اشاره: اوایل مهر با آغاز به کار مدارس، هر یک از کسانی که روزگاری در شرایط بسیار دشوار تحصیل کردهاند خاطرات آن دوران را در ذهن خود مرور میکنند و در مقایسهی شرایط گذشته با وضعیت حاضر، بیش از پیش به تفاوت شگرف آن میاندیشند. نوستالوژی زیر گوشهای از واقعیتهای ٣٠ سال پیش روستاهای اطراف رضوانشهر را بازگو میکند اگر چه ممکن است هنوز شرایط مشابه آن در پارهای از نقاط این مرز و بوم وجود داشته باشد یا برخی از خوانندگان واقعیتهای تلختر از آن را تجربه کرده باشند اما به مناسبت بازگشایی مدارس مرور آن خالی از لطف نیست...
دیروز پس ازسالها از همان راه مدرسهی دوران کودکیام گذر کردم؛ جادهی «رزار» با آن شیب معروفش که روزگاری تنها راه ارتباطی «اورما» به «پونل» بود. وقتی به جاده و اطراف آن نگاه میکردم تمام خاطرات آن دوران برایم تداعی میشد. من و برادرم صفا تا سوم راهنمایی از همین مسیر به مدرسه میرفتیم؛ سراسر این مسیر برایم خاطرهانگیز است. جایی که لیز خوردم و نقش بر زمین شدم و تمام لباسهایم خیس آب شد؛ جایی که با دانش آموز [...] دعوایمان شد و حسابی همدیگر را کتک زدیم؛ درختی که همیشه زیر سایهاش استراحت کوتاهی میکردیم؛ رودخانهای که سال آخر هنگام برگشتن از مدرسه در آن وضو میگرفتم اما پاهایم را در خانه میشستم [چون نمیدانستم که موالات هم یکی از واجبات وضو است] با یادآوری آن دوران بغض گلویم را گرفت و دلم از اندوه لبریز شد؛ اکنون درختان مسیر بزرگتر شدهاند و گوشههایی از جاده گودتر نشان میدهد و آب برخی از مسیرها را تغییر داده است. آسمانش اما همان رنگ باقی است.
به مدت ٧ سال این مسیر یک ساعته را با پای کودکانه تا مدرسه میپیمودیم و پس از تعطیلی لواش خشکیدهای را از مغازهی [...] میخریدیم، لوله میکردیم و در حین راه رفتن گاز میزدیم... نه خبری از پول تو جیبی بود و نه اثری از لقمههای خوشمزهای که امروزه بچهها با خود به مدرسه میبرند... پس از یک ساعت راه خسته و کوفته به منزل میرسیدیم این در حالی بود که اگر توانسته بودیم از خطر سگهای چوپان جان به سلامت ببریم... ترس از سگهای بین راه همیشه خاطرمان را آشفته میکرد. از سگ خیلی میترسیدیم آن هم سگهای آن زمان... گاهی اگر سگی در وسط جاده درازه کشیده بود بایست در گوشهای قایم میشدیم و منتظر میماندیم تا به میل خود بلند شود یا این که در پناه رهگذری از خطر "سگگرفتگی" نجات یابیم.
در خانه معمولاً وقت کافی برای درس خواندن نداشتیم؛ انبوه کارهای خانه از قبیل فراهم کردن آب و هیزم و رسیدگی به گاوها و پارو کردن طویله و... فرصتی برای درس باقی نمیگذاشت؛ اینها کارهای دایمی و روتینی ما بود. شبها هم در زیر شعلهی چراغ نفتی شش نفر برادر و خواهر حتی جای کافی برای خواندن و نوشتن نداشتیم... خانهی ما معمولاً شلوغ بود و همسایهها طبق رسم روستا به شبنشینی میآمدند یکی نی مینواخت، دیگری جوک میگفت و آن یکی سیگار میکشید خلاصه محیط آرامی نداشتیم. البته اشتباه تصور نشود؛ خانهی ما عبارت بود از یک هال بزرگ بدون اتاق خواب و آشپزخانه و حمام و... همه کارها بایست در همین چهاردیواری گلی انجام میگرفت. در یکی از سالها دو نفر نجار که برای خانه جدید ما در و پنجره میساختند دو ماه در خانهی ما اتراق کردند؛ با ما میماندند و میخوردند و مینوشیدند و در گوشهای از همان هال میخوابیدند. اینها برای بچههای این زمان که هر کدام اتاق جداگانه دارند بیشتر به افسانه میماند.
مدرسه رفتن در روزهای سرد و بارانی کار آسانی نبود آن هم بدون چتر و احیاناً بدون لباس گرم... چکمهها غالباً زود سوراخ میشدند و گالشها هم در چنین روزهایی دردی را دوا نمیکرد. اغلب بچهها بدون هیچ گونه امکانات و با بدترین شرایط به مدرسه میآمدند؛ بعضی از آنها را میدیدیم که کلاه نداشتند و با یک روسری کهنه سرشان را میپوشاندند. بعضیها به جای شلوار، گرمکن کهنهای میپوشیند که چند جایش سوراخ بود. یک کاپشن را چند سال متوالی به تن میکردند و بعد از آن هم میدادند به برادر کوچکترشان آن زمان هیچ چیز عیب و عار نبود و کسی به کسی نمیخندید. صبح زود کتابها را جمع میکردیم نصفه نانی را در وسط میگذاشتیم و دورش را با یک لا کش محکم میبستیم و راهی مدرسه میشدیم.
مدیر مدرسه آدم بسیار خشنی بود با آن خط کش اهریمنی خود چنان بر دست و پنجه بچهها میزد که صدای زجهشان به آسمان میرفت... روزی که درس را آماده نداشتیم یا خدای ناکرده صبح شنبهای که یادمان رفته بود ناخنها را کوتاه یا سرمان را اصلاح کنیم آن روز مدرسه به جهنمی تبدیل میشد که واقعاً غیر قابل تحمل بود... چنان با خط کش بر سر و پشت پنجهی بچهها میزد که مرغان آسمان هم به حالشان گریه میکردند. بعضیها را میدیدیم که از ترس کتک با دندان ناخنشان را میجویدند و کوتاه میکردند. یک بار دیدم که دانش آموزی را با گرفتن موهای بنا گوش کاملا از زمین بلند کرد واقعاً دردآور بود...
جالب این که ما کاملاً با آن شرایط عادت کرده بودیم و فکر نمیکردیم کسانی هستند که وضعیتی بهتر از ما دارند؛ صبحهای سرد زمستان بایست سه یا چهار نفر از هر کلاس به جنگل میزدیم و برای بخاری هیزم تهیه میکردیم؛ با دستان خالی شاخههای یخزده را میشکستیم و هر یک پشتهای گرد آورده و بر کول میگذاشتیم. البته این زمان برای شاگردانی که درس زنگ اول را آماده نکرده بودند یک فرصت طلایی بود چون خط کش مدیر واقعاً دردآور بود...
نظرات