چندی پیش بخشی از ثمرهی کار تحقیقاتی و پژوهشی خود را در حوزهی قرآن کریم در مقاله ایی با عنوان «تنویری بر تکفیر» در هفته نامهی سیروان، شمارهی ۳۶۳ سوم دی ماه ۱۳۸۴ پیش روی خوانندگان عزیز جهت نقد و نظر و بسط و گسترش و آسیبشناسی مفاهیم دینی قرار دادم.
این مقاله به نوبهی خود افق و دیدگاه نوینی را در عرصهی پژوهش و مطالعات درون دینی بر صاحب نظران گشود به نحویکه سخنی نوشنیده را بر فضای مقدس مآبی دینی تحمیل کرد که اذهان برخی را آشفته و اوقات جمعی را تلخ نمود و در برابر برای نواندیشان دینی نور و نویدی تلقی شد و آن را تلنگری بر اذهان خفته برشمردند. در مقالهی «تنویری بر تکفیر» سعی شده است با در کنار هم نهادن دو آیهی قرآنی (سبأ: ۱۷ و اسراء: ۱۵) و استفاده از شکل چهارم قیاس اقترانی، استنتاجی منطقی بدین گونه به دست آید: عذاب (موضوع) مختص کافرین (محمول) است «و هل نجازی الا الکفور» {صغری} تا حجت شرعی (موضوع) نباشد عذاب (محمول) نیست «و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولاً» {کبری}.
حد وسط در این دو مقدمه کلمهی «عذاب» است، بدین گونه نبایستی در نتیجه تکرار شود، پس نتیجه میدهد: تا حجت شرعی (رسول الهی) نباشد کافر نیست.
اینکه میگوئیم «کافر نیست» بدین معناست: تا حجت شرعی نباشد نمیتوانیم اطلاق کفر را بر فرد و یا گروه و یا جمع خاصی بنمائیم، یعنی عالم و آگاه به نهان آدمی است که میداند طرف به حد کفر رسیده است یا نه، زیرا همان گونه در آن مقاله بیان شده است کفر مرگ روح و مرگ نیروهای خدادادی است که وصف «استدلال ناپذیری» و «حجود» (انکار عالمانه و آگاهانهی برونی برخلاف مقتضای درونی خود از سر هوا و هوس و خواهشهای مستکبرانهی نفسی) را ملکهی وجود مصداق مورد نظر خود میگرداند، از این روعلم و آگاهی به چنین وصفی جز برای خداوند «عالم الغیب و الشهاده»، آگاه به هر اسرار و نهانی، برای هیچ کسی شایسته و سزاوار نیست، اینجاست که آدمی را راه به درون و نهانها نیست، مگر از کانال وحی و وحی در چنین مواردی جز از پیامبر الهی از کسی ساخته نیست.
پس بر این مبنا بعد از رحلت نبوی، چیزی از شاهدان و شهیدان عرصهی دعوت جز القای حجت شرعی، نه اتمام حجت، ساخته نبوده و نیست، آن هم اگر به طور صحیح و شرعی القا شود، زیرا علم و آگاهی اتمام حجت آنکه نیازمند تأئید الهی است بعد از انقطاع وحی برای کسی معلوم و روشن نیست و این بدین معنا نیست که کافر وجود ندارد، بلکه بدین معنا است که ما علم به مصداق کافر بودن آن را نداریم، حال ممکن است میلیونها و بلکه میلیاردها انسان کافر در دنیا وجود داشته باشد و ممکن است اساساً کافری هم در دنیا وجود نداشته باشد، علم این حقیقت در فرد و گروه و جمع خاص در دست «عالم الغیب و الشهاده» خداوند علیم خبیر است، نه کسی دیگر.
از این چکیده به یک مضمون برون دینی دیگری میرسیم که میتواند، برای بار دیگر دگماتیسم آموختهها و معارف دینی کلاسیک را دچار تزلزل و خدشه نماید و فضای خشک مقدس مآبی دینی را با طوفانی دیگر مواجه بسازد و آن اینکه برخلاف نظر منتقدین محصور در قفس طلایی تو هم اصولگرایان دینی، این مقاله نفی خاتمیت را در پی ندارد، بلکه خاتمیت را پایان تکفیر اعلان مینماید.
از این رو ضمن درود و خسته نباشید به خوانندگان و منتقدان مقالهی «تنویری بر تکفیر» که ان شاءالله به قول حافظ علیه الرحمه اجر آزادی دو صد بنده، برای کلک مشکین نقاد آنان مورد نظر دعای ماست، دارد که ذیلاً به توضیح و تبین حقیقت «خاتمیت» به عنوان «پایان تکفیر» پرداخته شود، امید است در پویایی و رشد و فربه گردانیدن آن با نقد نقادان در پرتو نقادی بیقید و شرط مجموعاً از جنبهی فکری و عملی به بار بنشیند و در تب و تاب تکفیر نقش بسزای خود را ایفا نماید، از این رو نقادان در حوزهی نقد و نقادی تا بیرحم و بیمروتر، فضای نقد بازی و فکر سازی و ترک تازی در عرصهی اندیشه خوشتر، پس مرحمتی کن هر چه توانی تیغ زن، زیرا به قول حافظ علیه الرحمه:
حاشا که من به موسم گل ترک میکنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم؟!
۱- حرکت ابزاری بشر در طول تاریخ برخواسته از نیازهای مادی و معنوی انسان بوده است و ابزار و حرکت ابزاری نشانههای بارز بر منحنی تمدنها و فرهنگها قلمداد میشوند، به طور قطع رشد عقل بشری اعم از عقل معادله گرا و عقل کارکرد گرا و عقل فعال (از نظر فلاسفه) به طور عموم همگام و هماهنگ با این حرکت یعنی حرکت ابزاری بوده است.
امکانات درونی در وجود انسان هم چون نیروهای خدادادی شنوائی، بینائی و نیروی تجزیه و تحلیل و قدرت اراده و امکانات برونی او همچون طبیعت با تمام مظاهر آن و تاریخ انسان و طبیعت و دگرگونیها و تغییرات به وجود آمده به عنوان محک تجربه در راستای شکوفایی عقل بشر نقش امکانات لازم را ایفا نمودهاند.
در این راستا نصوص و حیانی به عنوان امکانات کافی و به عنوان امداد جان افزای عقل، همیشه چراغی برفراز راه عقل گشته و ناشناختهها راشناخته نموده است و ناگفتهها را گفتنی کرده است، به تعبیر دیگر، کار وحی کار هدایت وراهنمایی و پرتو افکنی در مسیر حرکت عقل بشری بوده است که پی در پی به دانستهها و دستاوردهای عقل افزوده است، نه پایان دهنده و تعطیل کنندهی عقل و حرکت پیامبران الهی و تجربه گرایان باطنی و درصدر آنان پویندگان وجویندگان تجربههای و حیانی در همین راستا بوده است، این دغدغههای بشری ناشی از نیازهای مادی ومعنوی پیامبران در محیط زندگی آنان بود، که بسان بخاری وجود آنان را در برمی گرفت و تبدیل به ابرهای باران آور تنزیل وحی از جانب رب العالمین میشد و بدین گونه حیات نوینی و جان تازهای را به کالبد بشر میدمید و تولدهای دوباره و چند باره را در زندگی بشر میآفرید.
۲- در مسیر رشد و تکامل ابزاری ناشی از نیاز بشر، وحی به تناسب زمان و مکان و فرهنگها و تمدنها در موازات تکامل عقل، تکامل یافته است و همیشه در حل معماهای عقل پرتو افکنی کرده است، تابد آنجا حتی در زندگی پیامبران هم این حقیقت به وضوح دیده میشود، که شخص پیامبر در هر مرحله به نسبت مرحلهی پیشین پذیرش وحی پیامبرتر و اندیشمندتر و به تعبیر دیگر عاقلتر و آگاهتر میشد و پی در پی نیاز به دگرگونی و تجدد و وعی بیشتر در زندگی روحی و اجتماعی خود داشت.
از این رو به نظر بنده به یک اصل جامعهشناختی ادیان میرسیم و آن اینکه رابطهی تنگاتنگی بین حرکت تکامل عقل و حرکت تکامل وحی وجود داشته است، هر اندازه عقل در تنگنا و عجر و ناتوانی از گره گشایی در مسیر حرکت خود بوده است به همان اندازه وحی در راهنمایی و دست گیری آن نقش آفرینی نموده است و این شاید راز و رمز سرزمینهای پیامبر خیز از سرزمینهای کم پیامبر بوده باشد، به تعبیر دیگر سرزمینهای دانشمند خیز و فیلسوف خیز که در گره گشایی خود، عقل آنان از سرعت بالایی برخوردار بوده است، کمترین نیاز را به پیامبر داشتهاند و خود به سوی خدای خویش و زندگی موحدانه صعود کردهاند، از این رو کمترین عدد از پیامبران را به خود اختصاص دادهاند.
اما در مقابل، امتها واقوام واپسگرا که کمترین استفاده را از نیروهای عقلانی خود نمودهاند و نتوانستهاند در بیشترین لحظات زندگی گلیم خود را از آب بیرون بکشند، بیشترین پیامبران را به خود اختصاص دادهاند، هر اندازه جهل و تجحر بیشتر برای مبارزه با آن پیامبران وامدادهای جان افزای عقل «وحی» بیشتر.
در پرتو این مهم فلسفه و راز و رمز یکی پس از دیگر آمدن پیامبران انطاکیه که سرنوشت آنان در سورهی یاسین در آیات ۱۳ تا ۲۰ بیان شده است و خداوند مجموعاً سه پیامبر را در یک برههی زمانی برای این قوم میفرستد و همچنین راز و رمز پیامبران فراوان در میان بنی اسرائیل و سرزمینهای پیامبر خیز برای ما هویدا و روشن میشود و برخلاف ملتها و اقوامی که پیامبر خدا بودن مناطق خود را افتخار میدانند بسیار پیامبرخیز بودن هر ملت و قومی دلیل بر واپسگرای و رشد نیافتگی عقلانی آن قوم بوده است و شاید به همین خاطر بود که اکثر پیامبران در مسیر تبلیغ خود با انواع مشکلات و گرفتاری مواجه میشدند و در نهایت به موفقیت چندانی دست نمییافتند و نهایتاً کار آن اقوام وملتها با عذاب الهی روبرو میشد، و عکس این مطلب نیز صادق است که سرزمینهای فیلسوف خیز و دانشمندخیز بیشترین کاربری را از عقل و اندیشه داشتهاند و کمترین نیاز را به پیامبر داشتهاند از این رو همان گونه گفته شد کمترین پیامبران را به خود اختصاص دادهاند.
به نظر بنده نظر فارابی در رابطه بر نقطه اشتراک و افتراق پیامبر و فیلسوف ناظر بر این حقیقت است، او پیامبر و فیلسوف را این گونه مقایسه میکند: هم پیامبر و هم فیلسوف به مرحلهی عقل مستفاد (درک صورتهای مجرد و منتزع از ماده) رسیدهاند و با عقل فعال متحد شدهاند، جز اینکه حکیم به مدد مطالعات پیوستهی خود به حق مستفاد رسیده است و با عقل فعال اتصال یافته است، ولی پیامبر از راه قوهی متخیلهی خود، که فارابی این قوه را خاص پیامبران میداند.
۳- حرکت تکامل عقل و وحی در عرض تاریخ در هر فاصلهی زمانی و در هر مقطع خاص از تاریخ مقتضی یکی پس ازدیگر آمدن پیامبران بود، که هر کدام گامی فراسوی تکمیل حرکت توحید را در ساختمان دعوت پیامبران و تکامل عقل بازی کردهاند، تا اینکه به یک کلی واحد در طول تاریخ، دریک برههی زمانی که مجمع البحرین تکامل عقل ووحی شمرده میشود میرسیم و آن اینکه عقل اسقرایی بشر مجموعاً به فربهی و بلوغ خود رسید و روی پای خود ایستاد و شیوهی راه رفتن را آموخت و خود پیامبر خود شد و این همانا کمال دین بود که در آیهی «الیوم اکملت لکم دینکم...» به آن اشاره رفته است، که کمال به مفهوم تمام نیست، بلکه کمال به مفهوم رسیدن به جایگاه ونقطه ومدار و مرز هر چیزی است که بایستی آن چیز به آنجا برسد، جایگاهی که عقل بشری بایستی در پرتو وحی به آنجا میرسید، همانا پایان نزول وحی و ختم نبوت است، زیرا وحی هم بسان عقل به مرحلهی بلوغ و به اوج آفاق علیای خود رسیده است، که درونزا در هر زمان و مکان و در برابر هر انسانی که بخواهد از آن بهرهمند شود، با شعاع نورانی خود زایش نوین میکند و بسان آنچه که بر پیامبر و یاران او تابید بر سایرین هم با همان جلوهی ربانی میتابد.
ویژهگی و حیانی بودن قرآن کریم برای هر زمان و مکانی و برای هر انسانی مقتضی نزول دوبارهی آن بر سرزمین دلها و ملتهاست و بطور قطع در آفرینش نوین، زندگی نوین میآفریند و عقل نوین در عرصهی زندگی حرکت نوین میآفریند، بشر در پرتو چنین فرایند میمونو مبارکی بود که به نقطهای رسید، که خود دیگر توانست بطور مستقیم بدون واسطه، تبلور روح الهی و عقل خداگونه باشد.
۴- اینجا بود که با تحقق یافتن مطلوب الهی «بلوغ عقل واکمال دین» نیازی به پیامبر در عرصهی زندگی جز الگوپذیری از او باقی نماند و راز و رمز بشر بودن پیامبران آن بود که هر آنچه به آن رسیدهاند، بشر و تک تک افراد هم اگر بخواهند، میتوانند به آن برسند، از این رو با پایان یافتن خط وحی و به مقصد رسیدن قطار پیامبری، افشای رازهای درونی و اخبار غیبی و سیطره بر نهانها که در عصر نزول وحی هم محدود به ابلاغ رسالت بود و بیشتر اوقات به صورت کلیات اعلام میشد و کمتر بصورت جزئی و مصداقی در عرصهی زندگی پیامبر هویدا میشد، پایان پذیرفت و قضاوت رازهای درونی و اخبار غیبی و علم و آگاهی به نهانها به خداوند علیم خیبر واگذار شد، که فردای قیامت آن را بر حسب حکمت خود بر ملا میکند، از این رو امر تشریعی الهی، بشر را در این راستا به دعوت به هدایت، دعوت نمود و قضاوت را در این عرصه از او سلب نمود و تنها جهت پرهیز از خطوط و اوصاف پرخطر به ویژهگی و اوصاف آن امور برای بشر اکتفا کرد تا اینکه هر کس با درون و نهان خود خدای خویش را ناظر بر خود بداند.
۵- از آنجا کفر با تمام شاخههای آن اعم از کفر نفاق و کفر عادی و کفر ارتداد امری است باطنی و بایستی ملکه و خصلت وجودی فرد شده باشد و تا دم مرگ بر آن پا فشاری نماید و مصداق آن سینهی مالا مال از کفر داشته باشد و این امر خود مقولهای است باطنی و نهان و علم تحقق آن را جز خداوند علیم سبحان، نمیداند و از طرف دیگر پیامبری هم پایان یافته است و ارتباط زمین با آسمان جهت دریافت خبر چنین مصادیقی در فرد و یا گروه و جمع خاص، قطع شده است، عملاً تکفیر شخص و یا گروه و جمع خاص پایان پذیرفته است، به تعبیر دیگر، عملاً با ختم نبوت ختم تکفیر «حکم کافر بودن شخص یا جمع در گروه خاص را صادر کردن» هم اعلان شد، از این رو شاید یکی از خطوط اشتباهی که فقهای اسلامی در طول تاریخ رفتهاند و آن را در مسئله ی ارتداد و غیره با برخی مسائل سیاسی خلط نمودهاند، همین مسئلهی تکفیر باشد، که امروز وظیفهی اندیشمندان اسلامی است در مورد آن تجدیدنظر کنند و عملاً به آسیبشناسی این مقوله بپردازند و در این زمینه طرح سؤال نمایند:
آیا اساساً ضرورتی برای طرح تکفیر و فتوای کفر آن و این وجود دارد یا نه؟ آیا پارادوکس ختم نبوت و تکفیر را چگونه تحلیل میکنند؟ آیا مضرات این پدیدهی تاریخی با مقاصد شریعت که برای دفع ضرر و جلب منفعت و مقایسه و سنجش نفع و ضرر در امور دینی است، همخوانی و همگونی دارد؟ آیا اگر تکفیر را از صحنه و صفحه ی مقولههای مربوط به دین حذف کنیم عملاً چه مشکلی پیش میآید؟ اساساً چرا تکفیر باشد؟ آیا با این همه مضراتی که تکفیر در طول تاریخ دین پیش آورده است و امروز مسلمانان و غیر مسلمانان هم با آن روبرو هستند، میتواند با مقاصد شریعت هماهنگی داشته باشد و یا میتواند مقولهای اسلامی و دینی باشد؟
آیا وقت آن فرا نرسیده است که مسلمانان برای دفع ضرر و جلب منعقت امنیت خود و تمام انسانهای دیگر که از جملهی مصالح مورد تأیید دین مبین اسلام است، مقولهی تکفیر را از فقه و اندیشهی خود بیرون رانند؟ و اساساً پایان آن را جهت برپایی صلح و آرامش هر چه بیشتر و دگر پذیری اندیشهها، به جهانیان اعلام نمایند؟!
نظرات
سلام<br /> آین آقای حسینی هم دارد همان مغالطه های آقای سروش را به یدک می کشد, نتیجه این نوع برخورد با تکفیر نهایتا منجر به دیدی پلورالیستی از دین می گردد که جان هیک در خارج و دکتر سروش در صراطهای مستقیم متبنی آن هستند,که در نهایت مرزهای بین حق و باطل برچیده می شود و حق و باطل بی معنی می گردند. متأسفانه این نوع تعامل با تکفیر یک نوع تعامل بی نمک در مقابل تعامل شور تکفیریهاست.
در پاسخ به آن دوستی که نگران برچیده شدن مرز بین حق و باطل هستند بگویم : مرز بین حق و باطل تنها وقتی برچیده می شود که حق و باطل یکی گردند که عقلا محال است . اما اگر نگران برچیده شدهن مرزی موهومی و خیالی و یا قراردادی میان حق و باطل هستید نگرانی شما بجا نیست . سخن اساسا بر سر آن است که شایستگی تشخیص این مرز از آن کیست ؟ من یا شما یا خداوند ؟ اگر شما این شایستگی را دارید پس من هم می توانم داشته باشم .و من و شما ممکن است که این مرز را یکشان و یکجا نبینیم . پس بر اساس آن حق و باطل را تقسیم نکنیم و از آن خود ندانیم . <br /> والسلام /طاها
سلام؛ آقای حسینی لازم است توجه داشته باشید که:<br /> اولاً میفرمایید: آیا اساساً ضرورتی برای طرح تکفیر و فتوای کفر آن و این وجود دارد یا نه؟ چرا خود این بحث را شروع کردهاید؟<br /> ثانیاً میفرمایید: آیا وقت آن فرا نرسیده است که مسلمانان برای دفع ضرر و جلب منعقت امنیت خود و تمام انسانهای دیگر که از جملهی مصالح مورد تأیید دین مبین اسلام است، مقولهی تکفیر را از فقه و اندیشهی خود بیرون رانند؟ و اساساً پایان آن را جهت برپایی صلح و آرامش هر چه بیشتر و دگر پذیری اندیشه ها، به جهانیان اعلام نمایند؟! <br /> آیا به جای تغییر مفاهیم دینی بهتر نیست همان چیزی که دین خود آن را دارد یعنی تسامح و مدارا را ترویج نماییم و جنگ و برخورد را تنها به عنوان یک استثنا آنهم با شرایط خاص خود قبول کنیم؟<br /> ثانیاً در اول بحث فقط پیامبر را حجت شرعی دانستهاید؟ آن را از کجا استنباط کردهاید. آیا سربازان عمربن خطاب در جنگ با سپاه ایران حجت بودند یا نه؟ اگر نه چرا شروع به جنگ نمودند و اگر آری، چگونه آن را توجیه مینمایید.