مفهوم تاریخ در مشرق زمین در گفتوگو با عیسی عبدی
آدمهای غیرمتخصص زیادی را دیدهام كه برای آگاهی از آنچه در صدر اسلام رخ داده، تاریخ طبری میخوانند یا كسانی را كه علاقهمندند برای آشنایی با تاریخ، تاریخ بیهقی بخوانند. همچنین زیاد شنیدهام كه میپرسند، آیا شاهنامه یك كتاب تاریخی است؟ آیا سلسلههای پیشدادیان و كیانیان وجود داشتهاند؟ چرا در شاهنامه اسمی از هخامنشیان و مادها نیست؟ نگرش عموم ما به تاریخ و علم تاریخ، بسیار سادهانگارانه است و فكر میكنیم تاریخ خیلی ساده یعنی هر آنچه در گذشته رخ داده و دانش تاریخ یعنی روایت آنها. این تعاریف البته به صورت كلی درست هستند، اما با اتكا به آنها نمیتوان به آثار اصطلاحا «تاریخی» رجوع كرد و از آنچه در گذشته بشری روی داده، سر در آورد. درك و مفهوم تاریخ در روزگار ما، متاثر از تجدد فراگیر شكل گرفته و با درك و مفهوم تاریخ در میان جوامع دیگر به ویژه در دورههای پیش از مدرن بسیار متفاوت است. وقتی فردوسی شاهنامه را میسرود یا جوینی جهانگشایش را مینوشت، نگاهش به تاریخ با نگاه ما بسیار فرق میكرد. معنایی كه مسیحیان اولیه از گذشته میفهمیدند، با معنایی كه ما میفهمیم متفاوت است. ایرانیان باستان رویكرد و انتظار متفاوتی از تاریخ داشتند. اگر این تفاوتها را ندانیم، در مطالعه آثار گذشتگان یا سرخورده میشویم یا به راه خطا میرویم. پروفسور رابرت سی دانتن و همكارانش در كتاب مفهوم تاریخ در مشرق زمین، به معرفی نگرش تاریخی در فرهنگهای دیرین خاور نزدیك، یعنی در مصر باستان، بینالنهرین، ایران باستان، بنی اسراییل، مشرق در دوره یونان مداری، مسیحیت آغازین، مسیحیت آبایی و صدر اسلام پرداختهاند و ویژگیها و خصایص نگاه مردم این فرهنگها به تاریخ را شرح دادهاند. این كتاب را دكتر عیسی عبدی به فارسی ترجمه و نشر فرهامه منتشر كرده است. به این مناسبت با مترجم این كتاب گفتوگو كردم.
نخست به عنوان یك پژوهشگر تاریخ كه در زمینه تاریخ پژوهی نیز كاركرده، بفرمایید از نگاه شما تاریخ چیست و چه معنایی دارد؟
آنچه مسلم است تاریخ فقط مجموعه وقایع و رویدادها تجربه شده در طول حیات انسانی نیست كه مورخ خود را درگیر دورهبندی و... نماید بلكه تاریخ معنای دیگری دارد كه فكر كنم بیشتر به كارمان بیاید و آن بررسی، تفسیر و تحلیل و فهم آن وقایع و رویدادهاست. به عبارت بهتر تاریخ یعنی مطالعه تحول در طول زمان فراتر از دورهبندیها، یعنی معرفتی كه از مطالعه تحولات پی در پی شكل میگیرد و مدام تحول پیدا میكند. این معرفت مهم است. وقتی میخواهیم تاریخ را تعریف كنیم شاید بیشتر منظورمان همین معرفت باشد. میتوان گفت تاریخ پیكره معرفتی است كه در طول زمان توسط مورخان خلق و توسعه پیدا میكند منتقل و به حافظه سپرده میشود و نقادی یا آموزش داده میشود. اگر با همین نگاه پیش برویم میبینیم این نوع نگرش به تاریخ سیال و رو به تحول است. شمااگر به مورخان یا نواندیشانی كه حداقل از ابتدای قرن بیستم به بعد مانند مارك بلوخ، هایدن وایت، فوكو، آلن مونزلو وكوزلك و... رجوع كنید میبینید هر كدام خواه ناخواه در جهت رسیدن به مفهومی از تاریخ پیش رفتهاند.
آیا معنا و مفهوم تاریخ در روزگار ما یعنی در عصر تجدد (مدرنیته) تغییر كرده؟ اگر چنین است تاریخ در عصر مدرن به چه معناست؟
به نظرم تاریخ به مثابه معرفت تابع تحولات فكری و اجتماعی و فرهنگی انسانها هم هست یعنی اگر رشته تحولات شناختی بشر را در طول زمان به عنوان یك بستر برای فهم تاریخ قرار دهیم، تاریخ امری در حال دگرگونی است؛ یعنی معرفتی كه از بررسی پیدرپی رویدادها و تحولها به دست میآید و همینطوردر طول زمان تغییراتی پیدا میكند. این دگرگونی در عصر تجدد نمود پیدا میكند. نو شدن معرفت افقی بازتر برای آینده ما میگشاید تا با دیدی گشادهتر به حال و آینده خود بنگریم و انتخابهای بهتری را رقم بزنیم، لذا هرچه از گذشته به این سو میآییم این معرفت هم تحول و توسعه مییابد. یكی از پیامدهای دوران مدرنیته پی بردن به این تحول معرفتی است كه به نظرم حاصل یك گسست تاریخی هم بود. این گسست به علت این بود كه مفاهیمی وارد تاریخ ما شدند و ما را به پرسش و بازنگری وا داشتند. میتوانیم اینطوری بیان كنیم كه انگار این مفاهیم غالبا ارتباطی با گذشته ما نداشتند ولی پدیدار شده بودند تا ما را تغییر دهند و ما میخواستیم بین این مفاهیم و الگوهای گذشته پلی بزنیم. شرایط مدرنیته از این نظر خود مفهوم تاریخ را هم تحت تاثیر قرار داد. سعی داشتیم با مفاهیم جدید تاریخ سنتی خود را روایت كنیم به همین دلیل به نوعی زبانپریشی یا زمانپریشی هم مبتلا میشدیم. بعد دیگر به نظرم نگرشی از تاریخ است كه دیگر گذشته صرف نیست یعنی وجود تفاوت بین گذشته و تاریخ است. شاید در دوران دور و اعصار باستان یا ماقبل مدرنیته واقعا تفاوتی بین این دو چندان مورد توجه قرار نمیگرفت یا در اولویت نبود.
شاید در نتیجه توسعه معرفت تاریخی مدرنیته به این دریافت رسیدیم كه گذشته و تاریخ با هم تفاوت دارند. تاریخ فعالیتی برای روایت كردن پیدرپی و معنا دادن به گذشته است؛ یعنی گذشته در خود، بیشكل و بیمعناست، گذشته به خودی خودتاریخ نیست بلكه این مورخان هستند كه گذشته را در قالب روایت میریزند و تاریخ را شكل میدهند. البته در این فرآیند، زبان اهمیت زیادی به خود گرفت كه اندیشهگرانی چون فوكو و مورخان متاثر از چرخش زبانی در پیوند با قدرت، آن را تئوریزه كردند.
از فوكو گفتیم. اجازه دهید به عقب برگردیم. هرچه از دوران روشنگری و انقلاب فرانسه به این سو میآییم میبینیم كه تاریخ سیر پر فراز و فرودی داشته است. از زمان رانكه تاریخ علمیتر میشود اما باتحولات معرفتی بعدی باز این معرفت بازخوانی میشود. مثلاكسانی چون دیلتای میان علوم طبیعی و علوم انسانی تفكیك قائل میشوند و بعد با اهمیت یافتن زبان و فرهنگ وحافظه جمعی، تاریخ دوباره از منظر جدید بازخوانی میشود. كافی است به سه مكتب كمبریج، بیلفلد و آنال بنگریم، بیشتر این تحولات را درك میكنیم. راینهارت كوزلك واقعا تحولی در مفهوم تاریخ ایجاد كرد. شاید كمترین تحول این بود كه اگر میان زمان تاریخی و زمان طبیعی نتوانیم تفكیك قائل شویم و اگر از خطی انگاری ترقی تاریخی فاصله نگیریم و اگر قائل به لایههای زمانی و تحول مفاهیم نباشیم به معنای تاریخ نمیرسیم. به هر حال این تحولات حداقل نشان داده كه تاریخ، بازخوانی مستمر روایتهای گذشته با نگاهها و زاویه دیدها و تجربیات متفاوت است. امروز روششناسی به علت پیوند و داد و ستد تاریخ با برخی رشتههای همجوار مدرنتر شده است لذا بهطور مسلم معنای تاریخ هم دگرگون شده است. مفاهیم هم وارد ساحت تاریخ شدهاند. در مفهوم نوین از تاریخ، زمان حال اهمیت بیشتری دارد و انگار همه تاریخ در زمان حال جاری میشود. اهمیت زمان حال برای مورخان ما را یاد كتاب پیشه مورخ مارك بلوخ میاندازد.
مورخ مدرن با مفاهیم سرو كار دارد. در مفهوم مدرن تاریخ فقط برای عبرتآموزی نیست، بلكه برای فهم و شناخت تجربیات و تحولات برای راهگشایی به آیندههای ممكن است. تاریخ روایت كردن از بالا نیست بلكه میتواند متكثر باشد. تاریخ صرفا تاریخ دولتها یا سیاست و اجتماع در سطح كلی نیست بلكه میتواند تاریخ خرد و تاریخ گروههای كوچك، تاریخ مردم و... هم باشد.تاریخ اكنون با نظریهها و مفاهیم در پیوند با رشتههای دیگر هم قرار گرفته و در طول زمان متنوعتر شده است. با همین نگاه میبینیم تاریخ فرهنگی نو، تاریخ اجتماعی نو و در معنی كلی تاریخ نو بر سر زبانها افتاده.
كتابی كه شما ترجمه كردید مفهوم تاریخ در مشرق زمین با تاكید بر خاور نزدیك نام دارد، مراد و منظور از مشرق زمین و خاور نزدیك چیست و چه مناطق یا بخشهایی را شامل میشود؟
ترسیم این حوزه از نظر جغرافیایی چندان ساده نیست. هنوز خودم هم ابهام دارم. به نظرم این تقسیمبندی است كه از منظر خاورشناسان غربی شكل گرفته است. یعنی آن بخش از خاورزمین كه به اروپا نزدیك بوده خاور نزدیك و آن بخش كه دورتر بوده مانند ژاپن، اندونزی و... خاور دور نام گرفته است. لذا این اصطلاحات قراردادیاند. فكر كنم خاور نزدیك باستان بیشتر در زبان مورخان و باستانشناسان به كار برود.
از نگاه دیگر كه بخواهیم نگاه كنیم حوزه خاور باستان گهواره كهنترین تمدنهای خاورمیانه و بینالنهرین مانند سومر، اكد، عیلام، مصر باستان، ایران باستان و... بوده است. آنها خاستگاه بسیاری باورها و اعتقادات كهن كه بعدا در تحولات تمدنی و تاریخ رد آنها پیدا شده است، بودهاند. بینالنهرین باستان بهطور كلی كانون توسعه كشاورزی، شكلگیری قدرتهای متمركز و امپراتوریهای مهم، رواج دینها و اسطورهها و ایزدان مختلف و... بوده، حتی دراین حوزه، ستارهشناسی، اختراع خط (سومریان)، ریاضیات و گسترش دریانوردی هم اهمیت داشته است. از این جهت این حوزه برای ما اهمیت دارد كه مردمان یا فرمانروایان چه درك و فهمی از تاریخ داشتهاند.
آیا میتوان گفت كه نگرش كلی این فرهنگها و تمدنها به تاریخ شباهتهایی دارد؟ اگر پاسخ مثبت است، به طور كلی ویژگیهای نگرش آنها به تاریخ چیست و چه درك و دریافتی از تاریخ داشتند؟
پی بردن به شباهتها و تفاوتهای آنها به طور خاص از توان این بحث خارج است، زیرا هر كدام از این تمدنها تاریخهای بلند، درهم تنیده و طولانی داشته. لذا نمیتوان با مطالعه چند مقاله یا كتاب برای آنها حكمی صادر كرد. همانطور كه در كتاب هم هست نویسندگان با اینكه هر كدام در یك حوزه تمدنی تخصص داشتهاند، سعی كردهاند با احتیاط و با حفظ فاصله، روزنهای به آن موضوع مطالعاتی باز كنند. البته اگر از دیدگاه تاریخ تمدن نگاه كنیم الگوهای مشابهی میتوان بین آنها پیدا كرد مثلا نگاه ایزدسالارانه به تاریخ یا چیرگی اندیشه اسطورهای در حیات آن جوامع بسیار مشهود است. در این دوران، علل واقعی رویدادها را در آسمان میجستند و اراده انسانی را توأمان تابع اراده ایزدان دانسته و درون اسطورهها معنا میكردند. اگر میخواستند عللی برای جنگها، خشكسالیها و بیماریها پیدا كنند آن علل را ناشی از مداخله نیروهای خیر و شر میانگاشتند. به تعبیر ویكو اگر اشتباه نكنیم بیشتر آن فرهنگها در عصر ربانی یا عصر خدایان زیستهاند. لذا درك آنها از تاریخ، تابع اراده و مداخله نیروهای خدایان است. فصلی از كتاب در مورد بینالنهرین و فصل دیگر درباره مصر باستان و همینطور ایران باستان و... هر كدام كمابیش گویای وجود بسیاری ویژگیهای مشترك در نگاه به تاریخ در این فرهنگها و تمدنهاست. نمیخواهم وارد دینشناسی و اسطورهشناسی شوم آنجا تمایزهایی به دست میآید اما به نظرم بهتر است حوزههای مشترك را بهتر درك كنیم. امروزه در خاورمیانه، مناطق كنونی منطبق بر بینالنهرین باستان و بسیاری جاها پیرامون ما دور و نزدیك در آسیا و... هنوز جنبههایی از اندیشه اسطورهای و مناسكگرایی بازمانده و كمابیش مشهود است. همین بازماندهها ممكن است در نگرش تاریخیشان قابل دریافت باشد.
از منظر دیگر، بهتر میدانید كه امروز تاریخ انسانی و تاریخ طبیعی با هم در پیوند بیشتری قرار گرفتهاند. اگر در گذشته این پیوند با واسطه نیروهای اسطورهای و غیبی صورت میگرفت امروز این پیوند جنبههای علمیتر و عینیتر به خود گرفته هرچند با ایدئولوژیها و سیاست هم درگیر شده است. البته نمیخواهم بگویم كه در گذشته این پیوند كلا اسطورهای بوده بلكه میخواهم بر این نكته تاكید كنم كه كمابیش با گذشت زمان از این رابطه افسونزدایی شده است. حوزه اشتراك تمدنها و فرهنگها در خاور نزدیك باستان در بسیاری موارد همین نگاه ایزدسالارانه و اسطورهای است كه زندگی بشر را تحتالشعاع قرار میداده و حتی ایده تاریخ یا نگرش تاریخی بشر را هم شكل میداده است.
شناخت این ویژگیها و خصایص امروز چه كمكی به ما میكند؟
بله پرسش خوبی است. درست است كه ما در عصر مدرن زندگی میكنیم ولی باورها و انگارهها و بازمانده بسیاری از اسطورهها در قالب مناسكگرایی برجای مانده است. لذا پیوستگی فرهنگی علیرغم تحولات بسیار زیاد و فاصله گرفتن با آن دوران كمابیش در زندگی معاصر یا حافظه جمعی مردمان جریان دارد. این پیوستگی اولا درزبان و دوم در آیینها باقی مانده است. از این مهمتر، اگر انتزاعیتر فكر كنیم و ایده باورانه بیندیشیم حتی ته مانده نگرشهای تاریخی و سیاسی كه امروز در برخی جوامع وجود دارد ممكن است با آن دوران یا به عبارت بهتر با كهن الگوهای گذشته پیوند داشته باشد. به همین دلیل برای مطالعه تاریخ هر جامعه، باید آن را در كلیتش هم مطالعه كرد نه صرفا به شكل گسسته.
حافظه جمعی یا در معنای كلیتر حافظه فرهنگی یك پدیده مقطعی نیست بلكه حاصل یك دوره طولانی از تجربیات پی در پی نسلهاست. به نظرم حافظه فرهنگی یكی از بسترهای مهم برای فهم رابطه ایدههای گذشته با شرایط هر عصر است. ایده تاریخ میتواند گواهی بر این پیوستگیها در طول زمان باشد. البته منظورم از پیوستگی، تكرار نیست بلكه منظورم این است كه انسانها در هر عصر میان حافظه فرهنگی خود و شرایط هستیشان تعاملی به وجود میآورند و رشته پیوندهایی را برقرار میكنند. این رشتههای پیوند علاوه بر فرهنگ عامه از طریق گفتمانها در عرصه سیاسی هم ظهور و بروز پیدا كند. اگر از همان دوران اولیه باستانی به این سو نگاه كنیم و كتیبهها و متون تاریخنگاری عمومی را بخوانیم واقعا متوجه پویایی و پیوند حافظه فرهنگی و سیاست میشویم. به نظرم دوره معاصر حاصل تعامل ذهنی و فكری با این بنمایههای متقدم هم هست و برای فهم وضعیت خودمان در همین قرن كنونی به این خوانشها نیاز داریم.
امروز در مواجهه و خوانش آثار تاریخی گذشتگان به چه نكاتی باید توجه كرد؟ آیا میتوانیم به همان صورت كه مثلا تاریخ مشروطه كسروی یا آثار یرواند آبراهامیان را میخوانیم، تاریخ بلعمی و تاریخ بیهقی را هم بخوانیم؟
اجازه بدهید یك طرح را كه در جایی دیدهام، فكر كنم در كتاب تاریخ نوآلن مونزلو، اینجا بیان كنم. وی معتقد است برای فهم تاریخها یا خوانش تاریخی سه ضلع اهمیت دارد كه در پیوند با هم هستند؛ هستی، شناخت و روایت. شما متن هر دورهای را كه بخواهید مطالعه كنید این سه ضلع اهمیت دارند. منظورم این است كسی كه میخواهد به خواندن و تفسیر تاریخ نگاریهای گذشته بپردازد به فهم رابطه این سه نیاز دارد. این را سادهسازی كردم تا وارد مباحث انتزاعی نشویم.
به نظرم تاریخ بلعمی در شرایطی نگاشته شده كه بلعمی میزیسته است. دوران او چگونه بوده، چه مناسباتی وجود داشته، تقابلها از چه نوعی بوده و مباحثی از این دست را میتوان درنظر گرفت. در آن دوران سطح معرفت و شناخت هم در قالبهایی متفاوت از امروز بوده است، یعنی نمیخواهم وارد ایدئالیسم یا تاریخمندی شوم كه در این حوزه دچار لغزش شوم. تنها میتوانم بگویم بلعمی و بیهقی مانند ما نمیاندیشیدند. ضلع بعدی روایت است. روایت كردن همیشه استنساخ یا تقلید محض نیست میتواند آفرینش هم باشد، میتواند به شكل بازخوانی و بازنویسی هم عرضه شود. اما آنچه در مورد این دو مهم است یعنی بیهقی و بلعمی این است كه مورخ عصر خودشان بودهاند. مثلا بیهقی روایتی از هستی دوران خود برای نخستینبار نوشته كه به كار مورخان و خوانندگان بعدی آمده است.
وقتی به دوران جدیدتر پا میگذاریم مثلا عصر مشروطه به مورخانی چون كسروی میرسیم. خوب، روشن است، هستی و شرایط زمانی او متفاوت و به تبع آن سطح شناخت و شیوه روایت او تغییر كرده است. ما وقتی این منابع را میخوانیم به نظرم باید شرایط دوران آنها و زاویه دید و شیوه روایت كردن آنها را درنظر داشته باشیم و مطابق زمان خود آنها متونشان را به فهم درآوریم تا دچار دو نوع خلط نشویم. این دو عبارتند از: اكنونباوری presentism و دیگری زمانپریشی یا آناكرونیسم. اولی یعنی ما با شرایط و ذهنیات امروزمان سراغ آن منابع برویم و خوانش كنیم و دومی یعنی اینكه شرایط زمانی خود و آن دوران را با هم اشتباه بگیریم. به نظرم این دو نگرش موجب خبط فهم تاریخی میشود.
شاید بهتر این باشد راه میانی را انتخاب كنیم یعنی از آن دوران به اكنون و از اكنون به آن دوران در رفت و آمد باشیم یعنی نگاه پسرو- پیشرو تا بهتر شرایط خود و شرایط آنها را درك كنیم. این رویكرد البته میتواند ما را وارد مباحث هرمنوتیكی هم بكند ولی برای كسی كه ذهنی تاریخی دارد راهگشا و معرفت افزاست.
نظرات