روز پنچشنبه ٦ اردیبهشتماه سال ١٣٥٣جهت کسب علوم دینی همراه مرحوم پدرم و یکی از بستگانم عازم کردستان شدم و وارد روستای محمودآباد در سی کیلومتری شهر مریوان شدیم و در خانقاه شیخ عثمان رحمه الله مستقر شدیم. بعد از گذشت پانزده روز پدرم و فامیل همراهمان به تالش برگشتند و من به مدرسهی دینی شیخ در روستای درود که حجرهی طلاب و خانقاه شیخ علاءالدین رحمه الله آنجا بود از طرف شیخ عثمان معرفی و سفارش شدم.
نه آشنایی داشتم و نه زبان کردی بلد بودم و به ناچار فارسی صحبت میکردم. در آن مدرسه علاوه بر طلاب تعدادی طلبه هم به عنوان مهمان در خانقاه حضور داشتند که هرکدام ازطلبههای میهمان به بنده پیشنهاد کردند که حاضرند تدریس من را به عهده بگیرند و دیدم دو نفرطلبه که با بقیه فرق داشتند در آنجا هستند که دارای ریش و پوششی موقّر هستند: یکی به نام ناصر سبحانی رحمه الله و دیگری به نام عبدالقادر عزیزی. استاد سبحانی که قدی کوتاه و اندامی لاغر داشتند فرمودند من به تو درس میدهم. ناخودآگاه محبت استاد به دلم نشست. کم کم با استاد که باوقار و شوخطبع بود انس و الفت گرفتم و روز به روز علاقه و ارادتم به استاد بیشتر شد. در حالی که قبل از آشنایی با استاد دلم تنگ میشد و احساس تنهایی و غربت میکردم و در خلوت خود به خاطر دوری از خانواده گریه میکردم اما بعد از آن که استاد فرمودند من به تو درس خواهم داد علاقه به استاد باعث شد کمکم دلتنگی و احساس تنهایی و غربت را فراموش کردم. البته استاد سبحانی منتظر بود تا برای خاتمهی تحصیلاتش به مدرسه علوم دینی کانی سانان (یکی از روستاهای اطراف مریوان ) برود. من در خدمت استاد تجوید قرآن را یاد گرفتم به این صورت که خودشان روزی یک درس از قواعد تجوید را در دفتر برای من مینوشت و درس میداد من هم درس را حفظ میکردم تا اینکه تجوید که به طور خلاصه برایم نوشته بود و درس داده بود تمام شد و از اول قرآن یک جزء از سورهی مبارکهی بقره را استاد با همان قواعدی که برایم نوشته بود به بنده درس داد و بعد فرمود: بقیه را خودت بخوان. از همان تاریخ تا به امروز هر روز من حداقل یک جزء از قرآن را میخوانم مگر اینکه در مسافرت باشم و یا مشکلی برایم پیش بیاید. بعد از تجوید عوامل جرجانی را برایم نوشت و به من درس داد که شش ماه گذشت و آخر تابستان همان سال استاد آنجا را به مقصد مدرسهی کانی سانان جهت حضور در کلاس درس استاد محمد امین عالی رحمه الله ترک کرده و عازم مریوان شد.
در این مدت استاد رحمه الله یک تکیه گاه بزرگی برای من بود و غالباً با من غذا میخورد و در این مدت هیچگاه خوابیدن استاد را ندیدم. غالباً در همان سجدهگاهش بهگونهای که انگار درحال سجده است میخوابید. استاد بعد از شش ماه درس خواندن در مدرسهی کانی سنعان فارغ التحصیل شدند و در خانقاه محمودآباد جشن عمامهگذاری از طرف شیخ عثمان رحمه الله برگزار شد و استاد عازم محل خود روستای دوریسان در حومهی شهر پاوه شدند و پس ازمدتی برای گذراندن خدمت سربازی عازم خدمت سربازی شدند. غالباً وقتی مرخصی به ایشان میدادند به جای رفتن به خانه به روستای درود میآمدند و من در خدمت ایشان میبودم تا زمانی که آنجا بود. هزاران بار یادش بخیر. تَنزِل الرَّحمَة عِندَ ذِکرِ الصَّالِحِین.
بعد از آن که استاد رحمه الله خدمت سربازیش تمام شد به زادگاهش روستایِ دوریسان (به گفته استاد درّستان) برگشت و مشغول تدریس و تبلیغ و اقامه ی نمازجمعه شدند. بهار سال ۵۷ من همراه آقای [کشف الدین] محمدیان برای گرفتن کارت اشتغال به تحصیل برای آقای محمدیان به مدرسهی علوم دینی پاوه رفتیم و با استاد هم ملاقات کردیم و من از استاد درخواست کردم که اگر اجازه دهند برای ادامه تحصیل به خدمت ایشان در دوریسان بروم که استاد موافقت کردند. ما فردای آن روز به دورود برگشتیم. از جادهی کوهستانی نوسود و اورامان البته پولمان تمام شد به راننده گفتیم ما را به مریوان برساند و آنجا کرایهاش را خواهیم داد. پشت وانت دوکابین سوار شدیم، جاده خاکی بود. در بین راه در روستای کماله اورامان راننده و مسافران برای صرف ناهار توقف کردند ما هم که پول نداشتیم تا چیزی بخوریم به بهانه اقامه نماز ظهر رفتیم وضو گرفتیم نماز خواندیم درحالی که بوی کباب همه جا پیچیده بود به هرحال پولدارها ناهار نوش جان کردند و ما هم دود کباب استشمام کردیم و روانهی شهر مریوان شدیم. در آنجا از خیاطی به نام کاک حسن که از دوستان ما بود پول قرض کردیم و کرایهی راننده را دادیم و آخرهای نماز عصر با شکم گرسنه به روستای درود رسیدیم. یاد همهی آن روزها بخیر. بعد از چند روز من آنجا خداحافظی کردم و رهسپار دوریسان شدم و من و آقای محمدیان از هم جدا شدیم و من مجدّداً در خدمت استاد سبحانی رحمه الله شروع کردم به خواندن کتاب شرح جامی در علم نحو. انگار تولّدی دوباره یافتم با تمام خوشحالی و شوق و ذوق فراوان به تحصیل در خدمت استاد ادامه دادم.
استاد چهار طلبهی دیگر هم داشتند. اقامت من در دوریسان یکی از بهترین و بینظیرترین دوران تحصیل و طلبگی من بود، از اینکه در خدمت استاد بودم بسیار احساس آرامش و خوشحالی میکردم و ازطرف دیگر مردم دوریسان مردمانی بسیار خونگرم و میهماندوست بودند. استاد تازه نامزد کرده بودند و محل درسمان مسجد دوریسان بود و استاد رحمه الله کنار پنجره مسجد مینشستند و درس میدادند و نامزدشان [جیران خانم] که باید از همانجا رد میشد، استاد همانجا با نامزدش سلام و علیک و احوالپرسی و صحبت میکرد. در روز جمعه که نماز جمعهی استاد یکی از شلوغترین نمازهای جمعه در منطقه بود بعد از نماز به خانه نمیرفت بلکه مینشست و به سؤالات مختلف دانشجویان با افکار مختلف پاسخ میداد و با خوشحالی تمام بدون اینکه احساس خستگی کند.
به هر حال به درسمان ادامه دادیم و چون حجرهی طلاب وصل به مسجد بود، من غالباً در مسجد میخوابیدم. نیمههای شب در فضای تاریک مسجد میشنیدم که یکی دارد مناجات میکند و نماز میخواند و با گریه و زاری با خداوند راز و نیاز میکند. وقتی دقت میکردم میدیدم استاد سبحانی رحمه الله است.ایشان یک دایی داشت به نام «میرزا عزّت» که بارها نیمههای شب میآمد و استاد را صدا میکرد و میگفت چرا خودکشی میکنی، کمی استراحت کن و او را به منزل میبرد.
استاد به خاطر وسواسی که داشت دیر برای نماز عشاء میآمدند، من چون میدانستم استاد باید برای نماز بیاید نمازم را به تأخیر میانداختم تا در خدمت استاد نماز بخوانم. برایم لذت فوق العادهای داشت.[ بغض نویسنده ].
استاد رحمه الله عادت داشتند بعد از حمد از سورههای جزء بیست و نهم بخوانند که بسیار برایم دلنشین و زیبا بود، به نظر من هیچ امامی آنگونه که ایشان تلاوت میکردند تلاوت نمیکند انگار فرشتهی وحی دارد آیات را تلاوت میکند هرگز احساس خستگی نمیکردم بلکه دوست داشتم بیشتر تلاوت کنند. و استاد دیگر میدانست من نماز عشاء منتظر ایشان میمانم وقتی آمدند من را صدا میکرد و با هم نماز میخواندیم. افسوس چقدر زود گذشت و این نعمت بزرگ الهی چه زود از دستمان رفت! اَللهُمَّ اغفِرلَهُ وَارفَع دَرَجَتَهُ وَاَسکّنهُ فِی بُحبُوحَه جَنَّتِکَ وَاجعَلهُ مِنَ الصِّدِّقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ اَللهُمَ آمین.
حدود ۴۴ سال از آن میگذرد اما برای من انگار همین دیروز بود.
سال ۵۷ همچنان به تلمّذ خود در خدمت استاد ادامه دادیم تا اینکه ماه مبارک رمضان فرا رسید، طلبههای بومی آن منطقه به خانههای خود رفتند و من تنها درحجره ماندم و در طول ماه رمضان کتابچهی کوچکی که شامل وضع و استعاره بود درخدمت استاد خواندم. ناگفته نماند استاد رحمه الله چنان بر تدریس مسلط بودند که انسان در محضر درسشان احساس کسالت و خستگی نمیکرد.
بعد از ماه رمضان دوباره مدرسه دایر شد و همان سال استاد عروسی کردند و بعد از عروسی دو نامه نوشتند، یکی برای شیخ عثمان رحمه الله و یکی برای استاد محمّد امین عالی رحمه الله و به این بندهی حقیر خدا مأموریت دادند که نامهها را ببرم من هم با کمال میل نامهها را از استاد گرفتم و از راه نوسود و اورامان روانهی درود و مریوان شدم نامه سربسته بود ولی احتمالاً نوشته بودند که ازدواج کردهام و مدرسه و جمعه دایر کردهام برایم دعا کنید.
من نامهی استاد محمد امین را در روستای کانی سانان خدمتشان دادم و نامهی شیخ عثمان را هم خدمت شیخ بردم که شیخ یک هفته مرا نگه داشتند و بعد از یک هفته اجازه دادند که به دوریسان برگشتم.
استاد رحمه الله برای اصلاح سر و صورت به آرایشگاه نمیرفت، محاسن(ریش) خود را خودش اصلاح میکرد و چندین بار این افتخار به من دادند که سر ایشان را اصلاح کنم، زیاد به آرایش توجه نمیکرد.
همچنان در خدمت استاد رحمه الله بودیم تا اینکه انقلاب شد و استاد هم فعالانه در انقلاب شرکت داشتند.
در سال ۵۸ منطقه نا آرام شد و ما به تالش آمدیم و دیگر موفق به بازگشت نشدم و آخرین دیدار غیر منتظرهی ما با استاد که اصلاً برای من مانند یک رویا بود زمانی بود که به تالش تشریف آوردند.
این مختصری بود از خاطرات استاد ناصرسبحانی رحمه الله که خدمت برادران خواهران ایمانیم ارائه کردم.
البته بعداً استاد نامهای را برای من و آقای کشفالدین محمدیان مرقوم فرموده بودند که آن نامه را آقای محسن نیک خواه به عنوان امانت از من گرفتند تا ضمن آثار استاد چاپ شود و قرار بود که نامه را به من برگردانند اما با گذشت چند سال هنوز نفرستادند امیدوارم که به عهدشان و قولشان وفا و عمل کنند.
وآخر دعوانا ان الحمد لله ربّ العالمین. اللهُمَّ اجعل الجنَّه مَثواه و رافع درجته واجعله عندک من الصِّدِّقین والشُّهداء و الصَّالحین و حَسُنَ اولئک رفیقاً واحشر نامعه تحت لواء سیِّد المرسلین اللهُمَّ آمین.
نظرات