پدر معنوی‌ام، یوسف ندا

متأسّفانه پس از مرگ پدر تنی‌ام، پدر معنویم را هم از دست دادم. 

کسی را از دست دادم که وقتی آماج تیر بلاهای بزرگ و شدید روزگار می‌شدم به آغوش پر مهر و محبت او پناه می‌بردم و از اندیشه‌ها و چاره‌جویی‌های حکیمانه‌ی وی بهره می‌بردم. 

تقریباً بیست سال است که دوست و برادرم «احمد منصور» مرا با او آشنا کرده است. در این اولین دیدار، درباره‌ی جزئیات زندگی خصوصی‌ام از من پرسید. 

وقتی که دیدار اول را به پایان رساندم و برگشتم، فردای همان روز با من تماس گرفت و گفت: پسرم، با پزشکان بسیاری تماس گرفتم تا این که پزشکی متخصص در تشنج کودکان را پیدا کردم. او می‌تواند دخترت، لینه را ببیند و معاینه کند. وی آدرس آن دکتر را به من داد. 

این کاری بود که او با انسانی کرد که در عمرش فقط یک بار او را دیده بود. او اوج انسانیت بود! 

روابط دوستانه‌ی ما روز به روز عمیق‌تر و مستحکم‌تر می‌شد، تاجایی که دیگر نمی‌توانستم او را نبینم و پیوسته با او سخن نگویم. رابطه‌ی ما، شکل رابطه‌ی پدر پسری بود و فقط احمد منصور بود که در این زمینه از من پیشی می‌گرفت و نزد او عزیز‌تر بود!

در بیشتر اوقات با احمد منصور ترتیب ملاقات با یوسف ندا را می‌دادیم و برنامه‌ی مشترکمان این بود که فقط دل او را شاد کنیم ‌و بس. 

به‌خدا برنامه‌ی بازدید ما از او فقط همین بود و گاهی هم در صورت وجود شرایط سلامتی، در خصوص مسایل شخصی خود با او مشورت می‌کردیم و از او نظرخواهی می‌نمودیم.

چیزی که همواره در هر دیدار حتماً آن را به من گوشزد می‌کرد، این بود که ضمن سرزنش و توبیخم بگوید، به‌خدا پسرم، جماعت اخوان‌المسلمین تو را از دست دادند و این به علت مواضع و افکار نسبتاً تندخویانه‌ی تو ست و همراهانم از این بابت گلایه‌مندند.

من هم در پاسخ می‌گفتم: استاد، شما که با بیشتر افکار من موافق و همصدایید. (استاد علاقه‌ی وافری داشت که مردم مقالات مرا بخوانند، به‌ویژه بازنگری‌های من ‌در خصوص موضوع اخوان و پس از چاپ هر مقاله با من تماس می‌گرفت تا با حمایت خویش به من روحیه ببخشد). یک روز از وی پرسیدم، استاد چرا بیرون نمی‌آیی و آشکارا در مورد باورهای خویش با مردم سخن نمی‌گویی؟!

در جواب گفت: پسرم، چیزی از عمر من باقی نمانده و نمی‌خواهم در این آخر عمری فتنه‌انگیزی کنم؛ چرا که این جماعت همسان فیل است و نمی‌توان به این آسانی دیدگاه و رویکردش را تغییر داد و من می‌خواهم که تو پرچمدار این تغییر باشی.

من هم در جواب می‌گفتم: کادر رهبریت جماعت به این نتیجه رسیده که هیچ تغییری صورت نگیرد و من تمام تلاش خودم را برای ایجاد تغییر و تحول انجام دادم و اکنون وقت آن فرا رسیده که من به‌صورت کلی در خدمت اسلام باشم و در هرجا که میسر باشد، تغییر و تحول ایجاد کنم و بدون درنگ در هرجا که بتوانم برای اسلام مفید باشم، نقش‌آفرینی کنم و کاری به این نداشته باشم که چه کسی یا گروهی این کار را از من می‌خواهد و من همچنان به عهد و پیمان خود پایبندم. 

این گفت‌وگو  هر بار که به دیدنش می‌رفتم ادامه داشت تاجایی که صدایش بالا می‌گرفت و می‌گفت وقتی صدایم را بالا می‌برم، اعضای خانواده می‌دانند که تو آمده‌ای و به‌خدا من فقط با تو و نه کس دیگری، به این جر و بحث ادامه داده‌ام.‌

من هم می‌خندیدم و می‌گفتم این افتخاری است برای من، چون یک پدر تنها با فرزندی که دوستش دارد، جر و بحث را ادامه می‌دهد و صدایش را بالا می‌برد. 

سپس می‌کوشیدم که در بقیه‌ی دیدارها، صدای خنده‌اش بالا رود.

وقتی کودتای مصر انجام شد، لحظه‌ی اعلان بیان‌نامه‌ی کودتاگران، با او تماس گرفتم و گفتم نظرت چیست؟!

گفت: «انا لله و انا الیه راجعون»

از او پرسیدم: اگر امروز تو مرشد اخوان‌المسلمین بودی، چه کار می‌کردی؟!

گفت: فرمانی صادر می‌کردم مبنی بر این‌که جماعت اخوان مصر کلاً منحل گردد.

گفتم: چطور چنین چیزی ممکن است، درحالی که آنان حق‌گرا و حق‌مدار هستند؟!

گفت: پسرم، تو نظامی‌ها را نمی‌شناسی، به‌خدا هزاران نفر را کشته و زندانی و سرکوب کرده و مورد ظلم و ستم قرار می‌دهند. آنان برای باقی ماندن در قدرت کارهایی می‌کنند که اصلاً فکرش را هم نمی‌توانی بکنی. پسرم لطفاً راجع به این نظر من پیش کسی حرف نزن و آن را نزد خودت نگه دار. 

من هم آن را فاش نکردم تا وقتی که به رحمت ایزدی پیوست. 

او با بینش و فراست خود می‌دید که چه بلایی قرار است بر سر اخوان بیاید. 

او اوج اندیشه‌ورزی و رهبری مهرورز نسبت به همراهانش بود. 

او مردی بود که اروپا و آمریکا نه تنها او را در لیست تروریست‌ها قرار داده بودند که همه‌‌ی اموال و دارایی و سرمایه‌های او در بانک‌ها را مصادره کرده بودند و او به تنهایی با آنها مبارزه کرد. 

آری به‌خدا کاری کرد که دادستان کل سویس استعفا دهد و سویس و سپس سازمان ملل و آمریکا را مجبور کرد که نام او را از لیست تروریست‌ها حذف کنند، آنهم در جنگی قانونمندانه و یک‌تنه در سن هفتاد سالگی و پس از پانزده سال تلاش و کلی این‌سو و آن‌سو دویدن و زیر بار بازپرسی‌ها و دادگاه‌ها قرار گرفتن. 

او در همه‌ی این سال‌ها خدامحورانه شکیبایی کرد و با همتی بلند و آهنین اراده به خدای خود توکل و اعتماد کرد و این بود که خداوند چون این تلاش و صبر و اخلاص را از او دید، درنهایت او را موفق ساخت. 

او فرد میلیاردری بود که کاری کردند حتّی قوت روزانه‌اش را هم نداشته باشد. 

او برای من تعریف می‌کرد، یکی از دردناک‌ترین وضعیت‌هایی که به آن دچار شده بود، آن بود که با این که قبلاً تاجری بود که هزاران تن آرد خرید و فروش می‌کرد، طوری عرصه را برایش تنگ کردند که وقتی از خانه خارج شد و از زنش پرسید که چه لازم دارد؟ او در جواب گفت، بی زحمت پنج کیلو آرد بگیر تا با آن نان درست کنم!

اگر شیخ قرضاوی امام و پیشوای دوران خود بود و به سختی بتوان بدیل یا همانندی برایش پیدا کنیم، باید بگوییم که یوسف ندا دولتمردی بود که‌امت اسلامی تا به حال مانند او را ندیده است. 

به یاد دارم که یک بار که با او با ماشین خودمان به ایتالیا رفتیم و راه را گم کردیم، ایستادیم تا از خانمی در یکی از محله‌ها سؤال کنیم. طبعاً او با آن خانم با زبان ایتالیایی حرف می‌زد و من چیزی نمی‌فهمیدم. لذا کمی از آنان دور شدم. وقتی سخنش تمام شد، گفت: ای کشاورز ! ادب را بیاموز تو با من آمده‌ای تا در باره‌ی راه سؤال کنی لذا می‌بایست سر جای خود بایستی و طوری به سخنان مخاطب گوش کنی که انگار داری می‌فهمی و در پایان به هر نحوی که باشد حتّی با یک اشاره، از او تشکر کنی.

او اوج اخلاق‌مداری بود.

در هر دیداری، حتماً برای ما هدیه‌ای درنظر می‌گرفت که از آن خوشمان می‌آمد. بیشتر آن هدایا، لباس‌هایی بودند که دقیق سایز ما بودند. 

در یکی از آخرین دیدارها که با کمک احمد منصور ترتیب دادیم، سعی کردیم تا دو روز با او همنشین گردیم و بتوانیم او را از منزل بیرون ببریم. چون به هیچ وجه از منزل خارج نمی‌شد. 

وقتی همسرش از دیدار ما آگاه شد، گفت: اتاقی را در هتل رزرو نکنید که من قرار است دو روز برای دیدار با خانواده‌ام به سفر بروم و پس از آن برمی گردم و خاطرجمع می‌گردم که شما با همسرم هستید. پس در خانه با او باشید. 

دو روز بسیار خوش و بی‌نظیر را با او گذراندیم. در طی این دو روز، من سعی می‌کردم به او بفهمانم که چقدر در پختن باقالا مهارت دارم؛ امّا اگر به خاطر گرسنگی نبود، آن غذا را به رویم پرت می‌کرد.

پس از افطار، از من خواست که آن نردبان آهنین موجود در هال را برایش بیاورم تا از آن بالارفته و به انبار کوچک بالای هال برود

به او گفتم: من به جای تو بالا می‌روم و کاری را که می‌خواهی انجام می‌دهم.

گفت: ساکت شو، تو دعوت نشده‌ای.

نردبان را پایین آوردم و متأسّفانه به سرش خورد و آن را زخمی کرد. او از این بابت بسیار درد کشید امّا اصرار داشت که از نردبان بالا رود. وقتی به سقفی رسید که ارتفاع آن از هفتاد سانتیمتر بیشتر نبود، دیدیم که در این جای تنگ به حالت خزیده و روی شکم حرکت می‌کند. امیدوار بودیم که ما را از کارش مطلع کند. در این افکار بودیم که ناگهان کیسه‌هایی را برای ما انداخت و گفت: احمد! این کفش‌ها مال تو، می‌دانم که تو کفش‌های براق دوست داری. 

هانی، بیا این کفش‌ها هم مال تو که با رنگ لباسهایت، ست است. 

تقریباً یک ساعت کامل گذشت و او مرتب برایمان کفش می‌انداخت و نظر ما را در باره‌ی خوبی یا بدی آن‌ها می‌پرسید. ما هم از او تشکر می‌کردیم و می‌گفتیم: بس است دیگر، لطفاً پایین بیا. 

پس از آن که با زحمت فراوانی پایین آمد، به ما امر کرد که آن کفش‌ها را بپوشیم تا ببیند مناسب ما هستند یا نه.

ما می‌گفتیم: مناسبند، امّا او اصرار داشت که آن‌ها را در پایمان ببیند. امّا به یک باره می‌گفت: نه این کفش مناسب سن تو نیست، و آن یکی کفش هم برای تو گشاد است. سپس اصرار می‌کرد که دوباره بالا رود تا کفش‌های دیگری انتخاب کند!

یک بار دیگر پایین آمد. سپس ما را به کتابخانه‌اش برد و گفت: فرزندانم، من به زودی خواهم مرد، پس هر کس کتابی از کتابخانه‌ی من می‌خواهد، بردارد. 

سپس ما را به اتاق خوابش برد و گفت: ای هانی، این پیراهن را بگیر که درست اندازه‌ی توست، و این ژاکت را هم بگیر که خیلی بهت میاد!

و تو احمد! این پیراهن را بگیر که برای عکس گرفتن با آن خیلی شیک و خوش‌فرم به نظر می‌آیی! فرزندانم، من دیگر از این به بعد لباسی نخواهم پوشید، تمام!

ما هم به زور خودمان را کنترل می‌کردیم که اشکمان نریزد.

او اوج پدرانگی، کرم و سخاوت بود. 

به نظرات پزشکی من خیلی اعتماد داشت و در همه‌ی مسایل پزشکی خود، حتّی آنهایی که خارج از تخصص من بودند، با من مشورت می‌کرد. او مطمئن بود که تلاش می‌کنم تا جواب قانع‌کننده‌ای برای او پیدا کنم.

قبل از مصرف هر دوایی با من مشورت می‌کرد و کلاً علاقه‌ای به مصرف دارو نداشت. 

یک بار که وارد بیمارستان شد، حاضر نشد درمان شود، به همین خاطر همسرش با من تماس گرفت و از من خواست که او را به مصرف دوا و درمان دکتر متقاعد کنم. 

من هم این کار را کردم، امّا در ادامه گفت: پسرم، از خدا می‌خواهم که به اندازه‌ی من عمر نکنی!

آری، این انسانی که یک روز همه‌ی مردم نیازمند او بودند، برایش چقدر سخت است که در کارهای شخصی خود نیازمند دیگران باشد!

وقتی درمورد موضوع برادری خدامحورانه، دیدگاه‌ها و مواضعی را به رشته‌ی تحریر درآوردم، این مطالب را در مورد پدر معنویم، یوسف ندا نگاشتم که متأسّفانه یک سال و نیم پیش دچار سکته‌ی مغزی شد، طوری که نتوانست دیگر سخن بگوید. من هم برای حصول اطمینان نسبت به وضع او مسافرت کردم و به رغم ناخوش‌احوالیم در آن زمان، وقتی که به او آرامش داده و موجب خوشحالی‌اش شدم، احساس کردم که انگار روحم به من بازگردانده شده است. 

سبحان الله! دیری نپاید که من هم دچار سکته‌ی خفیفی شدم طوری که می‌توانستم سخن بگویم؛ امّا هرازگاهی در بیان بعضی از کلمات با سختی مواجه می‌شدم و راحت نمی‌توانستم آن‌ها را بر زبان آورم. امّا این بیماری خیلی ادامه نداشت با این‌که من از داروهایی استفاده می‌کردم که موجب رقت و روان‌سازی خون می‌شدند. 

ابو یوسف همواره با من در تماس بود تا از بهبودی من اطمینان حاصل کند. من هم به او قول دادم که به‌محض اجازه‌ی پزشکان به سفر بروم وبه دیدارش بیایم و البته چنین هم کردم. لازم به ذکر است که در آن موقع ساق پایم هم آسیب دیده بود و راحت نمی‌توانستم راه بروم. لذا ابو یوسف وقتی مرا در این حالت دید، عصایی به من داد تا به کمک آن راه بروم. 

امروز ابو یوسف به رحمت خدا رفت و من چند روزی می‌شود که پس از عمل جراحی برروی ساق پایم، در بستر افتاده‌ام و نمی‌توانم نگاهی به ایوسف کرده و با او خداحافظی کنم و در تشییع جنازه‌اش شرکت کنم. 

پدر معنویم! مرا ببخش…

از خداوند متعال می‌خواهم که تو را در طبقات والای بهشت و در کنار کسانی قرار دهد که به آنان نعمت داده است اعم از پیامبران، صدیقان، شهیدان و صالحان. و واقعاً اینها دوستان و رفیقان خوبی هستند. 

منبع: سۆزی میحڕاب
ویرایش و بازنویسی: اصلاحوب

مصدر لــ"رصد: يوسف ندا لم يدل بتصريحات لأية صحيفة مصرية - شبكة رصد ...

 

Photo 11

 

يوسف ندا