كودكی شما در دوره جنگ جهانی دوم و اشغال ایران سپری شد. از آن زمان چه تصویری در یادتان مانده است؟

بچه خیلی كوچكی نبودم؛ 6-5 سالم بود. اولین خاطره‌ام از آن زمان، نگرانی بزرگ‌ترهاست؛ نگران آغاز جنگ بودند. جنگ جهانی اول را یادشان بود و ایران هم در آن جنگ، صدمه زیادی دیده بود. جنگ در خاك ایران اتفاق افتاده بود و قحطی و آنفلوآنزا هم داشتیم، بنابراین از آن زمان خاطره داشتند. اشغال ایران، قشون انگلیس و به خصوص اسكاتلندی‌ها را یادم است كه با دامن‌های‌شان در خیابان فرانسه رژه می‌رفتند. پدرم من را برای تماشا برده بود و ما قبلا آن صحنه‌ها كه مردی دامن تنش باشد را ندیده بودیم. جمعیت برای تماشا جمع شده بود. قحطی، گرانی و نگرانی بزرگ‌ترها را یادم است. خانواده ما از نظر آذوقه و امكانات وضع بدی نداشت ولی به هر حال تمام این مسائل را می‌شنیدیم. مادر، خاله‌ها و مادربزرگم مرتب غذا می‌پختند و صحبت بود كه این غذاها را برای تقسیم كردن بین مردم، به مناطق محروم می‌برند. مادربزرگ من سرپرستی تعدادی بچه یتیم كه تقریبا بیست نفر بودند را به عهده گرفته بود و آنها را بزرگ می‌كرد. نگرانی، اشغال و ناخوشی تیفوس كه خیلی خطرناك بود را یادم است. روزی كه تمام شد را هم یادم می‌آید، البته آن زمان بزرگ‌تر بودم. مادرم یك خانم لهستانی را برای زندگی به خانه آورده بود تا به ما فرانسه یاد بدهد. اول جنگ آلمان‌ها و روس‌ها كه متفق شدند، لهستان را تقسیم كردند و روس‌ها عده زیادی از لهستانی‌ها را به سیبری بردند. بعد كه روس‌ها، انگلیس‌ها و فرانسوی‌ها متحد شدند و آلمان به روسیه حمله كرد، لهستانی‌ها را برگرداندند و زنان، بچه‌ها و افراد پیر را به ایران آوردند. آن خانم لهستانی می‌گفت كه ما به راه‌آهن كه رسیدیم، گرسنه بودیم و ایرانی‌ها به سمت ما نان و خرما پرتاب می‌كردند و آن زمان چه استقبالی از ما ‌داشتند. شش بچه داشت كه نمی‌دانست در جنگ چه اتفاقی برای آنها افتاده است و شوهرش را هم در راه سیبری از دست داده بود. با سری تراشیده و لباس‌هایی كه بر تن داشت مثل زندانی‌ها شده بود. با ما كه زندگی كرد، وضعش بهتر شد و ما هم از او فرانسوی یاد گرفتیم بنابراین جنگ برای من ملموس بود. خیلی كاتولیك بود و خیلی دعا می‌كرد. خانه ما نزدیك سفارت ایتالیا و كلیسای كاتولیك بود و یكشنبه‌ها به آنجا می‌رفت و من ایمان را در او می‌دیدم كه چطور از آن نگهداری می‌كرد. یكی از تفریحات ما بچه‌ها هم بازی‌های جنگی بود؛ با دایی‌ام كه همسن من بود با گل و سنگ بمب می‌ساختیم كه از بالای پشت بام روی سر هر كسی كه رد می‌شد، پرت كنیم. البته خوشبختانه به كسی نخورد.

اولین تصویری كه در كودكی با آن جنگ را درك كردید، چه بود؟

لابد تصورم مثل الان بود كه بچه‌ها فكر می‌كنند؛ شرایط همین است. چه بسا همین احساس وجود داشت كه «جنگ است». البته مقداری انتزاعی بود ولی بعضی از شب‌ها در ایران آژیر می‌كشیدند و نورافكن می‌انداختند. زمان حكومت نظامی و اشغال سربازها بود. خاطره‌ای هم از امیرآباد دارم كه قشون امریكایی‌ها در آنجا- كه آن زمان بیابان بود- قرار داشت و در همان منطقه ساختمان ساخته و چادر زده بودند. رادیو داشتند و بسیاری از مردم رادیوی امیرآباد را گوش می‌كردند، چون موزیك جاز داشت و آن زمان موسیقی جاز در ایران چیز جدیدی بود. ادا و لهجه امریكایی‌ها برای تفریح و خنده را یادم است. ایرانی‌ها برای اولین بار در حال آشنا شدن با امریكایی‌ها بودند، چون سابقه نداشت و ما تا پیش از آن انگلیس و روس‌ها را تجربه كرده بودیم.

چنین سوالی را از این بابت پرسیدم كه در جایی گفته بودید؛ شاید جنگ و اتفاقات جنگی باعث علاقه‌تان به تاریخ شده.

شاید، من به خواندن علاقه داشتم و برای همین زبان فرانسه را زود یاد گرفتم. بعد هم آن زمان برای كودكان، كتابی به زبان فارسی نبود ولی مادر من از دوران بچگی خود تعداد زیادی كتاب كودك به زبان فرانسوی داشت و من آنها را می‌خواندم.

كتاب‌ها را یادتان است؟

بله، یك نویسنده خانم روسی بود كه آن زمان همسر یك مرد فرانسوی شده بود. داستان و كتاب كودك می‌نوشت و خیلی هم نویسنده معروفی بود. مادرم كلكسیون آثار او را داشت. من فرانسه، آداب و رسوم و مذهب آنان و عقایدشان را از این كتاب‌ها یاد گرفتم. هر كدام را شاید 5 بارخواندم و خیلی خوب در ذهنم ماند. شاید خواندن این كتاب‌ها هم كمك بود و مرا به این سمت سوق داد؛ به هر حال فرانسه یك تمدن دیگر بود. پدر من هم به تاریخ خیلی علاقه داشت؛ كتاب‌های تاریخی زیادی هم داشت و خیلی بیوگرافی می‌خواند و هر چند روز یك‌بار به كتابفروشی‌ها سر می‌زد. مادرم برای من رمان‌های فرانسوی می‌‌خواند و فكر می‌كنم این مسائل راه آشنایی من با یك تاریخ و تمدن دیگر بود.

داستان شاخصی از آن كتاب‌ها یادتان مانده است؟

بله، همین خانم روسی آن زمان خیلی معروف بود البته الان دیگر مد نیست. داستان‌هایش بیشتر درباره رفتار دختران و تربیت آنها بود، مثلا یكی از دختران به نام سوفی، بین كودكان نماد بچه حرف‌نشنو بود و وقتی تنبیه می‌شد به او دسر نمی‌دادند یا باید به اتاق خود می‌رفت. داستان دیگر فرانسوای قوزپشت بود كه از پنجره افتاده و قوزی شده بود و بعد هم او را عمل كردند.

بودن در چنین خاندانی كه یك سمت آن تاجری سرشناس و سمت دیگر به خانواده فرمانفرماییان بر می‌گشت، در زندگی و موفقیت شما چه تاثیری داشت؟

اولا از لحاظ مالی امتیازی داشتم و وقتی می‌‌خواستم تحصیل كنم، اشكالی نبود. پدر و مادر من هم گفتند؛ می‌توانی درس بخوانی. زمان دانشگاه هم نه كه اجباری باشد یا مثل حالا كه دختران فكر می‌كنند حتما باید لیسانس و فوق لیسانس داشته باشند؛ خودم دوست داشتم. چرا رفتم دنبال تاریخ؟ سابقه ذهنی داشتم و در خانواده‌‌ای كه كلی هم اتفاقات تاریخی داشت به دنیا آمده بودم و این شرایط، آدم را به سمت تاریخ سوق می‌دهد. خانواده فرمانفرما از سمت مادری، خیلی درگیر سیاست بودند. رضا شاه، عموی مادر من نصرت‌الدوله را كشته بود. بنابراین فرمانفرما، سال‌ها طوری زندگی ‌كرد كه مبادا صدایی بلند شود و رضا شاه تحریك شود. در خانه ما هیچ‌ وقت از شاه یا سیاست صحبت نمی‌كردند و اگر صحبت می‌كردند به فرانسه بود. این یك طرف ماجرا بود كه خانواده درگیر بودند و مسلما می‌ترسیدند. خانواده مادربزرگ من- شوهر من برادرزاده مادربزرگم بود- آنها هم سیاسی بودند و دو برادر مادربزرگم در دوران رضا‌شاه بیست سال از خانه بیرون نرفتند، چراكه می‌ترسیدند و آن زمان كم و بیش رجال را قلع و قمع كردند و آنها هم با كسی معاشرت نداشتند. این وضعیت، حالتی به خانواده می‌داد و سعی می‌كردند كه خود را حفظ كند.

دقیقا خانم مریم فیروز هم جمله‌ای در این زمینه داشتند و می‌گفتند؛ یادم است كه رضا شاه پدرم را در چه شرایط بدی قرار داد.

تاریخ آدم را به سمت سیاست سوق می‌دهد. آن زمان وقتی در این باره صحبتی می‌كردم، مادرم من را قسم می‌داد و می‌گفت كه مثل عمه‌ام مریم فیروز می‌شوی. او هم به اعدام محكوم شد؛ البته از ایران رفت ولی این مسائل همواره در خانواده ما وجود داشت. بنابراین ما با این حس و فكر زندگی كردیم. پدر من در دوران ساواك می‌گفت؛ فكر كنید آرژانتینی هستید كه در این كشور زندگی می‌كنید و كاری به كار اوضاع نداشته باشید. حالا چرا آرژانتین؟ نمی‌دانم.

حالا جالب است كه بعد از انقلاب هم اسكندر فیروز به اعدام محكوم شد.

نه تنها اسكندر كه دو تن از عمه‌های مادر من هم محكوم شدند، البته نه در كارهای سیاسی كه كارهای اقتصادی داشتند و كارخانه‌دار بودند. به هر حال فرمانفرماییان، خانواده بزرگ پر سر و صدایی بودند. اصولا تصور می‌كنم این خانواده از لحاظ ژن، مقداری باهوش هستند. الان نسل چهارم و پنجم هم كه دانشگاه را تمام كرده‌اند، كارهای خوبی دارند. بنابراین تعدادشان زیاد بود و توی چشم بودند. فعال بودند و سر و صدا هم زیاد می‌كردند و به نوعی می‌درخشیدند.

درباره تاریخ مشروطه چطور؟ دلیل علاقه به این بخش از تاریخ ایران و نوشتن درباره آنكه به نوعی جنبش وطن‌خواهی هم است، چه بود؟

روزی كه احزاب سیاسی مشروطه را انتخاب كردم یكی از دوستانم گفت: حالا می‌خواهی این را چه كار كنی؟ موضوع دیگری را انتخاب كن. این حرف‌ها در زمان شاه بود. چنان ورق برگشت كه وقتی من از تزم دفاع كردم در ایران انقلاب شده بود و انقلاب هم به تز من كمك كرد، چون دیدم همان اتفاق در گستره‌ای وسیع‌تر می‌افتد. من آن اتفاقات را در مشروطه لمس كرده بودم، چون مشروطه در تاریخ معاصر، جذاب و به نوعی درباره آزادی‌طلبی بود. آدم در این سن‌ به نوعی ایده‌آلیست است. این موضوع برای من كشش داشت؛ البته جنبه سیاسی آن، نه جنبه اجتماعی. خیلی كم درباره احزاب سیاسی كار كرده بودند، البته حالا این بخش از تاریخ واضح‌تر شده است. در آن زمان احزاب سیاسی كه وجود نداشت ولی در حال شكل‌گیری بود. به خصوص عده‌ای از افراد چپ دنبال اهداف خاصی بودند و تا حدی هم از طرف باكو راهنمایی می‌شدند. فراموش نكنیم كه یك‌سال پیش از انقلاب مشروطه، در روسیه انقلاب شده بود بنابراین مقداری از انقلابیون روسیه از جمله حیدرخان عمواوغلی با ایرانی‌ها در تماس بودند. ما او را به عنوان قهرمان ملی می‌شناسیم، اما اهل باكو بود و هیچ ‌وقت ملیت ایرانی نگرفت ولی نقش زیادی در آن زمان داشت. دیدم كه چطور احزاب سیاسی در حال شكل‌گیری است و اینكه واقعا علما مردم را از منبر تهییج كردند ولی گروه چپ جلوی‌شان ایستاد و آنها را از سیاست خارج كرد. من تصورم این است كه آقای خمینی درباره انقلاب مشروطه تمام كتاب‌ها را خوانده بود، چون خیلی زود دست به كار شد كه جلوی چپ را بگیرد و موفق هم شد.

خودتان هم فعالیت سیاسی داشتید؟

نه، مادر من قول گرفت كه كار سیاسی نكنم. در خانواده ما اغلب همه حرف سیاست می‌زدیم اهل عمل نبودیم نه پدرم، نه عموها و دایی‌هایم، چون كه تجربه تلخ و بد سیاسی در خانواده ما بود. در دوره شاه هم سیاست كار آسانی نبود. باید به یك گروه تعظیم می‌كردید و چیزهایی را قبول می‌كردید، اما خانواده ما نمی‌توانستد یا نمی‌خواستند، به هر حال اهل سیاست نبودند.

در این سال‌ها خیلی كمتر به تاریخ محلی و مناطق و نواحی مختلف ایران پرداخته شده است. دلیل توجه شما به این حوزه مهجور چه بود؟

این مربوط به كل كار من است. خیلی شانس داشتم روزی كه فارغ‌التحصیل شدم و دكترایم را تمام كردم خانواده تعداد زیادی سند داشت و در اختیار من گذاشت. این سندها مربوط به حكومت بود. فرمانفرما و نظام‌السلطنه، پدرشوهر من؛ هر دو سمت حكومت‌گر بودند و در سیاست مركزی فعال نبودند. حكومت با فارس، كرمانشاه، خوزستان، بنادر، كرمان، لرستان و آذربایجان در ارتباط بود و خیلی از این اسناد، اسناد حكومتی بود كه مردم معمولی به حاكمان یا حاكمان به مردم نوشته بودند. بنابراین فرصت خوبی بود و چقدر غنی بود و هنوز هم این سندها غنی است و شاید من حتی یك‌صدم آن را هم كار نكرده‌ام. یك مجموعه سند پیدا كرده‌ام كه گزارش‌های پلیس شهر شیراز به حاكم؛ یعنی فرمانفرما در جنگ جهانی اول است. اطلاعات این سند بی‌نظیر است؛ اینكه كجا عروسی است، چه كسی مرده، چه كسی حج رفته یا آمده یا كسی كنار جوی مرده و عروسی مطرب دارد و در كل یك زندگی شهری است. این سندها خیلی ارزشمند است و زندگی را ملموس می‌كند. سعی كردم روی سندهای خصوصی خانوادگی كار كنم و نشان دهم كه این سند‌ها چقدر می‌تواند به تاریخ‌نگاری كمك كند و البته این سندها درباره خانواده‌ای‌ است كه تا حدی سیاسی است و پست و مقامی هم دارد ولی حتی اگر درباره یك تاجر هم بوده باشد؛ سندهای تجارت و مغازه و خرید و فروش جنس هم مهم است. سعی كردم اهمیت اسناد خصوصی را نشان دهم و شانس این را هم داشتم كه اسناد در دسترسم بود. مكاتباتی از سوی حاكم بنادر با قنسول انگلیس در خلیج فارس در سال 1308 قمری وجود دارد كه در این مكاتبات علاوه بر مسائل سیاسی قنسول، مسائل محلی هم هست. این اسناد در واقع خصوصی است، چون در خانواده مانده است و حالا اطلاعات زیادی را می‌توان حتی درباره قیمت‌ها، قحطی‌ها و گرانی و ارزانی از آن جمع‌آوری كرد.

در رابطه با زنان چطور؟ آیا این موضوع را هم به دلیل دسترسی به اسناد انجام دادید یا دلیل دیگری وجود داشت؟

در رابطه با زنان نه. در این رابطه خیلی مساله هست و اهمیت دارد. وقتی درس می‌خواندم رشته‌ای با عنوان مطالعات زنان وجود نداشت و زنان فقط یك پاورقی بودند؛ مثلا در فرانسه تقاضای رای كرده بودند یا ملكه ویكتوریا و الیزابت، زن بودند. تاریخ زن در دهه 60 به صورت یك رشته دانشگاهی مطرح شد و ایران هم تحت تاثیر آن قرار گرفت. البته یك مقدار توجه بود مثلا یك یا دو زن كه امریكا درس خوانده‌اند به نقش زنان در انقلاب مشروطه توجه كرده بودند. من هم روی موضوع مشروطه كار كردم ولی آن زمان اصلا توجه نكردم كه زنان هم خواسته‌هایی داشتند و روزنامه و مجله چاپ می‌كردند. یك چیز تدریجی بود و من هم در جریان آن افتادم و بعد دیدم خیلی مطلب هست. مثلا نامه‌های مادربزرگ خودم از 15 سالگی وجود دارد و خیلی جالب است كه یك دختربچه 15 ساله كه از خانه بیرون نرفته است ولی روزنامه‌ها را می‌خواند با برادر خود مكاتبه می‌كند و اطلاعات می‌دهد و از اوضاع خانه می‌نویسد. همه این موارد می‌تواند تبدیل به مطالبی شود یا نظام‌السلطنه از زن خود پیش عمویش شكایت می‌كند كه این بی‌سواد است. او هم می‌گوید؛ زن سواد می‌خواهد چه كار؟ زن باید نجیب و خانه‌دار باشد و فقط خواندن مختصر كافی است و برای نوشتن لازم نیست. اینها را می‌شود از اسناد بیرون كشید و من هم همین كار را انجام می‌دهم و هر جمله‌ای كه پیدا می‌كنم، بیرون می‌كشم. الان هم در حال كار كردن روی خاطراتی هستم كه نكته خیلی جالبی در آن وجود دارد و الان هم كه فكر كنید خیلی منطقی است. آقای عماد‌السلطنه از خانواده سالور می‌نویسد؛ این زن‌ها از خانه بیرون نمی‌روند. یك زن هر چه به شوهرش بگوید من را برای گردش مثلا به شیراز ببر كه ممكن نیست او را ببرد. ولی اگر بگوید من را به زیارت ببر، نمی‌تواند جلوی او را بگیرد. بنابراین زن‌ها به زیارت می‌روند و فرصت زیارت، فرصت گردش هم به آنها می‌دهدو آن الوات هم ‌می‌آیند اینها را دید می‌زنند. بعد هم می‌گوید؛ زنان من بیست روز بیست روز بیرون نمی‌روند و به همین دلیل افسرده و دلتنگ هستند. این مطلب اطلاعات زیادی از زنان به ما می‌دهد. در حال حاضر دو اتفاق افتاده كه تاریخ زن اصولا مطرح شده و جدی گرفته می‌شود؛ اول كه این مساله شروع شد كه گفتند ما مردها چه كردیم كه زن‌ها چه كنند؟ ولی الان مساله جدی شده است و آنها هم متوجه شدند كه تاریخ زن وجود دارد و زنان‌ هم در آن نقش داشته‌اند و باید درباره آنها كار كرد، چون نصف جمعیت هستند. در دوره مشروطه هم شروع به نامه‌نگاری و نوشتن مقاله كردند و نوشتند كه ما بچه‌های شما را تربیت می‌كنیم و تمام وطن‌پرستی را ما به آنها یاد می‌دهیم. اگر سواد نداشته باشیم چطور بچه‌های وطن‌پرست بزرگ كنیم.

همواره بیشتر مردان در مناصب دولتی و حاكمیتی قرار گرفته‌اند، بنابراین تاریخ ایران هم اغلب مردانه و از زبان مردان نوشته شده است. حتی وقتی تاریخ می‌خوانید ممكن است از خود بپرسید كه آیا زنی بوده كه تاریخ‌ساز بوده باشد.

این موضوع همگانی است و فقط خاص ایران نیست. مثلا در تمدن غرب، تحصیل دختران را منع می‌كردند تا اینكه در قرن نوزدهم كه به زور وارد دانشگاه می‌شوند و حق تحصیل می‌گیرند. همیشه هم مردان چون سواد داشته‌اند، نوشته‌اند. زنان هم بی‌سواد بودند و یك مقداری هم خرافاتی‌ و با نگاه به همین مسائل هم می‌گفتند؛ ذات زن همین است ولی این مسائل هم تغییر كرده است. چیزی كه مهم است؛ زنان باید خود را باور كنند ولی ما هنوز در ایران كاملا به این مرحله نرسیده‌ایم. بسیاری از زن‌ها هنوز وجود دارند كه می‌گویند كه مثلا ایشان مرد است یعنی او این كار را می‌تواند انجام دهد، اما از من بر نمی‌آید. این خودباوری را باید تدریس كرد و تفهیم شود و مقداری از این كار بر عهده زن‌هاست. یك راهش این است كه ما سراغ آنچه می‌توانیم درباره زن از تاریخ بیرون بكشیم برویم؛ حتی اگر یك جمله، یك اسم یا دو مصرع شعر باشد و از آن استفاده كنیم. البته در حال شكل‌گیری است و این بیداری تا حدی در میان دختران دانشگاه هست ولی هنوز راه زیادی مانده است. یك عامل سواد، دیگری خودباوری و دیگری فرصت كار است. زنی كه كار كند، شخصیت دیگری پیدا می‌كند و حرفی برای گفتن دارد. من زنی را می‌شناسم كه سال‌ها بچه‌داری كرد، اما از شوهرش جدا شد و كار پیدا كرد. این آدم طی سه سال، شخصیت دیگری شده است و وقتی حرف می‌زند، آدم تعجب می‌كند كه این زن همان زن قبلی است. پیش از این اصلا حرفی برای گفتن نداشت ولی حالا اطلاعات زیادی دارد. بنابراین كار خیلی مهم است و باید این موضوع را تبلیغ كرد.

به هر حال ما بخش زیادی از تاریخ‌مان را از دست دادیم، اما شما فكر می‌كنید كدام بخش از تاریخ ما دست زنان بوده كه حالا بیشتر از همه جای آن خالی است؟

مثلا یك دیوان شعر از دوران قاجار وجود دارد و من حساب كردم كه فقط 16 درصد از شعرهای آن از زنان است. مطمئنا در آن زمان زنان دیگری بودند كه شعر می‌گفتند اما خود را قابل نمی‌دانستند كه آن را یادداشت كنند و دیوان آن را نگه دارند. برخی هم سعی كردند مثل مردها و به سبك آنها شعر بگویند، بنابراین شاید امروز نتوان تشخیص داد كه آن شعر از مرد یا از زن است. مسلما خیلی از آثار از دست رفته است ولی باید بخشی از آن را هم تصور كرد. من آمار خیلی كوچكی از قحطی شیراز در جنگ جهانی اول یعنی همان وقتی كه فرمانفرما حاكم است، دارم. تعداد زنانی كه در آن زمان، از قحطی یا از وبا می‌میرند بیشتر از مردان است، چون زنان ضعیف‌ترند، غذا كمتر خورده‌اند و بیشتر غذا را به بچه‌های‌شان داده‌اند. از این راه‌ها می‌توان دنبال چنین مسائلی رفت ولی محدود است. در كل ایده‌ای هم می‌دهد و باید به دنبال آن رفت.

شما كتاب‌ها و مقالات زیادی درباره تاریخ ایران و زنان دارید و حتی یك رمان تاریخی نوشته‌اید. شخصا به كدام بخش از تاریخی كه خوانده یا نوشته‌اید، علاقه دارید؟

به تاریخ اجتماعی علاقه دارم، چون با زندگی روزمره ارتباط دارد. خانمی را می‌شناختم كه آنتیك‌شناس بود و تعدادی عقدنامه از دخترانی كه پدران‌ آنها كاسب بودند، به دست او رسید. مهریه یا جهاز این افراد همواره برای من جذاب است؛ اینكه مهریه دختر یك قصاب این‌قدر است یا جهاز او چیست. چنین جزییاتی برای من خیلی هیجان دارد، چون ملموس است به همین دلیل دوره قاجار و پهلوی اول را دوست دارم. اگر به دوره صفویه هم بروید، قطعا شباهت‌هایی با دوره قاجار و پهلوی داشته است ولی سندی از آن دوره در دسترس نیست. وقتی این اسناد ریز كه به دست من می‌رسد، هیجان‌زده می‌شوم.

در بین این اسناد، سند جذاب و بامزه‌ای هم پیدا كرده‌اید؟

از همان خانمی كه عقدنامه‌ها را به من نشان داد، برای دخترم لباسی خریده بودم. لباس، قدیمی قاجاری و تیپ لباس‌های دوره فتحعلی شاه بود. در جیب آن لباس، یك نامه عاشقانه بی‌نظیر بود كه می‌گفت: «من 32 دندان دارم كه سالم هستند و تو اگر قول بدهی كه زن من بشوی، من مادر جعفر را طلاق می‌دهم.» این نامه بی‌نظیر بود. بنابراین دلیل آن را می‌فهمید كه می‌گفتند: «زن‌ها خط ننویسند.» برای اینكه نتوانند نامه عاشقانه بنویسند. یك دلیل بی‌سواد ماندن زن‌ها همین بود كه نتوانند مكاتبه عاشقانه داشته باشد.

مشخصا از زهرا سلطان (عزت‌السلطنه) و تاج‌السلطنه نوشتید و سراغ كتاب زن در تاریخ ایران رفتید. جز اینكه اسنادی در اختیار داشتید چه چیز دیگری، بیشتر از همه در زندگی این زنان برای شما مهم و جذاب بود ؟

اول اینكه آنها را می‌شناختم، ضمنا زندگی زن و خانواده است و از این طریق می‌توانم نشان دهم كه آنها می‌توانند برای زندگی بسیاری زن‌ها مدل باشند. یك راه پیدا كردن این زن‌ها، بیوگرافی آنها حتی به اندازه شش خط است. ما اگر بتوانیم یك چیز كوچكی از زندگی یك زن، تعداد بچه‌ها یا حتی اینكه مثلا همسرش سه تا زن داشت را داشته باشیم، اولا موقعیت آن زن به‌خصوص را نشان می‌دهد و بعد هم آدم استنباط می‌كند كه از این مدل، چند تای دیگر وجود دارد. خانم بی‌بی استرآبادی هم در اثرش از هوو صحبت می‌كند و اینكه چقدر برای او زجرآور بود وقتی همسرش با زن دیگری به عنوان همسر دوم ازدواج می‌كند ولی او به خاطر‌ بچه‌هایش طلاق نمی‌گیرد. این ماجرا را می‌توان به زن‌های زیادی تعمیم داد. فرمانفرما هم 8 تا زن می‌گیرد. زن اول او تعریف می‌كرد كه هر بار همسرش، زن دیگری می‌گرفت به قدری گریه می‌كرد كه بالشش خیس می‌شد.

و همچنان هم این پروسه ادامه دارد، ضمن اینكه آن زمان حتی رضا شاه همزمان همسر دوم داشت و‌...

بله و از این طریق می‌توانید زن‌ها را بشناسید كه این‌طور هم آسان نبوده است. مبارزه می‌كردند جدا هم می‌شدند ولی زنی كه محلی برای بازگشت ندارد، خانه شوهرش می‌ماند وگرنه گدا می‌شود. بنابراین هر چه بتوانیم از زندگی زنان پیدا كنیم ارزشمند است و می‌توان آن را تعمیم داد.

افراد شاخصی هستند كه در تاریخ زنان، دوست داشته باشید به آنها پرداخته شود؟

بله جای كار دارد. مثلا چند روز پیش خانمی اینجا آمده بود كه درباره یك خانم مترجم به نام حاجب عظیمی، كار كرده بود. اتفاقا من هم او را می‌شناختم، هم‌سن خاله‌های من بود ولی اصلا نمی‌دانستم چگونه مترجمی بوده و چقدر ترجمه كرده است. دختری كه پدرش گذاشته است تا او درس بخواند؛ فرانسه و انگلیسی هم می‌دانسته و شروع به ترجمه كرده و خیلی هم معروف بوده است. من او را می‌شناختم و دیده بودم ولی به تازگی فهمیدم كه مترجم هم بوده است. هر روز می‌شود چنین زنانی را پیدا كرد. باید در خانواده‌ها جست‌وجو كرد. شما عمه داشتید، قصه عمه یا دخترعمه شما چه بوده؟ من خانمی را می‌شناختم كه شوهرش او را طلاق داده بود ولی اصلا نمی‌گذاشت این زن بچه‌ها را ببیند و تا بچه‌ها بزرگ شدند، آنها را ندید. این ظلم عجیبی به آن زن بود. به چیزی هم دسترسی نداشت و به بچه‌ها هم تلقین كرده بود كه مادرتان بد بود. بنابراین هر چه بشود جمع‌آوری كرد؛ حتی شش خط، درباره یك زن ناشناس كه همسر یك تاجر بوده، در كارخانه كار می‌كرده یا در روستا بوده است، می‌ارزد و حتما نباید آن فرد مشهور بوده باشد.

اوایل دهه 60 در میان آن همه تغییرات پس از انقلاب و فضای جنگ چه دغدغه‌ای شما را به سمت تاسیس نشر تاریخ ایران برد؟

خیلی اتفاقی بود. جای دیگری هم گفتم، تعدادی سند خانوادگی داشتیم و می‌خواستیم خاطرات حسین قلی‌خان نظام‌السلطنه را چاپ كنیم. یكی از اقوام گفت خودمان چاپ كنیم و بعد به این نتیجه رسیدیم كه خودمان انتشارات راه بیندازیم بنابراین بدون برنامه‌ریزی بود. آقای سیروس سعدوندیان با ما كار می‌كرد كه قبلا هم در كتابفروشی كار كرده بود ولی چیزی كه از نشر می‌دانستیم، خیلی ابتدایی بود. بعد هم اسناد در اختیار ما بود. انقلاب كه شد تاریخ یك‌مرتبه رشد كرد و خیلی آبرومند شد. همه فكر كردند باید تاریخ بدانیم و یك مرتبه تبدیل به علم خیلی مهمی شد. یك كتاب جدید كه به بازار می‌آمد، شلوغ می‌شد. آن زمان هم كتاب، گران نبود، تیراژها بالا بود و مردم می‌خریدند. كار را بدون تجربه و آماتوری شروع كردیم و اشتباهاتی هم داشتیم. شما در این حوزه با یك گروه متنوع طرف هستید و مشكلات زیادی هم دارید ولی لذت هم داشته و دارد. وقتی یك كتاب وارد بازار نشر می‌شود، با هر مشكلی كه در مسیر آن وجود داشته است، یك موفقیت است. استقبالی كه از آن می‌‌شود و اثری كه دارد مهم است و آدم فكر می‌كند این كتاب برای یك قشر لازم و مفید است. گاهی ارزش مالی از نظر بازار یك كتاب زیاد نیست و می‌دانیم فروش آنچنانی نداریم ولی خیلی كتاب مهمی است. كتابی درباره خالصه‌های ایران در دوره ناصری چاپ كردم كه از اول می‌دانستم شاید فقط ده نفر آن را بخرند ولی كتاب مهمی بود. این كارها را هم انجام دادیم و ضرر هم كردیم.

همان اوایل دهه 60 آیا با سانسور هم مواجه بودید؟

بله، حتی قبل از انقلاب هم كتابی چاپ كردم كه با سانسور مواجه شد. وقتی آدم با تاریخ سر و كار دارد به نوعی همه‌چیز را دیده و تجربه كرده است. وقتی خیلی از دوستان نمی‌فهمند چه اتفاقی در حال وقوع است به آنها می‌گویم مقداری تاریخ بخوانید به خدا چشم و گوش‌تان باز می‌شود و زندگی و وقایع را بهتر می‌فهمید. تاریخ، خیلی مهم است وقتی می‌بینید آن زمان هم سانسور می‌كردند و حالا هم انجام ‌می‌شود جای تعجبی نمی‌ماند. سانسور همیشه و در زمان ناصرالدین شاه هم بوده است.

هدفم از طرح سوال این بود كه از جزییات سانسور به مقایسه‌ای برسیم؛ آن زمان چه مواردی سانسور می‌شد و حالا چه مواردی سانسور می‌شود؟

به حساسیت روز بستگی دارد. زمان شاه اگر كلمه‌ای می‌گفتید كه ایران را كوچك كند، سانسور می‌شد. خوب یادم است یكی از كتاب‌هایی كه ترجمه كردم مرحوم آقای ابراهیم صفایی، من را خواست و گفت: این جمله را بردار چون این جمله، ایران را كوچك می‌كند ولی الان مسائل دیگری وجود دارد و چند صباح دیگر مسائل دیگری خواهد بود. چند سال پیش در یك كتاب درباره حسین علا می‌نوشتم كه در دوره فوزیه، ثریا و فرح، وزیر دربار بود و اینها گفتند؛ فوزیه را بردار. حالا اینكه چرا فوزیه مخصوصا؟ چون مثلا مصری بود؟ اتفاقا خیلی هم زن بی سر و صدایی بود. البته سانسور یك مقدار هم به آن سانسورچی‌ها بستگی دارد.

چه میزان از اهدافی كه برای نشر تاریخ تعیین كرده بودید محقق شد؟

عقیده‌ام این است كه باید اهداف را دورتر بگذارید. ما اهداف والایی داریم چیزی كه یاد گرفتم این است كه باید با حوصله كار كرد، عجله نكرد و درنهایت همه‌چیز بالاخره حل می‌شود. گاهی شما با ناشر و صاحب اثر و گاهی با فروشنده مشكل دارید، ولی هدف خیلی بالاست كه بهترین كتاب را منتشر كنیم، از لحاظ مالی موفق شویم و بلكه چند تا جایزه هم بگیریم، حالا نرسیدیم هم سعی خود را كرده‌ایم. كتاب‌هایی بودند كه واقعا ارزشمند بودند و استقبال مردم هم آن را نشان می‌دهد؛ گاهی از یك گوشه‌ای از ایران زنگ می‌زنند كه مثلا این بخش از كتاب شما چنین ایرادی داشته است. می‌بینیم كه كار انعكاس داشته است و این به نوعی هدف است. هر كتابی هم در می‌آید ما ذوق می‌كنیم.

به عنوان یك زن شاهد سنگ اندازی سر راه و كارتان هم بوده‌اید؟

بله. گاهی مثلا برخی می‌گویند اینجا اگر مدیر مرد داشت بهتر اداره می‌شد. شاید هم این‌طور باشد چون من كه مدیریت بلد نبودم و همان ابتدا هم كاملا غیرحرفه‌ای شروع كردیم. ولی پدیده زن ناشر، بعد از انقلاب به وجود آمده است چون قبل از انقلاب زنان در كار چاپ حضور نداشتند. زنان آن زمان هم می‌نوشتند ولی اینكه چاپخانه بروند نه، نهایتا منشی بودند. من و خانم لاهیجی اولین‌ها هستیم و همیشه هم بحث داریم كه كدام زودتر شروع به این كار كردیم. خانم لاهیجی می‌گوید؛ او اول است، من هم می‌گویم من اول هستم. ولی در سال 62 با هم شروع كردیم و در اینكه كدام زودتر شروع كردیم، رقابت داریم. البته این حرف‌ها به خاطر شوخی است ولی در كل بعد از انقلاب مساله انتشارات خیلی تغییر كرد و زن‌ها اصلا به چنین كاری فكر نمی‌كردند و این یك نوع خودباوری است.

در حال حاضر چه برنامه‌ها و اهدافی را دنبال می‌كنید؟

چندین برنامه داریم. یك كتاب خاطرات مفصل داریم كه در حال چاپ است. جلد اول آن چاپ شده و جلد دوم زیر چاپ است و در حال كار روی جلد سوم آن هم هستیم. كل آن هشت جلد است؛ كتاب خاطرات عمادالسلطنه سالور كه سال‌هاست با خانواده صحبت كردیم تا او را پیدا كردند چون گم شده بود. این یكی از پروژه‌های ما از حالا تا دو سال آینده است. كتاب‌های دیگری را می‌آوردند و تقریبا ماهی یك كتاب وارد بازار كردیم، البته تیراژ پایین است ولی كتاب‌های خوب زیادی در راه داریم. بازار فروش كند است و كتاب گران است و گران تمام می‌شود ولی هیچ چاره‌ای نیست. ما بعضی وقت‌ها با نویسنده شریك می‌شویم و از او برای چاپ كمك می‌گیریم. الان هم خانواده سالور كل هزینه این كتاب را پرداخت می‌كنند، چون كار كتاب، فقط چاپ نیست و هزینه‌های دیگری هم دارد. نشر تاریخ با ناشران دیگر فرق دارد چون من خودم مورخ هستم. بنابراین بسیاری از كتاب‌ها را خام دریافت می‌كنیم و تبدیل به كتاب می‌كنیم، كاری كه اصولا كار ناشران نیست. ناشر منتظر است كتاب آماده بیاورید و چاپ كند.

درباره خانواده سالور كمی بیشتر توضیح می‌دهید؟

خانواده خیلی جالبی هستند. عزالدوله كه پدربزرگ آنها است، برادركوچك ناصرالدین شاه بود و مادرش تركمن بود و اسم خانوادگی سالور را هم از ایل مادر گرفته‌اند. خاطرات عین‌الدوله پسر عزالدوله را آقای افشار چاپ كرده است. ما در حال چاپ خاطرات عمادالسلطنه هستیم. عزالدوله را هم شنیدم در حال چاپ كردن آن هستند. یكی دیگر از اعضای خانواده آنها استاندار خوزستان بود؛ عباس سالور كه او هم خاطرات دارد و باز هم در خانواده‌شان خاطرات هست چون همه آنها خاطرات می‌نوشته‌اند. خانم مریم سالور كه با من طرف است، نقاش و مجسمه‌ساز است و بسیاری از افراد این خانواده كارمند دولت هستند و خانواده سرشناس معروفی هستند.

از دانشگاه بگویید؛ نحوه پذیرش شما در گروه تاریخ دانشگاه تهران و نحوه تعامل با دانشجویان و سایر همكاران چگونه بود؟

آن هم خیلی اتفاقی بود. من آن زمان در مجله محیط‌زیستی شكار و طبیعت كار می‌كردم. دوست من كه در دانشگاه بود، پیشنهاد ورود به دانشگاه را مطرح كرد. آن زمان فوق لیسانس داشتم. اول رفتم دانشكده حقوق و بعد مدتی در موسسه مطالعات عالی بین‌المللی بودم. آن هم تغییر شكل داد و من یك روز رفتم دانشكده ادبیات تقاضای استخدام كردم كه پست خالی برای مربیگری داشتند. دكتر زریاب كه رییس گروه بود به من گفت اگر دكترا نگیری، دانشگاه اصلا ماندن ندارد و این باعث شد كه به تحصیل ادامه بدهم. آن وقت هم، شوهر و چند بچه داشتم ولی دنبال دكترا رفتم كه البته با انقلاب اسلامی همزمان شد.

به عنوان یك مادر چطور وظایف مادری را با فعالیت‌های دیگر همسو و همراه كردید؟

مادرم كمك می‌كرد و البته خیلی هم مخالف كار كردن من بود. ولی به آنها می‌رسیدیم؛ می‌رفتم و دوباره برمی‌گشتم. مقداری ایران كار می‌كردم و مقداری می‌رفتم. آن زمان سفر آسان بود و رفت آمد مساله‌ مشكلی نبود. آدم وقتی در شرایط گرفتاری قرار دارد، فكر می‌كند خیلی سخت می‌گذرد ولی بعد متوجه می‌شود كه چقدر خوب بود. من از دانشگاه ادینبرو لیسانس و فوق لیسانس گرفته بودم بعد از بیست سال كه به دانشگاه برگشتم، حس می‌كردم تمام این دانشجوها مثل بچه‌های من هستند. سال 54 و 53 بود. خیلی لذت‌بخش بود برای اینكه مسوولیت‌هایم را پشت سر گذاشته بودم و دنبال علم آمده بودم. از صبح در كتابخانه بودم؛ مثلا این‌طور كه ایستاده ناهار می‌خوردم و بعد به كتابخانه می‌رفتم. بچه‌ها هم تعطیلات می‌آمدند چون رفت و آمد سخت نبود. دوران خیلی خوبی بود غیر از اینكه در زمان انقلاب، نگرانی‌ها شروع شد؛ اینكه چه می‌شود؟ آیا به ایران برگردم یا نه؟ نكند راه‌ها بسته شود. لحظات سختی بود ولی آخر كار من بود. بعد كه برگشتم مسائل انقلاب و پاكسازی‌ها مطرح بود.

چون از خانواده‌های تاثیرگذار قبل از انقلاب بودید آن زمان برای شما مشكلی پیش نیامد؟

از سرمان گذشت. البته یك مدت از آن دوران را كه نبودم بعد هم چون چند سال قبل از آن، درس نداده بودم بچه‌هایی كه در انقلاب دخیل بودند خاطره زیادی از من نداشتند.

برسیم به خانه اتحادیه كه فكر می‌كنم شما دوره نوجوانی در آنجا هم بودید.

من فقط آنجا به دنیا آمدم و پدرم زود از آنجا رفت ولی خانه پدربزرگم بود كه خوشبختانه تعمیر شده است. خاطره‌ای از آنجا ندارم چون وقتی رفتم خیلی كوچك بودم منتها برای دید و بازدید عمه‌ها به آنجا می‌رفتیم. تالار آنجا یادم است كه خیلی مجلل بود و دكور خیلی قدیمی و فرش‌های خیلی قشنگی داشت. بیشتر مراسم ختم و عروسی به آنجا می‌رفتیم، خاطره خاصی از آنجا ندارم فقط همیشه در تصوراتم مهمانی‌های امین‌السلطان كه در آنجا برگزار می‌شد باید خیلی مجلل بوده باشد؛ گو اینكه در خاطرات برخی افراد، بیشتر درباره پاركی كه بعدها سفارت روس شد، نوشته شده است كه جدیدتر بود و خود آن را ساخته بود. اعتمادالسلطنه هم در خاطراتش وقتی می‌گوید مهمانی بود، منظورش بیشتر مهمانی در باغ جدیدش بوده است بنابراین من در اسناد اشاره‌ای به این باغ لاله‌زار ندیده‌ام.

چه حسی نسبت به آن خانه كه به هر حال در آن به دنیا آمده‌اید، دارید؟

پدرم با فامیلش خیلی نزدیك نبود، چون پدرش چندین زن داشت. مادر پدر من هم خیلی زود فوت كرده بود و با بچه‌های دیگر خیلی فاصله سنی داشت و خیلی ارتباط تنگاتنگی نداشتند، بنابراین خیلی با خانواده پدرم مراوده نداشتیم. من هم متاسفانه چیزی از آن زمان نپرسیدم.

پس از دایی جان ناپلئون و جریانات بازی در آن؛ آیا از آن زمان خاطره‌ای برای بازگو كردن دارید؟

مادرم یك سال آنجا زندگی كرده بود و داستان‌هایی داشت. ما می‌دانستیم كه در حال فیلمبرداری هستند چون آن زمان یكی از عمه‌های من، در آنجا زندگی می‌كرد و زندگی‌اش به هم خورد و تمام اتاق‌هایش را به‌هم ریختند برای اینكه از صبح در آنجا فیلمبرداری می‌كردند. ولی فیلم را دیدیم و فكر می‌كنم داستان آن از فیلمش جذاب‌تر است و فیلمش می‌توانست بهتر باشد.

با آقای نظام مافی چطور آشنا شدید؟

دكتر نظام مافی پسر دایی مادر من است و همیشه او را می‌شناختم. همسرم از طرف پسر، نوه نظام‌السلطنه بود و مادرم از طرف دختری نوه او بود. همیشه او را می‌دیدم. قبل از او شوهر مصری داشتم كه الان امریكاست. دكتر نظام مافی طب را تمام كرد و در سوییس درس خواند. تازه به ایران آمده بود و من هم برگشته بودم. در واقع آن زمان آشنا شدیم. داشت كار را شروع می‌كرد و در زمینه غدد داخلی تخصص داشت. خیلی برای پیشرفت این رشته‌ها؛ هم غدد و هم طب هسته‌ای كار كرد. او در این زمینه یكی از اولین‌ها بود كه به او پدر طب هسته‌ای ایران هم می‌گویند. با هم ازدواج كردیم و تمام سال‌های زندگی و موفقیت‌های ایشان را با هم بودیم و همیشه فكر می‌كنم در آن (موفقیت‌ها) سهمی داشتم و او هم در زندگی من سهم داشته است.

منظورم این بود كه داستان عاشقی میان شما چطور پیش رفت چون در نوجوانی هم علاقه به داستان‌های عاشقانه داشتید.

آن زمان، دانشجویی كه از امریكا بیاید، خیلی كم بود وقتی هم كه می‌آمدند، آن را خیلی اظهار می‌كردند ولی دیدم ایشان نه از خود تعریف می‌كند و نه به خود می‌بالد. خیلی افتاده است و این موضوع توجه من را جلب كرد. این خصلت را دوست دارم. به تاریخ هم علاقه داشت بنابراین صحبت‌های ما خیلی گرم می‌شد. او هم اهل مطالعه كتاب‌هایی غیر از طب بود برای من هم طب جذاب بود بنابراین خیلی حس نزدیكی داشتیم. خانواده، هم بودیم و این موضوع به ما كمك كرد.

بیشتر درباره چه بخش‌هایی از تاریخ صحبت می‌كردید؟

كلی دعوای تاریخی داشتیم. او خیلی به تاریخ توطئه توجه داشت من آن‌ موقع خام‌تر بودم ولی بعد دیدم كه بسیاری از مسائل توطئه بود؛ به هر حال موقع غذا دعوا می‌كردیم. من كه در طب نمی‌توانستم نظر بدهم ولی او می‌توانست در تاریخ نظر بدهد. خیلی هم اهل مطالعه كتاب بود، روزنامه و رمان می‌خواند.

تلاش و مبارزه زنان برای تحصیل و فعالیت اجتماعی شاید سابقه‌ای بیش از 100 سال داشته باشد و همان‌طور كه گفتید این موضوع حتی به زمان مشروطه هم بازمی‌گردد اما این مبارزات چگونه شكل گرفت و چطور پیش رفت؟

دوره مشروطه دوره خیلی خاصی است و سر و صدای آن زیاد است. تصور من است كه این حركت با مشروطه حس و بر ملا می‌شود كه زن‌ها یك مرتبه به صدا درمی‌آیند، چون طبق متمم قانون اساسی دولت باید مدرسه تشكیل دهد و حق تحصیل باید اجباری باشد. زنان هم خواستار حق تحصیل و مدرسه می‌شوند و مدرسه‌سازی را شروع می‌كنند، تعدادی مدرسه می‌سازند و راه می‌اندازند. حركت خاصی اتفاق می‌افتد و از یك لحظه خاصی شروع می‌شود ولی تصور من این است كه ما در تاریخ‌نگاری به آن بهای زیادی می‌دهیم چون این موضوع محدود به چند نفر و یك گروه است و چیز عمومی و بزرگ و گسترده‌ای نیست. ضمن اینكه زنان بدون كمك دولت به جایی نمی‌رسیدند، یعنی زمان رضا شاه، با قانون و درواقع از بالا تاحدودی حق و حقوقی پیدا كردند كه مثلا درس بخوانند و مدرسه بروند. مهرانگیز منوچهریان وقتی می‌خواست حقوق بخواند او را به دانشگاه راه نمی‌دادند. دانشگاه، زنان را راه می‌داد ولی حق خواندن حقوق را نداشتند. او به شاه نامه می‌نویسد كه می‌خواهم حقوق بخوانم. بعد می‌خواهد دكترا بگیرد، باز او را راه نمی‌دادند. یعنی آنچه كه زن‌ها به دست آوردند مقداری تلاش خودشان و مقداری هم سیاست بود؛ این مطلب را نباید فراموش كنید.

یك وجه زندگی شما تاریخ بود، اما آیا جز تاریخ عادات دیگری هم داشتید؟

من اهل ورزش نبودم كه تنیس بازی كنم ولی گاهی شنا می‌كردم. بچه‌ها همیشه اولویت داشتند. همیشه فكر می‌كردم بچه‌ها باید خودشان را مشغول كنند بنابراین دغدغه‌ام مخصوصا در تعطیلات، برنامه‌ریزی برای آنها بود. این كار مقداری هم وقت‌گیر بود. وقتی تعطیل بودند دایم فیلم می‌ساختیم، یا آنها قصه‌های‌شان را می‌نوشتند و فیلم می‌ساختیم یا من قصه می‌نوشتم، آنها بازی می‌كردند و فیلم می‌گرفتیم. بعد فیلم‌ها را نشان می‌دادیم و مهمانی برگزار و دوستان را دعوت می‌كردیم. همیشه معلم داشتند و وادارشان می‌كردم كتاب بخوانند. تابستان‌ها كه به رامسر می‌رفتیم؛ برای‌شان كتاب می‌خریدم تا به خواندن عادت كنند. وقتی برمی‌گشتیم هم كتاب‌ها را به كتابخانه بچه‌های رامسر تحویل می‌دادیم. سعی می‌كردم به بچه‌ها رسیدگی كنم البته پختن غذا، مهمانی و تولد و از این برنامه‌ها داشتیم و حالا باید از بچه‌ها پرسید كه چقدر به آنها می‌رسیدم.

زمانی كه به دنیا آمده‌اید قصه یا خاطره‌ای هم دارید؟

به من می‌گفتند چهارشنبه سوری بود و تولد من را هم همیشه چهارشنبه سوری می‌گرفتند ولی حالا نمی‌دانم چرا تاریخ آن هشتم اسفند شده است. من هم به شوخی می‌گفتم من و رضا شاه یك تولد داریم. غیر از این خانواده مادر من عزادار بودند برای اینكه نصرت‌الدوله كشته شده بود و بعد از آن، پدر مادر من هم فوری فوت می‌كند یعنی دوره خیلی تاریكی در خانواده مادری‌ام بود.

اگر تاریخ‌نگار نمی‌شدید چه شغل دیگری را انتخاب می‌كردید؟

خبرنگار. این شغل را خیلی دوست داشتم. بین ژورنالیسم و تاریخ بودم و فكر می‌كنم این دو خیلی به هم ارتباط دارند و تاریخ برای ژورنالیسم كمك است. برای اینكه مادرم نگران مریم فیروز بود، پیگیر آن كار نشدم. آن زمان هم البته رشته خبرنگاری بود ولی تاریخ بی‌طرفانه‌تر بود.

در حوزه روزنامه‌نگاری فعالیتی هم داشتید؟

مدتی اسم‌نویسی كردم كه این حرفه را به‌طور فری‌لنس یاد بگیرم ولی ادامه ندادم.

دوره نوجوانی از ایران خارج شدید؛ تجربه خروج از ایران و نگاه‌تان به یك كشور خارجی در آن زمان چطور بود؟

اول سخت بود. شاید یك سال بود كه جنگ تمام شده بود و همه‌چیز خیلی خاكستری و پژمرده بود. ما از ایران درخشان پرنور و تهران پر از درخت به آنجا رفته بودیم. تهران در آن زمان شهر خیلی قشنگی بود حالا را نبینید. یك مرتبه خود را در شهر خاكستری و جنگ‌زده با غذاهای كم و لباس‌های فرسوده یافتم و چیز خیلی عالی نداشت درحالی‌كه منتظر یك چیز درخشان بودم. نوستالژی خانواده و دوری هم سخت است ولی بعد عادت می‌كنید، لذت می‌برید و می‌بینید كه آنجا آزادی‌هایی دارد كه در اینجا آن را ندارید. مثلا در آنجا با هم‌سن‌هایم سینما می‌رفتیم ولی در اینجا محال بود مادر اجازه دهد با یكی از دوستان هم‌سن سینما بروم.

و زمانی كه به ایران برگشتید، چه تغییراتی را دیدید؟

خیلی فرق داشت. حدود 7 سال در آنجا بودم. اگرچه تابستان‌ها به ایران می‌آمدم اما وقتی بعد از 7 سال برگشتم در اینجا قید خانواده و دید و بازدید و آداب و رسوم بود و مثلا بزرگان فامیل كه اگر چیزی می‌گفتند نمی‌شد با آنها مخالفت كرد.

از ارتباط‌تان با پدر و مادر و خاطرات شاخصی كه دارید، بگویید.

با پدرم ارتباط فكری داشتم چون علاقه به تاریخ داشت و كتابخانه خوبی هم داشت. من كتاب‌هایش را می‌گرفتم. همیشه هم می‌گفت باید كتاب‌ها را پس بیاوری و جای آن را هم خالی می‌گذاشت تا بیاورم. با مادرم خیلی نزدیك بودیم من هم دختر اول او بودم بنابراین خیلی از مسوولیت‌ها گردن من می‌افتاد ولی رابطه خوبی داشتیم. البته پدر و مادرم با هم مشكل داشتند، دونفری كه اصلا با هم جور نبودند. پدرم مقداری سنتی بود و برای خود آزادی‌هایی را مجاز می‌دانست كه برای مادرم سخت بود. بنابراین خانواده خیلی متحدی نبودند. تشنج بود ولی ما هم بالاخره در آن میان زندگی می‌كردیم.

مسوولیتی هم به شما سپرده بودند كه نتوانید از عهده آن بر بیایید؟

بله. بزرگی و كوچكی همیشه بود چون بزرگ بودم باید نمونه می‌بودم ولی گاهی وقت‌ها هم می‌گفتند؛ چون بچه‌ای نمی‌توانی این كار را انجام دهی. مثلا با دوستانت نمی‌توانی بیرون بروی. من یك دایی هم‌سن داشتم كه دزدكی با هم سینما می‌رفتیم. او هم پول داشت و من نداشتم. با چه دلهره‌ای ما برگشتیم و من تمام شب قصه فیلم را برای پدرم تعریف می‌كردم و متوجه نبودم كه اگر بپرسد كه پس تو چه زمانی به دیدن این فیلم رفتی، چه می‌شود. ولی نپرسید. یك فیلم خنده‌دار بود اما یادم نمی‌آید چه فیلمی بود.

بین شخصیت‌ها و وقایع تاریخی كدام برای شما جذابیت زیادی داشتند؟

من قهرمانی ندارم برای اینكه آدم‌ها و وقایع سیاه و سفید هستند. در كل تاریخ اجتماعی را دوست دارم بنابراین نمی‌شود گفت؛ علاقه‌ام واقعه خاصی است. جزییات، سبك زندگی و آداب و رسوم آن زمان، دغدغه‌های فكری و سبك تربیت بچه‌ها برایم جذاب است و دلیل علاقه‌ام به بیوگرافی هم همین است. زمانی كه شوهر من زنده بود و من داشتم درباره حسین علا كار می‌كردم به شوخی می‌گفتم؛ دارم با حسین علا زندگی می‌كنم چون در آن دوره، مدام فكر می‌كنید او چطور زندگی كرد یا چه كرد.

خاطره‌ای از ایران علا یا اسكندر فیروز دارید؟

از او خاطره‌های زیاد دارم. اسكندر، پسرعموی مادر من بود و خیلی او را می‌دیدم. آدم جالبی بود؛ اهل شكار و طبیعت و حافظ طبیعت. خیلی كودك بود كه به خارج رفت ولی برگشت و فارسی را خیلی خوب یاد گرفت. در واقع محیط‌زیست را او در ایران راه انداخت. ایران علا هم با او خیلی هم‌فكر و همراه بود. زوج خوبی بودند. وقتی برگشت، بزرگ شده بودم، فوری هم با ایران ازدواج كرد ولی معاشرت داشتیم. دوره‌ای كه در مجله شكار و طبیعت كار می‌كردم اسكندر من را معرفی كرده بود و در واقع او مرا در كار راه انداخت. جمله‌ای كه به من گفت خیلی اثر كرد، همیشه هم آن را تكرار كردم و به دیگران گفتم. من آن زمان كار نمی‌كردم، او به من گفت: سه سال كار كن ببین آدم دیگری می‌شوی. از من خواست مقاله‌های انگلیسی كه برای مجله ارسال می‌شود را با نسخه انگلیسی آن مقابله كنم. بعد متوجه شدم كه این موضوع (اشتغال) چقدر تاثیر دارد.

با آقای نظام مافی چطور گذشت؟

ازدواج خیلی خوبی بود و تفاهم داشتیم. در زندگی من دخالت نمی‌كرد و خیلی لیبرال بود چون پدرش هم در زندگی خیلی آدم راحتی بوده است. تعریف می‌كرد كه ما اصلا مدرسه نمی‌رفتیم، یك معلم در خانه داشتیم و درس می‌خواندیم. پدرم مدتی كه به مسافرت رفت، مادرم گفت: «یالا پاشید برید مدرسه» اسم‌مان را در مدرسه نوشت ولی من همان كلاس اول رفوزه شدم. همسرم عاشق كارش بود و برای آن خیلی وقت می‌گذاشت.

و آن دستگاهی كه در زمینه طب وارد كردند.

بله البته شانس هم آورد. عمه او می‌خواست كار خیری به اسم شوهرش انجام دهد. به او گفت یك رشته جدیدی به نام طب هسته‌ای در دنیا باب شده كه ما در كشور آن را نداریم. عمه او هم پول داد و كنار بیمارستان شریعتی یك ساختمان ساختند. بعد دستگاه‌ها را خرید و با سازمان بهداشت جهانی تماس گرفت. آنها متخصص فرستادند و تا چندین سال در ایران آموزش‌های مرتبط را ارایه می‌كردند. آن زمان هر هفته داروی آن را وارد می‌كردند تا اینكه در ایران هم خط تولید به راه افتاد و دارو را ساختند.

و بهترین خاطره‌ای كه در زندگی داشتید؟

تولد بچه‌ها، با همه نگرانی‌ها‌یی كه شاید هر شخصی داشته باشد، وقتی بچه را در بغل آدم می‌گذارند، معجزه است چون من هم از آن دست مادرهای نگران بودم. گفتید بهترین خاطره ولی یكی از خاطره‌های تلخ زندگی‌ام از دست دادن یكی از بچه‌هایم بود. بیماری قلبی داشت برای همین بعد از فوت او، به دنیا آمدن بچه‌ها برایم توام با اضطراب بود. هر كدام كه به دنیا می‌آمدند و زنده بودند و می‌خندیدند، برای من بزرگ‌ترین لذت بود. در كار هم، هر نوع انعكاس یا ارجاع و هر نوع اثری از آن، لذتبخش بود. به دریا خیلی علاقه دارم؛ موجی كه می‌رود و می‌دانی كه همیشه برمی‌گردد. یك شب تابستانی در لندن را هم هیچ‌وقت فراموش نمی‌كنم. بلیت تئاتر شكسپیر را داشتیم كه مخصوص كوتاه‌ترین شب تابستان بود. عطر گل‌هایی كه در باغ پیچیده بود و بچه‌ها و مادرم كه همراه من بودند و آرامشی كه حس می‌كردم فوق‌العاده بود و برایم ماند.