراب انسان مدرن این است كه دایما میخواهد به چیزی برسد. در حالی كه رسیدنها ته ندارد. آنچه میتواند مایه آرامش شود مسیر است. حتی ممكن است كه فرد وقت رسیدن به چیزی متوجه شود هزینهای كه برای این رسیدن داده است بسیار بیشتر از سودی بود كه از رسیدن برده است و در این حالت به خصوص كه اگر عمری گذاشته باشد، حسابی خود را دچار خسران خواهد دید. پرسش مهم دیگری كه باید از خود پرسید این است كه وضع دیگر مردمان تاریخ همیشه بهتر از ما بوده است؟ ما همیشه در وضعیت بدی كه قرار میگیریم گمان میكنیم كه از این بدتر نمیشود و جز ما همه در خوشبختی هستند. همانطور كه دنیا را معادل امریكای شمالی و غرب و شمال اروپا میدانیم و همیشه خود را نسبت به آنها بیچاره میپنداریم. واقعیت این است كه حداقل در تاریخ به خصوص در شعر كه بازنمای زمانه روزگاران خودش است همیشه رگههایی از ناله و ناامیدی میبینیم. یا اگر تاریخ بخوانیم میبینیم كه اگرچه در شرایط سختی هستیم اما نه سختترین شرایطی كه تاریخ برای مردمان داشته است. مجموع اینها بهنظر میرسد كه به هر روی كنش داشتند و كاری كردن همیشه عقلانیتر از انفعال است و به قول سعدی شیرازی «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل...»
نظرات