پرهیزگاری صفت صالحان و پارسایان است و انسان با رعایت تقوای الهی، بهویژه اگر حاکمان با این صفت آراسته باشند از مقرّبان و همنشینان انبیاء، شهدا و شایستگان خواهد شد.
خداوند متعال در آیهی 4 سورهی طلاق میفرماید: ﴿وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا﴾
«هرکس از خدا پروا داشته باشد خداوند کارها را بر او آسان میکند. (مشقّت و سختیها را در مسیر حرکتش بر او آسان میکند)»
این آیه بر پرهیزگاری انسانها دلالت میکند و خطاب آن عام است یعنی هرکس از خدا پروا کند خداوند کارها را برایش آسان میکند.
هر انسانی در انجام کارهای روزمره به نیّت و اقدام نیازمند است حال این نیّت یا براساس وجدان، اخلاق و قانون میباشد و یا بر مبنای عقیدهای الهی است که زیربنای تمام موارد است. کسی که به خاطر رضایت خداوند اقدامی را انجام میدهد و همواره او را حاضر و ناظر بر اعمالش قرار میدهد، قطعاً رضایت خداوند بر اساس مصالح جمعی و فطرت انسانی میباشد. هیچگاه خواست و رضایت خداوند در مقابل خواست و مصالح عامهی مردم قرار نمیگیرد. آنچه خداوند در کتابهای آسمانی امر کرده است تماماً منافع و مصالح عموم را مورد نظر داشته است. حال تغییرات در پیامهای الهی و دخل و تصرّف در ابلاغ و عدم توانایی در ارتباط فیمابین ارادهی عمومی و پیامهای الهی موجب تشتّت و نابسمانی در جامعه شده است.
در سورهی تغابن آیهی 16 خداوند میفرماید: که پیامد این آشفتگی، سرخوردگی و بدبینی خواهد بود.
﴿ فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا وَأَنفِقُوا خَيْرًا لِّأَنفُسِكُمْ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾
«پس هر آنچه بتوانید از الله پروا کنید، و بشنوید و اطاعت کنید و انفاق کنید مالی را که به سود خودتان است، و هرکه مصون بماند از بخل و حرص خویش، پس آنان خودشان رستگارند.» (تغابن/ 16)
انسان تا میتواند از خداوند شرم و حیا داشته باشد و او را داور و پروردگار خود در همهی حالات خوشی و ناخوشی و رفاه و تنگدستی بداند. و سخن حق را از جانب هرکس که باشد پذیرای آن باشد
منصور دوانیقی در زمان فرمانروایی خود، پارسایی را گفت که مرا نصیحتی کن. آن مرد پارسا گفت: ای پادشاه در سفری به چین رفته بودیم ... فغفور پادشاه چین را دیدم که زار زار گریه میکردند به او گفتم ای پادشاه چرا گریه میکنی؟ فغفور گفت: من مدّتی است که کر شدهام و شنواییم را از دست دادهام و دیگر حرف ستمدیدگان را نمیشنوم. گفت چه میتوان کرد؟ باید صبر پیشه کنی ای پادشاه.
فغفور گفت: حال دستور دادهام هرکس بر او ستمی روا داشته شده است لباس قرمزی بپوشد تا من او را ببینم و نزد خود فراخوانم و عرضهی احوال او را دریابم.
در ورودی قصر لباسهای قرمزی گذاشته بودند که هرکس را با پادشاه کاری داشت آن لباسها را میپوشید و وارد محوطهی قصر میشد و او را به دربار پادشاه راه میدادند و پادشاه توسط مشاوران احوال او را میپرسید و دادخواهی او را پاسخ میداد.
پادشاهان عادل رعایا را فرزندان خود میدانند و تلاش میکنند که رضایت آنها را جلب کنند زیرا پیامبر اکرم (ص) فرموده است که هرکس مسئولیّتی در دنیا بهعهده دارد، در قیامت او را بیاورند در حالیکه او را با زنجیری بسته باشند اگر با رعایا با عدالت رفتار کرده بود زنجیر از دست و پای او برگیرند و در غیر این صورت زنجیری دیگر بر آن بیافزایند.
همچنین پیامبر اکرم (ص) میفرماید: «حاسِبُو انفسکم قبل اَن تُحاسَبوا» خودتان را محاسبه کنید قبل از اینکه محاسبه شوید.
و در جای دیگری میفرماید: «الکیّسُ مَن دانَه نَفسَهُ و عمل لما بعد الموت»
یعنی زیرک و باهوش کسی است که نفس خود را مورد مؤاخذه و سرزنش قرار دهد و برای بعد از مرگ کار و عمل شایستهای انجام دهد.
مراقبت از نفس یک وظیفهی انسانی و ایمانی است و انسان هوشمند به کسی میگویند که هر روز حساب و کتاب خود را بررسی و میزان سود و زیان همان روز را محاسبه کند. حال چه در امور اقتصادی و فرهنگی باشد و چه در ادای مسئولیّت و میزان خدمترسانی به خلق خدا و چه در امورات دینی و عبادات و میزان تأثیرگذاری در زندگی روزمرهی او باشد.
امروز در دنیای مدرن بحثی مطرح است تحت عنوان «آسیبشناسی یک حرکت» یا یک حزب و یا یک حکومت که آیا این روندی که تا حال ادامه داشته است برطبق مراد بوده است و میزان بازدهی و ثمردهی و خروجی آن چه اندازه بوده است؟ آیا این کار و یا این قانون به همین منوال ادامه یابد به نفع جامعه است؟ یا ضرر آن بیشتر است؟
این نوع کارها معمولاً در بخش جامعهشناسی و مربوط به ارزشیابی عملکرد است و یا پرسشنامهها قابل محاسبه و ارزیابی میباشد و کار پسندیده و نیکویی است. چنانچه این روش انجام گیرد و نتیجهی ارزشیابی خلاف نظر هیأت حاکمه یا سران حزب یا حرکتی باشد در اسرع وقت باید نسبت به تجدیدنظر و ایجاد اصلاحات و تغییرات بنیاد آن حکومت و تشکیلات و یا حزب و یا امورات اجرایی و قوانین صورت گیرد در غیر این صورت حکومت مردمی، شعار دموکراسی خواهی و آزادیخواهی و احترام به رأی عموم و احترام به ارادهی جمعی مفهوم بیمسمایی است.
ملک عادل
چنین گویند که چون قباد فوت کرد نوشیروان عادل که پسر او بود بجای پدر بنشست، 18 سال داشت و کار پادشاهی میدانست و مردی بود که از خردسالی عدل اندر طبع او سرشته بود و زشتیها را بزشت داشتی و نیکیها را بنیک، و همیشه گفتی «پدرم ضعیف رأی است و سلیم دل و زود فریفته شود. و ولایت بدست کارداران گذاشته است تا هرچه خواهند میکنند و ولایت ویران میشود و خزانه تهی و سلیم از میان میبرند، زشتنامی و ظلم در گردن او همیماند.»
یکبار از آنها نپرسید این سیم و زر کجا آوردی؟
این زیادتی که پیش من آوردهای و تجمّلی که هرگز نداشتی و بتازگی ساختی از کجا آوردی؟
دانم که از میراث پدر من نداشتی همه آن است که بناحق از مردمان ستدهای. و عامل را همچنان نگفتی که «مال ولایت چندین است» بعضی خرج کردی و بعضی به خزانه رسانیدی. این زیادتیها که با تو میبینم از کجا آوردی؟ نه آن است که بناحق ستدهای؟
تعرف آن بجای نیاوردی تا دیگران راستی پیشه کردندی. چون سه چهار سال از پادشاهی او بگذشت مقطعان و گماشتگان همچنان درازدستی میکردند و متظلمان بر درگاه بانگ میداشتند. نوشیروان عادل مظالمی ساخت و همهی بزرگان حاضر شدند.
نوشیروان بر تخت نشست و اوّل خدای را سپاسداری کرد و گفت: «بدانید که مرا این پادشاهی خدای عزّوجل داد و دیگر از پدر بمیراث دارم و سه دیگر عمّ بر من خروج کرد و با او مصاف کردم و او را قهر کردم و دیگرباره بشمشیر ملک بگرفتم. و چون خدای عزّوجل جهان بمن ارزانی داشت من بشما ارزانی داشتم و هرکسی را ولایتی بدادم و هرکه را در این دولت حقّی بود بینصیب نگذاشتم و بزرگان که بزرگی و ولایت از پدرم یافتهاند ایشان را هم بدان مرتبت و محل بداشتم و از منزلت و نان پارهی ایشان هیچ کم نکردم و پیوسته شما را همی گویم که با رعایا نیکو روید و بجز مال حق مستانید. من حرمت شما نگاه میدارم و شما نگاه نمیدارید و شما سخن من در گوش نمیگیرید و از خدای نمیترسید و از خلق شرم نمیدارید و من از بادافراه یزدان همیترسم.
نباید که شومی بیداد شما بروزگار دولت من رسد. جهان از مخالف صافی است. کفاف و آسایش دارند. اگر بشکر نعمت ایزدی که ما را و شما را ارزانی داشته است مشغول گردید صوابتر باشد از آن بیدادی و ناسپاسی کردن، که ظلم ملک را زوال آورد و ناسپاسی نعمت را ببرد.
باید که پس از این با خلق خدای عزّوجل نیکو روید و رعایا را سبک بار دارید و ضعیفان را میازارید و داناآن را حرمت دارید و با نیکان بنشینید و از بدان بپرهیزید و خویشکاران را میازارید. خدای را و فرشتگان را بر خویشتن گواه گرفتم که اگر کسی بخلاف این طریقی سپرد هیچ ابقا نکنم.»
همه گفتند: «چنین کنیم و فرمان برداریم.»
چند روزی چند برآمد همه بسرکار خویش بازشدند. همان بیدادی و درازدستی بر دست گرفتند و مَلِک نوشیروان را بچشم کودکی نگاه میکردند و هر گران کشی چنان میدانستند که نوشیروان را او بر تخت پادشاهی نشانده است، اگر خواهد او را پادشاه دارد و اگر نخواهد ندارد. نوشیروان تن میزد و با ایشان روزگاری میگذرانید تا براین چند سال بگذشت. سپاه سالاری والی آذربایجان بود که در همهی مملکت هیچ امیری و سپهسالاری از او توانگرتر و بانعمتتر نبود و هیچکس را آن آلت و عدت و خیل و تجمل نبود که او داشت. او تصمیم گرفت در آن شهر نشستگاهی بسازد و باغ و ایوان و تشکیلاتی برای خود فراهم کند که در گوشهای از این کاخ و عمارت تکه زمینی متعلق به پیرزنی بود، که زن با آن تکه زمین امرارمعاش میکرد و هر سال به برزگری میداد و حاصل درآمد آن را خرج خود میکردی و نان بخور و نمیری از آن بدست میآورد. بدان مقدار که دخل آن هر سال چندان بودی که حصّهی پادشاه بدادی و برزیگر نصیب خویش برداشتی و چندان بماندی که این پیرزن را سال تا سال هر روز چهارتا نان رسیدی جو آمیز.
نانی بنان خودش دادی و نانی بروغن چراغ و یک نان بچاشت خوردی و دیگری بشام و جامهی او بترحم مردمان کردندی و هرگز از خانه بیرون نیامدی و در نهضت و نیاز روزگار میگذاشتی. مگر این سپاه سالار را آن پارهی زمین او در خورد بود که در جملهی باغ و سرای گیرد.
کس بگند پیر فرستاد که «این پارهی زمین بفروش که مرا در خورد است.»
گند پیر گفت که «نفروشم که مرا در خوردتر است که مراد در همهی جهان این قدر زمین است و قوت من است، کس قوت خویش نفروشد.»
گند پیر گفت: این زمین من حلال است، از پدر و مادر میراث دارم و آب خودش نزدیک است و همسایگان موافقاند و مرا آزرم دارند. آن زمین که تو مرا دهی این چند معنی در او نباشد.
اگر خواهی دست از این زمین بدار.
این سپاه سالار گوش به سخن پیرزن نکرد و بظلم زمین او را بگرفت و دیوار باغ گرد او درکشید.
گند پیر درماند و کارش بضرورت رسید. بدان راضی شد که بهایش بدهد یا عوض.
خویشتن را پیش او افکند و گفت: «بها بده یا عوض»
در گوش نگرفت و در او نگریست و او را بچیز نداشت. گند پیر نومید از پیش او بیرون آمد و نیز او را در سرای خود نگذاشت و هرگاه که این سپاه سالار و برنشستی و به تماشا و شکار شدی گند پیر بر راه او بنشستی. چون او فراز رسیدی بانگ برداشتی و بهای زمین خواستی. هیچ جوابش ندادی و از او درگذشتی و اگر با خاصگان و ندیمان و حاجبانش بگفتی، گفتندی «آری بگوییم» و هیچکس با او نگفتی. و بر این حدیث دو سال برآمد. گند پیر سخت اندرماند و هیچ انصاف نیافت. طمع از وی ببرید و با خود گفت: آهن سرد میکوبم. خدای تعالی زبر هر دستی، دستی آفریده است.
آخر این با همهی جباری چاکر و بندهی نوشیروان عادل است. تدبیر من آن است که رنج بر تن نهم و از اینجا بمداین روم و خویشتن پیش نوشیروان افکنم و حال خویش معلوم گردانم. باشد که انصاف خویش از او بیابم.
پس با هیچکس از این معنی نگفت و ناگاه برخاست و برنج و دشواری از آذربایجان بمداین شد. و چون در و درگاه نوشیروان بدید با خویشتن گفت: مرا کی بگذارند که من از این جا روم؟ آن والی آذربایجان است و چاکر این است مرا در سرای او نمیگذاشتند. پس این که خداوند جهان است کی گذارند مرا که در سرای او روم و او را توانم دید؟ تدبیر آن است که هم در این نزدیکی جایگاهی بدست آرم و پوشیده میدارم. باشد که در صحرا خویشتن پیش او افکنم و حال و قصهی خویش بر او عرضه کنم. گند پیر خبر یافت که ملک بفلان شکارگاه بشکار خواهد شد بفلان روز. گند پیر برخاست، پرسان پرسان بسختی و دشواری بدان شکارگاه شد و پس خاشاکی بنشست و آن شب بخفت. دیگر روز نوشیروان دررسید و بزرگان لشکر همه درگذشتند و بشکار کردن مشغول شدند، چنانکه نوشیروان با سلاحداری بماند و در شکارگاه میراند. گند پیر چون ملک را تنها یافت از پس خاربن برخاست و پیش ملک دوید و قصه برداشت و گفت: «ای ملک اگر جهانداری داد این پیرزن ضعیفه بده و قصهی او را بخوان و حال او را بدان.»
نوشیروان چون گند پیر را بدید و سخن او بشنید دانست که تا او را سخت ضرورت نبودی بشکارگاه نیامدی. اسب سوی او راند و قصهی او بستد و بخواند و سخن او بشنید. آب در دیدهی نوشیروان بگردید. گند پیر را گفت: «هیچ دل مشغول مدار. تا اکنون کار ترا افتاده بود، اکنون که معلوم ما گشت تو فارغ شدی، کاریست که ما را افتاده است. مراد تو حاصل کنم. آنگاه ترا با شهر تو فرستم. روزی چند اینجا برآسای که از راهی دور آمدهای.»
در آن حوالی فراشی را دید او را خواست و گفت این پیرزن را به ده ببر و خدمت کن و خود باز آی و چون از شکار بازگردیم او را از آن ده به شهر بر و به خانهی خویش می دار و هر روز دو من نان و یک من گوشت و هر ماه پنج دینار زر از خزانهی ما بدو می رسان تا آن روز که ما او را از تو طلب کنیم. پس فراش همچنین کرد.
چون انوشیروان از شکار بازگشت همه روز میاندیشید که چگونه چاره کند که این حال بدرستی هست که گند پیر نموده است.
یک روز بوقت قیلوله خادمی را گفت که برو فلان غلام را برای من بیاور که کاری بزرگ دارم. غلام آمد و او را مأمور کرد که به بهانهی بازرسی از آفات سماوی که به کشاورزان زده است به آذربایگان برود و قصه را تفتیش کند و جواب صحیح بیاورد و 20 روز در آنجا بماند و از حال گند پیر و قصهی او تحقیق و تفحص کند و جوابی نیکو بازآورد.
نوشیروان دیگر روز چنین کرد و غلام برفت و بدان شهر شد و بیست روز آنجا مقام کرد و با هرکسی که مینشست احوال پیرزن میپرسید و همه همین گفتند که این زن پیرزنی مستور و اصیل زاده بود و ما او را بشوی و نعمت و فرزندان دیده بودیم. شوی و فرزندانش همه بمردند و نعمتش بیالود و او مانده بود و پارهای زمین داشت. ببرزگری داده بود تا میکشت و آنچه از آن زمین بحاصل آمدی چندان بودی که ....
مگر والی را مراد چنان افتاد که منظری و باغی سازد. زمین او را بزور گرفت ....
غلام بازگشت و بدرگاه بازآمد. نوشیروان بار داده بود. غلام پیش رفت و خدمت کرد. غلام چون به بهانهی بازدید از کشاورزی آن منطقه رفته بود و هیچکس از سران دربار او این قصه را نمیدانستند که مأموریت غلام در اصل تفتیش آن سپاه سالار است. به ظاهر گزارشی از وضعیت آذربایگان را به سمع و نظر درباریان و انوشیروان رساند و در خلوت آنچه که تحقیق کرده بود به عرض نوشیروان رساند و بر صحت عملکرد آن والی صحه گذاشت و نوشیروان دل مطمئن آن قصه شد.
دیگر روز پگاه حاجب بزرگ را پیش خواند و فرمود که چون بزرگان درآمدن گیرند چون فلان «والی آذربایگان» درآید او را در دهلیز بنشان تا بگویم که چه باید کرد.
چون بزرگان و موبدان ببارگاه حاضر شدند نوشیروان بیرون آمد و بار داد. زمانی بود، روی ببزرگان و موبدان کرد و گفت: سخنی از شما بپرسم. چنانکه دانید از روی قیاس تخمیناً براستی بگویید.
گفتند: «فرمان بردایم» گفت «این فلان را که امیر آذربایگان است چه مایه دستگاه باشد از زر نقد؟»
گفتند «مگر دوبار هزار هزار دینار داد که او را بدان حاجت نیست بیکار نهاده است.»
گفت: مجلس و متاع تا چه حد است؟ گفتند: پانصدهزار دینار سیمینه و زرّینه دارد. گفت: از جواهر؟ گفتند:
دینار دارد؟
گفت: فرش و تجمل؟
گفتند: سیصد هزار دینار دارد؟ گفت ملک و مستغل و ضیاع و عقار؟
گفتند: در خراسان و عراق و فارس و آذربایگان هیچ ناحیتی و شهری نیست که او را آنجا ده پاره و هفت هشت پاره دیه ملک و سرای و کاروانسرای و گرمابه و آسیا و مستغل ندارد. گفت اسب و استر؟ گفتند: سی هزار دارد. گفت: گوسفند؟ گفتند: مگر دویست هزار دارد. گفت: شتر؟ گفتند: بیست هزار گفت: بندهی درم خریده؟ گفتند: هزار و هفتصد غلام دارد از ترکی و رومی و حبشی و چهارصد کنیزک ماه رو.
گفت: کسی که چندین نعمت دارد و هر روز از بیست گونه بره و اباها و قلایا و چرب و شیرین خورد و یکی هم از گوهر او، آدمی و بنده و پرستار خدای عزوجل، ضعیفی و بیچارهای که در همهی جهان دوتا نان دارد خشک، یکی بامداد خورد و یکی شبانگاه. این کس برود بناحق آن دوتا نان از وی بستاند و او را محروم بگذارد بر او چه واجب آید؟ همه گفتند: این کس مستوجب همه عقوبتی باشد و هر بدی که بجای او کنند دون حق او بود.
پس نوشیروان گفت: هم اکنون خواهم که پوست از تنش جدا کنید و گوشتش به سگان دهید و پوستش پر کاه کنید و بر در سرای بیاویزید و هفت روز منادی همی کنید که بعد از این هرکه بر کسی ستم کند و توبرهای کاه و مرغی و دستهای تره به بیداد از کسی بستاند و یا متظلمی بدرگاه آید با آن کس همین رود که با این رفت. همچنان کردند.
پس آن فراش را فرمود که آن گند پیر را بیاور. چون پیر را بیاوردند بزرگان گفت: این ستم رسیده است و آن ستمکار که جزای خویش یافت. و آن غلام را که به آذربایگان فرستاده بود آنجا حاضر بود. گفت: ای غلام، من ترا به چه کار به آذربایگان فرستادم؟ گفت: بدان که از احوال این گند پیر و تظلم او بردارم و بدرستی و راستی ملک را معلوم کنم.
پس بزرگان را گفت: تا دانید که من این سیاست را گزاف نکردم و بعد از این با ستمکاران جز به شمشیر سخن نخواهم گفتن و میش و بره را از گرگ نگاه خواهم داشت و دستهای دراز کوتاه کنم و مفسدان را از روی زمین برگیرم و جهان بداد و عدل و امن آبادان کنم که مرا از جهت این کار آفریدهاند.
اگر شایستی که مردمان هرچه خواستندی کردندی خدای عزوجل پادشاه پدیدار نکردی و بر سر ایشان نگماشتی.
اکنون شما جهد کنید تا کاری نکنید که با شما همین رود که با این خدای ناترس ستم پیشه رفت. هرکه در آن مجلس بود از هیبت و سیاست نوشیروان زهرهشان بشد.
پس آن پیرزن را گفت آنکه بر تو ستم کرد جزایش دادم و آن سرا و باغ که زمین تو در آن میان است به تو بخشیدم و چهارپای و نفقهای فرمودن تا به سلامت با توقیع من به شهر و وطن خویش باز روی و ما را به دعای خیر یاد داری.
سپس گفت: چرا باید در سرای ما بر ستمکاران گشاده بود و بر ستم رسیدگان بسته که لشکریان و رعایا هردو زیردستان و کارکنان مااند، بلکه رعایا دهندهاند و لشکریان ستاننده.
پس واجب چنان کند که بر دهنده در گشادهتر باشد که بر ستاننده. و از بیرسمیها که میرود و بیدادیها که میکنند و از پروانههای دهلیزی یکی آن است که متظلمی بدرگاه آید نگذارند او را که پیش من آید و حال خویش بنماید.
اگر این زن اینجا راه یافتی او را به شکارگاه رفتن حاجت نیوفتادی. پس بفرمود تا سلسلهای سازند و جرسها در او آویزند چنانکه دست هفت ساله کودک بدو رسد تا هر متظلمی که بدرگاه آید او را بحاجبی حاجت نبود، سلسله بجنبانند، جرسها ببانگ آیند، نوشیروان بشنود آن کس را پیش خواند، سخن او بشنود و داد او بدهد. همچنین کردند.
چون بزرگان از پیش او برفتند و بسرای خویش شدند در حال وکیلان و خیل و زیردستان خویش بخواندند و گفتند «بنگرید تا در این ده ساله از که چیزی بنا واجب ستدهاید و یا کسی را خونی از بینی بیاورده و بمستی و هشیاری کس را بیازردهاید. باید که ما و شما در این کار بنگریم تا همهی خصمان را خشنود کنیم پیش از آنکه کس بدرگاه رود و از ما تظلم کند. پس همگان درایستادند و خصمان را بوجه نیکو میخواندند و بدر سراهای ایشان میشدند و هر یکی را بعذر و به مال خشنود میکردند و با این همه خطی با قرار او میستدند که فلان از فلان خشنود گشت و با او هیچ دعوی ندارد. بدین یک سیاست بواجب که ملک نوشیروان بکرد همهی مملکت او راست بایستاد و دستهای دراز کوتاه شد و خلق عالم بیاسودند چنانکه هفت سال بگذشت هیچ کس بدرگاه از کسی تظلم نکرد.
بعد از هفت سال نیم روزی که سرای خالی بود و مردمان همه رفته بودند و نوبتیان خفته از جرسها بانگ بخاست و نوشیروان بشنید. در وقت دو خادم را بفرستاد گفت: بنگرید تا کیست که بتظلم آمده است.
چون خادمان در سرای بارآمدند خری را دیدند پیر و لاغر و گرگن که از در سرای اندر آمده بود و پشت اندر آن سلسلهها میمالید و از جنبش زنجیر از جرسها بانگ میآمد. خادمان رفتند و گفتند: هیچکس بتظلم نیامده است. مگر خری لاغر و پیر و گرگن از در اندر آمده است و چون آسیب زنجیر به پشت او رسیده است او را خوش آمده است و سبب خارش گر خویش را در آن زنجیر میمالد.
نوشیروان گفت: ای نادانان که شمااید، نه چنین است که شما میپندارید. چون نیک نگاه کنی این خر هم بداد خواستن آمده است. چنان خواهم کرد که هردو خادم بروید و این خر را در شهر بگردانید تا صاحب آن پیدا شود و او را پیش من آرید.
چون دو خادم در شهر خر را گرداندند و پرس و جو کردند مردم گفتند این خر را همه میشناسند و مال فلان مرد گازر است و قرب بیست سال است تا ما این خرک را میبینیم.
هر روز جامههای مردمان بر پشت او نهادی و بگازران بردی و شبانگاه بازآوردی. تا جوان بود و کار میتوانست کرد علفش میداد. اکنون که پیر شده است و از کار فرومانده است آزادش کرده و از خانه بیرون کرد و اکنون مدت یک سال است که آزاد در این کوی و بازار میگردد و هرکس در راه خدای مشتی علف و آبی به ایشان دهد. خادمان پیش نوشیروان بازگشتند و سخن بازگفتند.
نوشیروان گفت امشب این خرک را نیکو دارید و فردا بروید آن مرد گازر را با چهار نفر از محلت پیش من آرید تا بگویم که چکار کنند.
فردا خادمان آن مرد و چهار مرد کدخدای و خر را به وقت پیش نوشیروان بردند. نوشیروان گازر را گفت این خر تا جوان بود از او کار کشیدی و حالا آن را رها کردهای؟ پس حق زخمت بیست سالهی او کجا رفته است؟ بفرمود تا چهل درهاش زدند و گفت: تا این خر زنده است هر شبانهروز او را تا میتواند کاه و جو و علف بخورد به او میدهی و این چهار مرد شاهد باشند و اگر کوچکترین تقصیر کنی و معلوم من گردد تو را ادبی بلیغ فرمایم.
تا دانسته باشی که پادشاهان همیشه در حق ضعفا اندیشهها داشتهاند و در کار گماشتگان و مقطعان و عاملان احتیاط کردهاند از بهر نیک نامی این جهان و رستگاری آن جهان.
و هردو سه سالی عمال و مقطعان را بدل باید کرد تا ایشان پای سخت نکنند و حصنی نسازند و دل مشغولی ندهند و با رعایا نیکو روند و ولایت آبادان بماند.
داستان عبرتآموزی است به شرطی که حاکمان خود نیت خیر داشته باشند و بخواهند نیکرأی و نیککردار باشند. اما چنانکه خود حاکم نخواهد عدالتگستر و مهرورز باشد کارگزاران به تنهایی کاری از پیش نمیبرند. متأسفانه امروز بعضی از حکام ارادهی عدل و مساوات در آنها وجود ندارد و چه بسا بعضی از کارگزاران از حاکمان بهتر عمل میکنند. اما قدیمیان گفتهاند آب در سرچشمه گلآلود است. چنانچه حاکم فردی عاقل و خردمند و عادل باشد و ارادهای قوی برای اجرای عدالت در نهاد او باشد دیگران هم به تبع او فرمانبرداری میکنند و کسی جرأت سوء استفاده و دستدرازی از بیتالمال را نخواهد داشت.
منبع:
سیرالملوک، خواجه نظامالملک، انتشارات علمی فرهنگی تهران، ص 55-43، 1383
نظرات