به تماشا سوگند...

مُرادِ دل ز تماشایِ باغِ عالَم چیست

به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گُل چیدن (حافظ)

ای بستگانِ تن، به تماشای جان روید

کآخر رسول گفت: «تماشا مبارک است» (غزلیات شمس)

گوهر و کیان معنویت در گرو توجه به «بودن» است. حال آن‌که بیشینه‌ی آدمیان، کارمایه و توش و توان خود را مصروف «داشتن» و «انجام دادن» می‌کنند. اگر در چشم ما، غنا و پرمایگی «بودن»، مطلوبیت و ارزندگی دارد، لازم است «خالی و تهی بودن»، «سکوت و خاموشی» و به «تماشا» نشستن و نظاره ‌کردن را تمرین کنیم. اگر می‌خواهیم بر غنا، ژرفا و پهنای بودن خود بیفزاییم، می‌باید تماماً دریچه‌ای گشوده و پذیرنده باشیم؛ گشوده به سمت روشنای هستی‌ای که خود، بخش کوچکی از آن هستیم و پذیرنده و شنوای آنچه «هایدگر»، «ندای وجود» می‌خواند.

توجه و اهتمام به «بودن»، مهم‌ترین تأکید فرزانگان معنوی بوده است. آنچه برای اغلب ما مهم و اساسی است، دارا شدن و بر گستره‌ی مالکیت خود افزودن، کنشگری فراوان و تن‌دادن به خواسته‌های روزافزون است. «اِوِلین آندرهیل» می‌گوید: «ما عمدتاً زندگی پراکنده و پریشیده‌ی خود را در کارِ صَرفِ سه فعلِ خواستن، داشتن و انجام دادن به پایان می‌رسانیم. ما، که در ساحت مادّی، سیاسی، اجتماعی، عاطفی، عقلانی-و حتی در ساحت دینی- خواستار و آرزومند می‌شویم، می‌رباییم و به چنگ می‌گیریم، و در جایی آرام نمی‌گیریم، در بی‌قراری مدام گرفتار آمده‌ایم: غافل از این‌که هیچ‌یک از این افعال، هیچ‌گونه اهمیت اساسی‌ای ندارند، مگر تا آنجا که فعل بنیادی «بودن» از آن‌ها فرا‌تر رود و آن‌ها را دربرگیرد و این بودن گوهر حیات معنوی است، نه خواستن، داشتن، و انجام دادن.»[۱]

«اریک فروم» با برجسته کردن این مفهوم، کتابی نگاشته است، با نام «داشتن یا بودن». در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «راهنمایان بزرگ زندگی مسئله‌ی داشتن یا بودن را به‌ عنوان جایگزین یک‌دیگر، مرکز و کانون نظام‌های فکری خود قرار داده‌اند. بودا تأکید می‌کند که برای نیل به بالا‌ترین مرحله‌ی تکامل انسانی، نباید حرص مالکیت داشته باشیم. مسیح می‌آموزد که: «هرکس بخواهد حیات خود را نجات دهد، باید آن را‌‌ رها سازد و هر کس جان خود را در راه من فدا کند، آن‌را نجات داده است، زیرا چه فایده دارد اگر تمام جهان از آن شخص باشد ولی نفس خود را بر باد دهد یا بر آن زیان رساند؟» (انجیل لوقا ۲۵-۲۴:۹) اکهارت گفته است که نداشتن و خود را باز و «تهی» نگاه‌داشتن و خودپرستی را از خود دور کردن، شرط رسیدن به ‌قدرت و غنای روحی است.»[۲]

از باب نمونه، «مایستر اکهارت» که از بزرگ‌ترین عارفان مسیحی است، می‌گوید: «آدمی باید کمتر درباره‌ی این‌که «چه باید کرد» فکر کند. این چندان مهم نیست، «چه هستم» مهم است. زیرا از آدم خوب، ‌ جز عمل خوب سر نمی‌زند. اگر تو عادل باشی، ‌ عمل تو نیز عادلانه خواهد بود. عمل نیست که ما را تقدس می‌بخشد، این ماییم که به اعمالمان تقدس می‌بخشیم. قداست، بر «بودنِ» تو مبتنی ا‌ست، نه بر اعمال تو. اگر می‌خواهی خوبی اعمال خویش را کشف کنی، ابتدا خوبیِ وجود خویش را کشف کن.»[۳]

چگونه می‌توان بر بودن خود افزود و هستی خود را رُشد و اعتلا داد؟ آیا فربهی جان در گروِ هر چه بیشتر انجام دادن است؟ به‌باور و تجربه‌ی اهل معنویت، با سکوت، با خالی‌شدن، با آرام‌گرفتن و خاموشی در پیش‌ گرفتن، با گشوده‌ بودن و پذیرفتن، با انفعال (و نه فعل)، بودنِ آدمی توسعه و اعتلا می‌یابد. اهل معنا می‌گویند: پُرگویی، فضای درون فرد را پُرتشویش و غبارآلود می‌کند. ما وقتی حرف می‌زنیم، در واقع جان خود را لاغر و نحیف می‌کنیم. با سخن گفتن فرصت و مجال به نظاره‌نشستن و تماشاکردن را از دست می‌دهیم. شمس تبریزی می‌گفت: «گفتن، جان کَندن است و شنیدن، جان پروردن.»[۴] اما وقتی در سکوت و خاموشی به «ندای وجود» گوش فرامی‌دهیم، جانمان فربهی و وسعت می‌یابد؛ بر کرانه‌ها و پهنایش افزوده می‌شود. شمس تبریز می‌گفت: «خاموش باشید، تا راهی یابید که «گفت»، غبارانگیز است. مگر گفتِ کسی که از غبار گذشته باشد.»[۵] همین سخن را مولانا هم گفته است:

گر برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما

زان که ز گفت‌وگوی ما، گرد و غبار می‌رسد

«رابیندرانات تاگور»، شاعر معنوی شرق هم به همین نکته توجه نشان می‌دهد:

«دلم آرام گیر و

غبار بر می‌انگیز

جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.[۶]

انگار هرچه بیشتر دست‌وپا می‌زنیم، آبِ درونمان را گل‌آلود می‌کنیم. هر چه بیشتر سروصدا راه می‌اندازیم، مسیر تماشا را پرغبار می‌کنیم. بهترین کار، سخن نگفتن و آرام گرفتن است. به‌تعبیر سنایی، ‌ عروس معنا زمانی نقاب بر می‌گیرد که درون و ضمیر فرد را پرداخته از اغیار و سرشار از «حضور خلوت انس» بیابد.

عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آن‌گه براندازد

که دارالملکِ ایمان را مجرّد بیند از غوغا

هر چه در جویبار وجود بیشتر دست‌وپا بزنیم، گل‌آلود‌تر می‌شود و از دیدن ژرفنای آن محروم می‌مانیم. وقتی ساکت و خاموش و منفعلیم، گِل‌های وجود، ته‌نشین می‌شوند و در آن زلالی، چشم‌های معنابینِ ما گشوده می‌گردد. در حکمت تائو آمده است: «آیا آن قدر صبر دارید تا گِل‌های وجودتان ته‌نشین گشته و از دلِ آن زلالی، یک زندگیِ ناب سربرآورد؟»[۷]

وقتی انسانی در انتظار شکار نشسته یا می‌خواهد با قلّاب ماهی صید کند، همین رَویه را درپیش می‌گیرد و در سکوتی محض و مراقبه‌ای خاموش سیر می‌کند. ماهی معنویت هم در سکوت فراچنگ ما می‌آید.

ویلیم‌لا (نویسنده‌ی انگلیسی آثار معنوی) می‌گوید: «حیات معنوی چیزی نیست جز دخل و تصرف روح خدا در باطن ما. بنابراین، سکوت خود ما باید بخش بزرگی از آمادگی ما برای این دخل و تصرف باشد و پرگویی یا التذاذ از کلام غالباً مانع خردی نیست بر سر راه آن خیری که ما فقط از طریق نیوشیدن (شنیدن) آنچه روح الهی و آوای خدا در گوش دل ما می‌گوید، کسب می‌توانیم کرد... لفّاظی و خوش‌سخنی درباره‌ی امور روحانی، در قیاس با سایر امور، ورّاجی‌ای بیهوده‌تر است و کسی که می‌پندارد، با گفت‌وشنیدِ سخنان آتشین یا تعابیر جذّاب بر خیر حقیقی خود خواهد افزود –و امروزه غالب اهل زمانه چنین پنداری دارند- ممکن است قیل و قال فراوان داشته باشد، اما در عالم بالا از مکالمات خود سهم اندکی خواهد داشت.»[۸]

در قرآن آیه‌ای است که همین معنا را تأیید کرده و بر آن تأکید می‌کند: «وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ»و چون قرآن بخوانند گوش بدان دارید و خاموش مانید؛ بادا که بر شما رحمت آورند.[الأعراف: ۲۰۴]

استماع و إنصات؛ یعنی، گوش سپردن و خاموش ماندن، جاذب رحمت خداوند است. پذیرفتن رحمت و گشایش الهی، به تصریح این آیه، مرهونِ جانانه گوش دادن و در خموشی التفات کردن و گشوده بودن است. مولانا در تفسیر و شرح پیام این آیه می‌گوید:

صبر و خاموشی جَذوبِ رحمت است

وین نشان جستن نشانِ حکمت است

«أنصِتوا» بپذیر تا بر جان تو

آید از جانان جزای «أنصِتُوا» [مثنوی: دفتر سوم]

«أنصِتُوا» را گوش کن خاموش باش

چون زبان حق نگشتی گوش باش [مثنوی: دفتر دوم]

دم مزن تا بشنوی زان آفتاب

آنچه نامد در کتاب و در خطاب

دم مزن تا دم مزن بهر تو روح

آ شنا بگذار در کشتی نوح [مثنوی: دفتر سوم]

آگوستین قدیس می‌گوید: «خدا در یکی از لحظات خوشی‌ای که داشتم، به من الهام کرد که وقتی با من مناجات و دعا می‌کنی، فریاد نکن. زیرا من برای شنیدن صدای تو به فریادت احتیاج ندارم، اما تو برای شنیدن صدای من به سکوت احتیاج داری.»[۹]

بایزید بسطامی گفته است: «این همه گفت‌وگوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است، درونِ پرده خاموشی و سکونت و آرام است.»[۱۰] و می‌گفت: «روشن‌تر از خاموشی چراغی ندیدم.»[۱۱]

اکهارت تول می‌نویسد: «بنگر که یک گل چه اندازه حضور دارد، چه اندازه تسلیم زندگی است.»

نسبت به صداهای ظریف و بی‌شمار طبیعت هشیار شو، خش‌خش برگ‌ها در باد، ریزش قطره‌های باران، وز وز حشره‌ها، نخستین چهچهه‌ی پرندگان در صبحگاهان. خود را به‌طور کامل در اختیار گوش سپردن قرار ده. فراتر از صداها چیزی بزرگ‌تر وجود دارد: تقدسی که نمی‌توان از طریق فکر آن را فهمید.

آیا هیچ‌گاه به گیاهی که در منزل‌داری، به راستی نگریسته‌ای؟ آیا اجازه داده‌ای که آن موجود آشنا و درعین‌حال اسرارآمیزی که گیاه می‌خوانیمش، رازهایش را به تو بیاموزد؟ آیا توجه کرده‌ای که از چه آرامش ژرفی برخوردار است؟ چگونه در احاطه‌ی میدانی از سکون قرار دارد؟ همین که متوجه سکون و آرامشی که گیاه منتشر می‌کند شوی، آن گیاه آموزگار تو می‌شود.

آنچه را سنگ‌ها، گیاهان و حیوانات هنوز می‌دانند، فراموش کرده‌ایم. فراموش کرده‌ایم که چگونه باشیم، آرام باشیم.

خودمان باشیم، آنجا که زندگی هست باشیم: اینجا و اکنون!

هرگاه توجهت را به هر چیز طبیعی، هر چیزی که بدون دخالت بشر به وجود آمده است معطوف کنی، از زندان تفکر ذهنی خارج می‌شوی و تا حدودی در حالتی از وصل با وجود- که هنوز همه چیز به‌صورت طبیعی در آن زندگی می‌کند- شرکت می‌جویی.

معطوف کردن توجه به سنگ، درخت یا حیوان به این مفهوم نیست که به آن فکر کنی، بلکه فقط آن را مشاهده کن و در هوشیاری‌ات نگه‌دار.

هنگامی که ارتباط با سکون درون را از دست می‌دهی، ارتباط با خودت را از دست می‌دهی. هنگامی که ارتباط با خودت را از دست می‌دهی، در جهان گم‌گشته می‌شوی.

سکون، طبیعت اصلی توست. سکون چیست؟ نوعی فضا یا هشیاری درونی. بدون آن هشیاری، هیچ درکی، فکری و جهانی وجود نداشت.»[12]

کریشنا موری در همین زمینه می‌گوید: «چرا ما این‌قدر وابسته به موسیقی، شعر و ادبیات هستیم؟ آیا این‌ها شکل‌ها و وسایل مختلف فرار از خود نیست؟ آیا نقش یک محرک را ندارند؟ ....

اگر انسان در ارتباط مستقیم با طبیعت باشد، هنر نگاه کردن را بداند و به ابرها، رودخانه‌ها، درخت‌ها و پرندگان نگاه کند؛ اگر به بال زدن آن پرنده و حرکات زیبای آن در آسمان بنگرد، اگر به چهره‌ی شاداب و زیبای یک کودک نگاه کند، فکر می‌کنید برای تماشای نقش و تصویر به هیچ موزه‌ای برود؟ شاید علت دوست داشتن کارهای هنری این باشد که ما هنر نگاه کردن به چیزهای پیرامون خود را نیاموخته‌ایم. به این جهت است که برای تماشای نقاشی به موزه می‌رویم؛ یا به مواد مخدر پناه می‌بریم تا بلکه بتوانیم چیز‌ها را بهتر ببینیم. ما باید همه چیزهایی را که انسان به عنوان باارزش و ضروری پذیرفته است، زیر سؤال ببریم.....

ما تصویر و نقاشی را به عنوان یک ضرورت می‌پذیریم، و چون از یکنواختی آن‌ها کسل و دل‌زده می‌شویم، طالب تنوع آن‌ها هستیم. و هر قدر هنر غیرواقعی‌تر باشد، برای ما جذابیت بیشتری دارد. ولی اگر ما هنر نگاه کردن به چهره‌ی مردی را که از کنارمان می‌گذرد، هنر نگاه کردن به گل‌ها و ابر‌ها را در غروب آفتاب بیاموزیم، اگر با توجه کامل و با عشق و مسرت عمیق به چیزها نگاه کنیم، می‌بینیم که هنرهای رایج چندان ارزش و معنایی نخواهند داشت.»[13]

در سکوت و خاموشی، فضای درون ما خالی می‌شود. برای پذیرش قُدسیّتِ «بودن» باید خالی بود. وقتی کوزه‌ی درونمان از همهمه‌ی کلامی و غوغای رفتاری لبالب است، چگونه می‌تواند قابل و ظرفِ هستیِ مطلق باشد؟ از همین روست که در آیین دائوئیسم، زن‌بودگی و زن‌وار بودن، فضیلت به‌شمار می‌رود. زن، پذیرنده است. دریافت‌گر است. هستی را به درون جسم خود می‌پذیرد و از همین روست که توانایی و قابلیت زایندگی دارد. تنها زن می‌تواند زایا باشد؛ چرا که تنها زن می‌تواند پذیرا باشد. تنها زن، هستی را بازتولید می‌کند و به شکل خلاقانه‌ای به تنوع و بقای آن یاری می‌دهد؛ چرا که تنها زن، خالی است و خالی‌بودنش امکان پذیرندگی را به او می‌دهد. فرزانگان از ما می‌خواهند که زن‌وار، پذیرنده و دریافت‌کننده باشیم و کودک‌وار منعطف و نرم و پذیرا. در حکمت تائو می‌خوانیم: «آیا می‌توانید نرمش و انعطاف یک نوزاد را داشته باشید و در پذیرش عالم، نقش یک زن را ایفا کنید؟»[14]

خالی بودن و نه انباشته و لبالب بودن، شرط دمیده‌شدن و سرشار بودن است. روح هستی در کوزه‌ی خالی وجود ما خانه می‌گیرد. بودن، مستلزم خالی شدن است. در حکمت تائو می‌خوانیم:

«در چرخ یک درشکه، سی پره‌ی آن به حفره‌ای خالی که در مرکز آن قرار دارد، ختم می‌شود. همین حفره‌ی تو خالی است که لولای چرخ درشکه درآن قرار گرفته و چرخ را می‌چرخاند و نیز فضای خالی کوزه است که آب را در خود جای می‌دهد و کوزه را قابل استفاده می‌سازد. در یک خانه نیز در‌ها و پنجره‌های زیبا و حکّاکی شده‌ی آن نیست که به کار می‌آید؛ بلکه فضای خالی درون آن است که برای ما مفید است. سودمندی یک چیز در تهی بودن آن است.»[15]

در روزگار ما انجام دادن و «فعل» است که محل توجه و اهتمام است. گویا هر چه از دانش و خبر برخوردارتریم، فضیلت‌مند‌تریم، انگار هر چه بیشتر بگوییم و انجام دهیم، رشد‌یافته‌تر و بالنده‌تریم. حال آن‌که در بینش معنوی «انفعال»، پذیرا و گشوده بودن، خاموش و تماشاگر بودن، فضیلت است، چرا که به فربهی جان و ارتقای «بودن» می‌انجامد.

به تعبیر سپهری، آفتابی در هستی می‌تابد که بهره‌مندی از درخششِ ناب آن، مستلزمِ گشودنِ درهایِ وجود است.

«من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد».

وقتی با گوش سپردن، با نظاره‌گری و مراقبه، فضای خالی درونمان را به سوی هستی فراگیر و دامن‌گستر می‌گشاییم، دیگر نه با ذهن و از دریچه‌ی کلمات و اسامی بلکه با تمام بودنمان، با هستی اطراف ارتباط می‌گیریم. در این سنخ مواجهه، با هستی‌ای که ما را در برگرفته، می‌آمیزیم و از آن پر و خالی می‌شویم. دیگر درخت و رود و نور، خارج از وجود ما نیستند، گوشه‌ای از هستی ما می‌شوند. دیگر آن نسیمِ بازی‌گوش بیرون از وجود ما نمی‌وزد؛ که در داخل وجودِ ما، نرم و آهسته این‌سو و آن‌سو می‌رود. تجربه‌ی معنوی سپهری و نحوه‌ی مواجهه‌اش با هستی به همین طرز و شیوه است:

«می‌روم بالا تا اوج، من پُر از بال و پَرم.

راه می‌بینم در ظلمت، من پُر از فانوسم.

من پُر از نورم و شن

و پُر از دار و درخت

پُرم از راه، از پل، از رود، از موج

پُرم از سایه‌ی برگی در آب».

چگونه سپهری پر از نور و شن و راه و پل و دار و درخت می‌شود؟ وقتی که در مراقبه‌ و حضوری تام به تماشا می‌نشیند. وقتی که بودن ظلمت و فانوس و حتی سایه‌ی برگی در آب را با تمام هستی و بودنش‌ لمس می‌کند و درمی‌یابد. در مواجهه‌ی با جهان، اگر در پی گستردن دامنه‌ی هستی و انبساط خود و آمیختن با دنیای اطرافیم، احتیاج داریم که از زاویه‌ی ذهن و دانایی به اطراف ننگریم، بلکه با تمام قوای ادراکی و حواس پنج‌گانه، عالَم بیرون را تجربه کنیم و به اندرون خویش راه دهیم. سپهری در سلوک معنوی خود می‌کوشید، ورای دانایی و نگاه فیلسوفانه با جهان بیرون ارتباط بگیرد؛ آب را حقیقتاً بنوشد و توت را بچیند، اما بدون درگیر شدن ذهن، بلکه با تمام گیرنده‌ها و روزنه‌های وجود:

«آب بی‌فلسفه می‌خوردم.

توت بی‌دانش می‌چیدم».

به باور سپهری، نام‌ها و واژه‌ها دیوار و حجابی هستند که ما را از تجربه‌ی حقیقتِ اشیا محروم می‌کنند. تا با جلوه‌ای از وجود رودررو می‌شویم، نام آن فرا ذهنمان می‌آید و گمان می‌کنیم، همه چیز را درباره‌ی آن می‌دانیم و نتیجتاً با بیرون از خود نمی‌آمیزیم و با تام وجود درگیر نمی‌شویم.

«واژه‌ها را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد».

«نام را باز ستانیم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای‌ تر باران به بلندای محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم».

وقتی نام‌های قراردادی را از جلوه‌های وجود بازپس می‌گیریم و با حقیقت عریان آن‌ها متصل می‌شویم، درهای بودنمان به سمتشان گشوده می‌شود. سپهری از دانایی و آگاهی‌ای که از طراوت زندگی دورافتاده، بیزار است. می‌خواهد بر سر هر پیچِ کلام، نهالی بکارد و کتابی بخواند که در آن وزشِ باد را احساس کند، کتابی که در آن طراوتِ پوستِ شبنم محسوس است:

«و بکاریم نهالی سرِ هر پیچِ کلام.

و بپاشیم میانِ دو هجا تخمِ سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید

و کتابی که در آن پوستِ شبنم ‌تر نیست».

به باور او، فرزانگان معنوی، واژه‌ها را به میانه‌ی طراوت آب می‌برند، کتاب‌های دانشی را که عاری از تجربه‌ی بودن‌اند، از دست فرد می‌گیرند و میز مطالعه‌ی او را به زیر باران منتقل می‌کنند:

«یک نفر آمد کتاب‌های مرا برد.

روی سَرم سقفی از تناسبِ گُل‌ها کشید.

عصرِ مرا با دریچه‌هایِ مکرّر وسیع کرد.

میز مرا زیرِ معنویتِ باران نهاد.

بعد، نشستیم.

حرف زدیم از دقیقه‌های مُشجَّر،

از کلماتی که زندگی‌شان، در وسط آب می‌گذشت».

او در جستجوی چنان بینش و معرفتی است که اتصالی جامع به هستی دارد؛ دانشی که در کناره‌ی آب، زندگی می‌کند و انسانی که در سمت پرنده فکر می‌کند، نبضش را با نبض درخت تنظیم می‌کند و در متن هستی می‌خوابد و بیدار می‌شود:

«روزی که

دانش بر لبِ آب زندگی می‌کرد،

انسان

در تنبلیِ لطیفِ یک مَرتع

با فلسفه‌هایِ لاجوردی خوش بود.

در سمتِ پرنده فکر می‌کرد.

با نبضِ درخت، نبضِ او می‌زد.

مغلوبِ شرایطِ شقایق بود.

مفهومِ درشتِ شط

در قعرِ کلامِ او تلاطم داشت.

انسان

در متنِ عناصر

می‌خوابید.

نزدیکِ طلوعِ ترس، بیدار می‌شد».

همان سخن و دیدگاه مشهور آندره‌ژید که می‌گفت: «برای من «خواندن» اینکه شن‌های ساحل نرم است، بس نیست؛ می‌خواهم که پاهای برهنه‌ام آن را حس کنند... به چشم من هر‌شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است.»[16]

وقتی نه با ذهن و صِرفاً‌ از روی کنجکاوی علمی، که با تمام وجود و گشاده‌وار به تماشای عالَم می‌نشینیم، آرام‌آرام گستره‌‌ی بودنمان وسیع می‌شود؛ با جهان بیرون احساس یگانگی و آمیختگی می‌کنیم، غرابت و وحشت و بیگانگی از میان برمی‌خیزد و زمین وجودمان آبستنِ رویش‌های معنوی می‌شود. نگاه می‌کنیم و از دریچه‌ی نگریستن و تماشاکردن، انباشته از زیبایی می‌شویم. نگاه می‌کنیم و همه‌ی رودخانه‌های جهان در ما سرریز می‌شوند و باغ وجودمان دم‌به‌دم می‌روید و جوانه می‌زند. سپهری می‌نویسد:

«... دارم نگاه می‌کنم و چیز‌ها در من می‌رُوید. در این روز ابری، چه روشنم. همه‌ی رودهای جهان به من می‌ریزد، به من که با هیچ پُر می‌شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست، زیبایی کرانه ندارد... چون به درخت رسیدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه‌ی ما، نگاه کردن نیاموخته‌اند و درخت جز آرایش خانه نیست... کار من تماشاست و تماشا گواراست...»[17]

اگر بودن برای ما واجد اهمیت است، تأمل، تمرکز، نظاره‌گری، مراقبه، انفعال و پذیرندگی و گشودگی، تماشاگری و درآمیختن با هستی، رهایی از اسارت ذهن و دانش و واژه، اتصال بی‌واسطه و وجودی با بیرون از خود، از ضروریات معنوی است. انبساط و حجم‌گرفتنِ «بودن» ما، در گروِ گشودگی و تماشاگری است:

«باید کتاب را بست.

باید بلند شد.

در امتدادِ وقت قدم زد،

گل را نگاه کرد،

ابهام را شنید.

باید دوید تا تهِ بودن.

باید به بویِ خاکِ فنا رفت.

باید به مُلتقایِ درخت و خدا رسید.

باید نشست.

نزدیکِ انبساط

جایی میانِ بیخودی و کشف»(هشت کتاب، سهراب سپهری)

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت‌ها:

[۱]. حیات معنوی، اِوِلین آندرهیل، ترجمه‌ی سیمین صالح، نشر شور، ۱۳۸۵.

[۲]. داشتن یا بودن، اریک فروم، ترجمه اکبر تبریزی، انتشارات نیلوفر، ‌چاپ دهم، ۱۳۸۸.

[۳]. مکاشفات، مایستر اکهارت، گردآورنده: متیو آرون فاکس، ترجمه‌ی مسیحا برزگر، نشر ذهن‌آویز، ۱۳۹۰

[۴]. خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محمد‌علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، ۱۳۸۸.

[۵]. همان.

[۶]. ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگور، ترجمه ع. پاشایی، نشر ثالث، ۱۳۸۹.

[۷]. زندگی بر اساس حکمت تائو، ترجمه‌ی آزیتا عظیمی، انتشارات عطائی، ۱۳۸۹.

[۸]. سیری در سپهر جان؛ مقالات و مقولاتی در معنویت، ترجمه مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ دوم، ۱۳۸۶.

[۹]. عشق، تنهایی، سکوت؛ گفتاری از مصطفی ملکیان، سایت فرهنگی نیلوفر.

[۱۰]. تذکره‌الاولیاء، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشر اساطیر، چاپ دوم، ۱۳۸۳.

[۱۱]. همان.

[12]. سکوت سخن می‌گوید، اکهارت تله، ترجمه فرناز فرنود، نشر حمیدا.

[13]. نگاه در سکوت، کریشنا مورتی، ترجمه‌ی محمد جعفر مصفا، نشر قطره، چاپ چهارم، 1392.

[14]. زندگی بر اساس حکمت تائو، ترجمه‌ی آزیتا عظیمی، انتشارات عطائی، ۱۳۸۹.

[15]. همان.

[16]. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه، آندره ژید، ترجمه‌ی مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم، ۱۳۹۰

 

[17]. هنوز در سفرم (شعر‌ها و یادداشت‌های منتشر‌نشده‌ی سهراب سپهری)، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان، چاپ هشتم، ۱۳۸۸