سببِ اینكه انسان نمی‌تواند به چیزی كه پیش چشم اوست بنگرد و آن را به درستی دریابد، انس و الفتِ او با جریان امور است. او فراموش می‌كند كه كار و كنشش به كجا رهنمون می‌شود. آنگاه با نیندیشدگی و كرختی شیوه و راه نادرست را در پیش می‌گیرد؛ به‌ این ‌ترتیب، جهان و زیست‌جهان خود را دچار فروبستگی می‌كند و نه ‌تنها رنج بسیار بر مردمان و طبیعت، بلكه بر خودش نیز روا می‌دارد. او كه در فراز و نشیب رویه‌ها دچار خواب‌آلودگی و كرختی شده است، بدیهی‌ترین و روشن‌ترین رخدادها و واقعیت‌ها را درنمی‌یابد و از دیدن و شنیدن آن عاجز می‌شود. تنها یك خودنگری و خوداندیشی صادقانه است كه او را از كژبینی و غفلت و فراموشی بیرون می‌آورد؛ تنها جایگاهِ راستینِ حقیقت همین خوداندیشی صادقانه است. به‌ تعبیرِ برنارد ویلیامز: «چگونگی تحقق حقیقت برای یك فرد یا جامعه، آن است كه با بازتاب و خودآگاهی و خودنگری گره بخورد. ... پرسش از حقیقت تنها از طریقِ یك زندگی خودآگاهانه پاسخ داده می‌شود.» انسان‌ها در جهانِ‌شان سرگرمِ زندگی‌اند، هر كس به چیزی مشغول و با فرآیندهایی همراه است كه او را این‌سو و آن‌سو می‌كشاند. انسان كه زنده است، زنده‌بودنِ خود را مدیونِ كیهان و طبیعت و جامعه است. اما زندگانی خودآگاه تنها متعلق به كسی است كه می‌اندیشد و می‌نگرد كه در پهن‌دشتِ هستی در كجاست و چه می‌كند و روی به چه دارد. دشواری این خوداندیشی ناشی از آن است كه به بیان افلاطون در قوانین: «ما با انسان‌ها و نه با خدایان سخن می‌گوییم و طبیعی‌ترین امور انسانی، لذت‌، درد و تمایلات است.» انسان در زمان و مكان‌ زاده می‌شود، به مثابه جزیی از جهان طبیعت دارای نیازها و خواهش بقا است. می‌كوشد با سلطه بر محیطِ خود به سود برسد و تمایلات خود را ارضا كند؛ لاجرم با جریان امور همراه می‌شود بی‌آنكه بیندیشد كه بینش و كنشش چه فرجام و سرانجامی خواهد داشت. زیست‌جهانِ انسان با غفلت او به بن‌بست‌ها و دشواری‌هایی دچار می‌شود كه تنها با خودآگاهی فرد و جمع می‌توان گرهی از آنها گشود. این خودآگاهی جز بر صداقتِ راستین كسی كه از جایگاه و راه خود می‌پرسد و عزم اصلاح امور خود را دارد برنمی‌آید. آدمی در جهانِ خود غوطه‌ور است. او چون نمی‌اندیشم كه در كجا است و رو به چه دارد، ناخواسته جامعه و جهان را به انسداد می‌كشاند.
زندگی پیوند دوسویه‌ای است میانِ انسان و جهانی كه او را در بر گرفته است. صدرالمتألهین می‌نویسد: «حكمت همانا تبدیل شدن آدمی به جهان عقلانی است كه بازتاب و نمودی از جهان عینی و واقعی است.» اما از آنجا كه آدمی خودش بخشی از جهان و درهم‌تنیده با آن است، آنگاه كه به حكمت و خرد روی می‌آورد، جهانِ خود را هم خردمندانه و عقلانی می‌سازد. انسدادهای موجود در زیست انسان و فروبستگی‌های پدیدآمده در حیاتِ او، برآمده از بی‌عقلی و خواب‌آلودگی است كه با خوداندیشی و خودنگری سازگار نیست. عقلانی‌شدن انسان، عقلانی‌شدن جهان اوست و عقلانی‌شدن انسان به خوداندیشی و خودنگری مداوم اوست. روشن است كه به‌ بیان ویتگنشتاین: «تفكر یا به ‌عبارتی تلاش برای تفكر صادقانه درباره زندگانی خود یا انسان‌ها، اگر اساسا ممكن باشد، بسیار دشوار خواهد بود. چنین اندیشه‌ای نه‌تنها هیجان‌انگیز نیست، بلكه در موارد بسیاری ناخوشایند هم هست. اما درست همان‌دم كه ناخوشایند است، مهم‌ترین است.» چرا این امر هیجان‌انگیزِ ناخوشایند، مهم‌ترین است؟! زیرا به «من» و به «جهانِ» من مربوط می‌شود. بدون چنین اندیشه‌ای آدمی گره بر گره می‌افكند و خود و جهانِ خود را به انسداد و بن‌بستی می‌كشاند كه حاصلش نابودی است. انسان دچار بیماری می‌شود. بیماری یعنی بار كشیدن، رنج بردن، و متحملِ زحمت ‌شدن. حیاتِ انسان دچار بحران می‌شود؛ بحران یعنی موقعیتی كه انسان را به «چه‌ كنم؟ چه‌ كنم؟» می‌اندازد. خودآگاهی و خوداندیشی صادقانه، خواهان رهانیدن زندگی از رنجِ بیماری و مرگِ بحران است و آن‌گاه كه به هر سببی ناتوان می‌شود، حسی از تراژدی، تمام زندگی را در بر می‌گیرد. شوپنهاور نوشته بود: «افعال و نگرانی‌های روزمره، تلاش‌های بی‌امان لحظه، امیال و ترس‌های نهفته، حوادث ناگوار هر ساعت، همه و همه به واسطه تصادفی واقع می‌شوند كه همواره به نیرنگی شیطنت‌آمیز می‌ماند: اینها چیزی جز صحنه‌های یك كمدی نیستند؛ آرزوهایی كه هرگز برآورده نمی‌شوند، تلاش‌های بی‌ثمر، امیدهایی كه به طرز بی‌رحمانه‌ای توسط تقدیر بر باد می‌روند، اشتباهات ناگوار سراسر زندگی، همواره با رنج فزاینده و مرگی در پایان، همواره یك تراژدی را برای ما به نمایش می‌گذارند.» تقدیرِ آدمی تراژیك است، زیرا با وجود تلاش برای گره‌گشایی از كار جهان، فروبستگی همچنان رقم می‌خورد و انسداد بر انسداد می‌افزاید. 
تقدیر چیست؟ شرایطی در كلیت زندگی كه برمبنای نسبت‌های قبلی انسان و جهان، نسبت‌های بعدی‌ را تعیین می‌نماید. تراژیك بودنِ هستی در آن است كه ما حتی وقتی با خوداندیشی و خودآگاهی، خواهانِ غلبه بر مشكلات و گره‌گشایی از كار جهان می‌شویم، بازهم ناتوان و شكست‌خورده، درمی‌یابیم كه كارمان آسان نیست. به ‌این ‌ترتیب، ما با خودمان، با راز هستی‌مان و با ذاتِ زندگی به ‌طور كلی مواجه می‌شویم. زندگی تقلّایی است برای خوداندیشی و خودآگاهی و روبه‌ راه ‌كردن رویه‌های امور، اگرچه این تقلّا با شكست و ناكامی مواجه باشد. صدرالمتألهین مدعی بود كه: «در عالم طبیعت هیچ چیزی، چه جواهر و چه اعراض در دو لحظه یافت نمی‌شود؛ بلكه همه‌ چیز در حال تغییر و دگرگونی است؛ حقیقتِ زمان همانا پیوستگی امری است كه به ‌خودی ‌خود نوبه‌نو و گذران است.» و به ‌تعبیرِ حافظ؛ «این كارخانه‌ای است كه تغییر می‌كند.» لاجرم حتی آن‌گاه كه خوداندیشی و خودآگاهی گرهی از مشكلات می‌گشاید، گرهی دیگر در كار است و فروبستگی دیگر از راه خواهد رسید؛ پس باز باید خودآگاه و خوداندیش شد و این تقلّا را پایانی نیست. آن‌گاه كه تقلّا برای وصول به آگاهی، آزادی و رهایی شكست می‌خورد، ضرورت تلاش و تقلّای مجدد هویدا می‌شود. خصیصه زمان همین است كه همیشه از نو آغاز می‌شود. زمان چیزی جز استمرارِ آغازیدن نیست. ذاتِ زندگی همین است كه در گشودگی‌اش با هزاران فرآیند و رویه و رویداد نیمه‌تمام همراه است كه می‌باید آنها را به تمامیت رساند و برای این مقصود، هر دمی باید از نوآغاز كرد. كبر و نخوتِ كسانی كه روی آشتی با صدای پرصلابت زمان ندارند، گره بر گره‌های پیشین می‌افكند. والایی و بزرگی حقیقت و راستی، تعلق به كسی دارد كه هر دمی از نو آغاز می‌كند تا مباد كه رویه‌ها راه به ویرانی برند. بزرگی این حقیقت، در آغاز شدنِ مجدّد آن است. «حكمت» مرافقت هستی است و خودآگاهی مستمر به بُنیانِ اموری است كه در عرصه زمان پدیدار می‌شوند. این اندیشه مستلزم خوداندیشی است، بدین اعتبار كه می‌كوشد از خویش برآید و با بازخوانی خویش، به فهمِ حقیقت نائل آید. تنها در چنین دمی است كه می‌توان گره‌گشا بود و در تقلّا و مواجهه تراژیك با تقدیر ناگزیر، شادمانه زیست. شادمانه زیستن، در عزمِ مستمر آگاهی است برای دریافتن هستی و روبه‌راه كردن فرآیندهایی كه بدون این عزم مستمر، انسان را به بحران و ویرانی خواهند كشانید. ما در جهانِ‌مان حضور داریم. می‌كوشیم. راه می‌پوییم. خواب‌آلودگی و كرختی اندیشه سبب می‌شود كه ندانیم چه می‌كنیم و روی به چه داریم. با نادانستگی و نااندیشیدگی به بند می‌افتیم، به بندِ خرافه، بندِ ایدئولوژی، بند تكنیك، بندِ سیاست، بند عادت، بند اقتصاد، بندِ فرهنگ، بند خود، بند روان، بند غرور، بند فریب، و بند ظلم، بند در بند و... چه‌كسی چنین بندهایی را خواهد گشود؟ آنكه خواهان آزادی و صداقت است! آنكه با خوداندیشی و خودآگاهی می‌كوشد هر دمی از نو هستی را دریابد و به ساحت روشنایی بازگردد. این معنای زندگی ‌كردنِ انسانی است كه تنها با ازخودبرون‌شدن و دیده‌به‌دیدار‌داشتن میسر است. هراكلِیتوس می‌گفت: «آدمیان فراموش می‌كنند كه راه به كجا رهنمون می‌شود ... و ایشان با چیزی كه آشنای همیشگی ایشان است بیگانه‌اند و چیزی كه هر روز با آن دیدار می‌كنند برای‌شان غریب می‌نماید... پس شایسته نیست شبیه به مردمان خواب‌آلود كاری‌ كردن و همچون ایشان سخن گفتن.» اگر به سعادت بیندیشم و به كمال انسانی چشم بدوزیم؛ اگر آگاهی و آزادی را طریقِ راه كنیم؛ اگر از راستی و عدالت سخن بگوییم، گره‌گشا خواهیم بود. اما بی‌شمار انسانند كه دیگران را به بند می‌كشند و گره‌گشایی را خوش نمی‌دارند؛ خودآگاهی‌ را خوش نمی‌دارند. همان‌ها كه به‌ بهای پایمال ‌شدنِ هستی و تاریك‌ شدنِ زندگی زورتوزی می‌كنند و گره بر گره می‌افكنند. جهل و بند و ستم آورده كسانی است كه سلطه می‌جویند و با تحمیلِ محدودیت‌های خود بر وسعت هستی، زندگی را مرگ‌آلود می‌كنند. ما‌انسانیم؛ نفس می‌كشیم، می‌بالیم؛ این جهانِ گذران فرصتی است تا در جایگاهِ آگاهی و آزادی، شادمانه گره‌گشایی كنیم! اما آنكه جایگاه و جاهی یافته است با زور و زر و زیور به هزار حیله و دستاویز زندگی را نفی می‌كند و زندگی را جز در حدود جاه و جایگاهِ حقیرِ خود تفسیر نمی‌كند. در جهان پرآشوب و پرغوغا كه زور و زر نزاع و تباهی می‌انگیزد و غم و اندوه رقم می‌زند، راهی جز تقلّا برای رهایی نیست و رهایی درست در همانِ دم خوداندیشی و خردورزی فراچنگ می‌آید. خردورزی كه جایگاهِ آگاهی، آزادی و آزادگی است، روی به ذاتِ زندگی دارد و زندگی را در تقلّا برای صلح، دوستی، صرافت و صداقت می‌یابد. گره‌گشایی تنها با وضوح و شفافیت و خردورزی سازگار است. انسان در عرصه هستی به زیور جان و خرد آراسته است، با تدبیرهایی كه نافذ است، پیش می‌راند و عرصه هستی را در می‌نوردد؛ او كه از ناموسِ هستی سامان می‌گیرد، تنها با خوداندیشی و هوشیاری است كه می‌تواند گره از فروبستگی‌های كار خود بگشاید.

پژوهشگر فلسفه