يكي بود يكي نبود.... غیر از خدا هیچ کس نبود.... يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر ازميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته هاي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود،تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را درديوار سخت بكوبد.
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل