امر تعیین‌کننده حق و باطل در فلسفیدن فقط عقل است. اگر امر دیگری جز عقل فیصله بخش نزاع‌ها باشد، دیگر به آن فرآیند فلسفیدن نمی‌گویند. در الهیات آنچه نزاع‌ها را فیصله می‌دهد متون مقدس دینی و مذهبی است، در عرفان شهودهای عارفان، فیصله بخش نزاع‌هاست و در تحقیقات تجربی، روش‌های تجربی. اما نزاع فلسفی هیچ‌وقت با تحقیقات تجربی فیصله نمی‌یابد، واقعیات تاریخی هم هیچگاه فیصله بخش نزاع فلسفی نیستند، همچنانکه شعر و ادبیات نیز نمی‌توانند در این زمینه نقشی داشته باشند. اینکه شعر را از ادبیات جدا می‌کنم، بدان دلیل است که در نزاع‌های فلسفی ما توسل به شعر غوغا، یا به تعبیر دقیق‌تر غوغاسالاری می‌کند. فهم عرفی نیز نزاع‌های فلسفی را فیصله بخش نمی‌داند. در فلسفه باید عقل حاکم باشد.
 اشاره‌: قریب 3 دهه است که مصطفی ملکیان فلسفه می‌آموزد و همزمان می‌فلسفد و از معدود چهره‌های روشنفکری است که هیچگاه عرصه تحقیق را فدای بازی‌های سیاسی نکرده، اگر چه همواره در صحنه فکری و اجتماعی ایرانی حضور داشته و بر تقدم توسعه فرهنگی تاکید کرده است. او در زمانه‌یی که علوم انسانی وضع خوبی ندارند، از ضرورت فلسفه و فلسفیدن برای دانشجویان رشته‌های مختلف علوم انسانی سخن می‌گوید. در ادامه بخش‌هایی از سخنرانی استاد ملکیان را که صبح شنبه 22 آبان ماه در پژوهشکده امام خمینی اقامه شد، با هم می‌خوانیم:

***



فلسفه یکی از علوم انسانی نیست

عنوانی که قرار بود من درباره آن صحبت کنم، «نیاز به فلسفه برای دانشجویان علوم انسانی» بود، اما در اعلانی که این جا دیدم نوشته بود، «نیاز به فلسفه‌خوانی برای دانشجویان علوم انسانی» که من با این تعبیر موافق نیستم؛ زیرا معتقدم که دانشجویان علوم انسانی به 2 چیز نیاز دارند، نخست فرآیند فلسفیدن، تفلسف یا فلسفه‌ورزی و دوم، فرآورده این این فرآیند که فلسفه است. در اینجا باید تمایزی جدی میان فلسفه‌ورزی و فلسفه خواندن گذاشت. ما خیلی استاد فلسفه داریم که در طول عمرشان حتی یک دقیقه هم فلسفه‌ورزی نکرده‌اند. بنابراین بهتر است در ابتدای سخن مدعای خودم را روشن کنم، به نظر من که البته ابداع خودم هم نیست، دانشجویان همه رشته‌های علوم انسانی به 2 چیز نیازمندند: نخست فرآیند فلسفه‌ورزی، تفلسف و فلسفیدن و دوم فرآورده این فرآیند که از آن به عنوان فلسفه تعبیر می‌کنیم.

اما پیش از روشن شدن جغرافیای بحث نکته مهمی را متذکر می‌شوم و آن دعوی کاملا باطلی است که معمولا تکرار می‌شود و آن اینکه فلسفه را به همراه تمام شاخه‌های آن یکی از علوم انسانی، بلکه شاخص‌ترین آنها می‌خوانند. در حالی که به عقیده من اگرچه فلسفه در بسیاری شاخه‌ها جزو علوم‌ انسانی است، اما در پاره‌یی از شاخه‌ها جزو علوم انسانی نیست. ضمن آنکه اگر به این ادعا باور داشته باشیم، آنگاه نیاز دانشجویان علوم انسانی به فلسفه، می‌شد نیاز دانشجویان سایر رشته‌های علوم انسانی به یکی دیگر از علوم انسانی که به نظر من ادعای لغوی است، گو اینکه فلسفه در بسیاری از شاخه‌ها جزو علوم انسانی نیست.
طب انسانی هم جزو علوم انسانی است

در همه زبان‌های اروپایی مثل انگلیسی، آلمانی، فرانسه و ایتالیایی 4 تعبیر برای علوم انسانی وجود دارد که ترجمه آنها به ترتیب می‌شود: علوم انسانی، علوم اجتماعی، علوم انسان و علوم فرهنگی. در جای دیگری درباره اینکه چرا امروزه بیشتر از علوم اجتماعی یاد می‌شود و این ادعا بر چه پیش‌فرض‌هایی استوار است و آیا این پیش‌فرض‌ها درستند یا خیر، بحث کرده‌ام. اما در میان این 4 تعبیر، تعبیر چهارم یعنی علوم انسانی از بقیه دقیق‌تر است. اما علوم انسانی چه علومی هستند؟ شم زبانی می‌گوید که اینها علومی هستند که به انسان ارتباط دارند وگرنه خلاف شهود زبانی ما رخ داده است. اما اگر علوم انسانی به انسان ارتباط دارند، آیا با او از آن حیث ارتباط دارند که انسان عالم است یا معلوم؟ مسلما نمی‌تواند به اعتبار عالمش باشد؛زیرا در این صورت همه علوم انسانی می‌شوند؛ چون عالم همه علوم انسان است.

بنابراین علوم انسانی به اعتبار اینکه انسان معلومشان است، علوم انسانی تلقی می‌شوند. یعنی علومی هستند که انسان سوژه و متعلق و معلومشان است. از همین تعریف روشن می‌شود که شاخه‌یی از فلسفه که درباره خدا سخن می‌گوید، علوم انسانی نیست یا بخش‌هایی از فلسفه که به بحث درباره ماهیت مکان و زمان سخن می‌گویند نیز جزو علوم انسانی نیستند. اما خود علوم انسانی از 2 لحاظ و اعتبار به 2 دسته بزرگ تقسیم می‌شوند: اول اینکه این علوم به کدام جنبه از ساحات انسان سخن می‌گویند. انسان هم ذهن دارد، هم جسم دارد، هم به نظر خیلی از فیلسوفان نفس دارد و هم به نظر عارفان روح دارد. علاوه بر همه اینها مناسبات انسانی نیز وجود دارند. بنابراین در این تقسیم‌بندی به اعتبار اینکه از کدام ساحت از ساحات انسان سخن بگوییم، علوم انسانی تقسیم می‌شوند.

به این اعتبار طب انسانی هم جزو علوم انسانی تلقی می‌شود؛ زیرا درباره جسم انسانی سخن می‌گوید.

البته هر کدام از این زیرمجموعه‌ها باز خود به اقسامی تقسیم می‌شوند، مثلا ساحت نفس به زیرمجموعه‌های ساحت عقیدتی-معرفتی، ساحت احساسی-عاطفی-هیجانی و ساحت ارادی تقسیم می‌شود. بنابراین بسته به اینکه به کدام یک از این جنبه‌ها پرداخته شود، علم انسانی متفاوت می‌شود.

اما علوم انسانی را می‌توان به اعتبار روش نیز تقسیم‌بندی کرد. به این اعتبار 5 روش قابل ارزیابی است؛ روش فلسفی، روش تجربی، روش تاریخی، روش عرفانی و روش دینی-مذهبی. البته درباره دو شق اخیر شک‌های بسیاری هست. بنابراین اگر بخواهیم تعداد علوم انسانی را استحصا کنیم، باید تعداد روش‌ها را که 5 تا است، در تعداد ساحات انسانی ضرب کنیم.


جغرافیای فلسفه
شاخه‌های مختلف فلسفه را به اعتبار روششان می‌توان هم‌کاسه کرد. هر شاخه‌یی از فلسفه اعتبارش به اعتبار روشی است که قدما آن را عقلی می‌خواندند و ما امروزه آن را روش پیشین می‌خوانیم. همین که در روش خود از روش‌های تاریخی، تجربی، دینی- مذهبی و عرفانی استفاده نکنیم وارد قلمرو فلسفه گشته‌ایم. روش تجربی روشی است که می‌گوید «برو و ببین» (go and see) ، روش تاریخی می‌گوید «برو و بپرس» (go and ask)، اما روش فلسفی می‌گوید «بنشین و بیندیش» (seat and think). اما شاخه‌های مختلف فلسفه را می‌توان در 3 دایره تقسیم‌بندی کرد که به ترتیب بر یکدیگر محاط هستند. در دایره مرکزی که هسته و مرکز (core) شاخه‌های فلسفی است، 3 شاخه اصلی وجود دارد؛ نخست فلسفه مابعدالطبیعی یا هستی شناختی که به ویژگی‌هایی می‌پردازد که اختصاص به هیچ موجودی از موجودات هستی ندارند، دوم فلسفه منطق که به نظریه‌های صدق و کذب می‌پردازد و سوم نظریه معرفت یا معرفت‌شناسی که به این بحث می‌پردازد که سخن چه زمان موجه است و چه وقت نامعقول است و... این 3 شاخه هسته اصلی فلسفه هستند و از سایر شاخه‌های فلسفه اهمیت بیشتری دارند، یعنی کسانی که به شاخه‌های دیگر فلسفه می‌پردازند، نیازمند آن هستند که درباره این 3شاخه قبلا اتخاذ موضع کرده باشند.

در دایره دوم که بر دایره اولی محیط است، شاخه‌های مختلف فلسفه به اعتبار قلمروهای جهان هستی تقسیم می‌شود. مثلا در جهان هستی خدا وجود دارد و به این اعتبار فلسفه الهیات داریم یا فلسفه طبیعت یا فلسفه انسان. اما فلسفه‌هایی که ناظر به انسان هستند، خود به 2 دسته تقسیم می‌شوند، نخست فلسفه‌هایی که ناظر به انسان به اعتبار ساحت‌های مختلف او هستند. بر این اساس می‌توان به فلسفه جسم، فلسفه زبان، فلسفه عمل و فلسفه ذهن قایل شد. اما دسته‌بندی دیگری بر اساس فرآورده‌های انسان صورت می‌گیرد. مثلا اجتماع یکی از فرآورده‌های انسان است که خود زیرمجموعه‌هایی دارد که بر اساس آن می‌توان به فلسفه‌های مختلف قایل شد. این فلسفه‌ها عبارتند از: فلسفه نهاد خانواده، فلسفه نهاد تعلیم و تربیت، فلسفه پدیده اقتصاد، فلسفه پدیده سیاست، فلسفه اخلاق و فلسفه دین و مذهب. البته انسان فرآورده‌های دیگری هم دارد، مثل هنر که بر اساس آن فلسفه هنر به وجود می‌آید، فن و تکنولوژی که به اعتبار آن فلسفه تکنولوژی پدید می‌آید و عرفان که بر اساس آن فلسفه تکنولوژی به وجود می‌آید.

دایره سومی هم در تقسیم شاخه‌های فلسفی می‌توان قایل شد که بر اساس شاخه‌های مختلف معرفتی است که وجود دارد. این فلسفه‌ها ناظر به رشته‌های علمی گوناگون هستند، مثل فلسفه ریاضی، فلسفه علوم تجربی، فلسفه علوم تاریخی، فلسفه علوم عرفانی، فلسفه علوم دینی - مذهبی، فلسفه علوم ادبی، فلسفه علوم هنری و... بر این اساس حتی چیزی به نام فلسفه فلسفه هم داریم که تقریبا با کانت پدید آمده است. البته هر کدام از این تقسیمات نیز باز قابل تقسیم هستند. مثلا فلسفه علوم تجربی را می‌توان به 2 دسته کلی تقسیم کرد. نخست فلسفه علوم تجربی طبیعی که 3 شاخه اصلی فلسفه فیزیک، فلسفه شیمی و فلسفه زیست‌شناسی (به عنوان کلی‌ترین علوم تجربی طبیعی) را در بر می‌گیرد و فلسفه علوم تجربی انسانی که عبارتند از فلسفه روانشناسی، فلسفه جامعه‌شناسی، فلسفه علم سیاست، فلسفه علم اقتصاد، فلسفه علم مدیریت و....

نکته‌یی که نباید خلط کرد تمایز میان مثلا پدیده اقتصاد و علم اقتصاد است یا تمایز میان خود سیاست و علم سیاست. نکته دیگر آنکه در این دایره‌ها هر چه از دایره کوچک‌تر و مرکزی‌تر به دایره بزرگ‌تر و خارجی‌تر حرکت می‌کنیم، اهمیت شاخه‌های فلسفی کمتر می‌شود یعنی شاخه‌های دایره بزرگ‌تر نیازمند شاخه‌های دایره کوچک‌تر هستند، اما عکس آن صادق نیست.

دانشجویان علوم انسانی به فرآورده‌های علوم انسانی نیاز دارند
همه دانشجویان علوم‌انسانی، بلکه تمام دانشجویان رشته‌های علمی به 3 شاخه دایره اول نیاز دارند یعنی نیازمند آن هستند که روشن کنند که در چه موردی می‌توان استدلال کرد و در چه موردی خیر؟ (اتخاذ موضع در معرفت‌شناسی) همچنین باید نظریه صدق خود را روشن کنند، زیرا دست‌کم 16 نظریه صدق وجود دارد (اتخاذ موضع در فلسفه منطق) و اینکه موضوع علومشان آیا وجود دارد یا خیر؟ اگر وجود دارد در کجاست؟ (اتخاذ موضع در مابعدالطبیعه) . اما در ارتباط با شاخه دوم، دانشجویان علوم انسانی باید به مباحثی که درباره انسان است، توجه کنند.

در این میان نیز خود به 2دسته تقسیم می‌شوند، یکی فلسفه‌هایی که به ساحت‌های انسان توجه می‌کنند و دوم فلسفه‌هایی که فرآورده‌های انسان را مورد توجه قرار می‌دهند. دانشجویان علوم انسانی به آن دسته از فلسفه‌های شاخه سوم نیز که به معارف انسانی و علوم انسانی ارتباط دارند، نیازمندند. تا اینجا البته بحث درباره فرآورده‌های فلسفه بود.

دانشجویان علوم انسانی باید فلسفیدن را بیاموزند
اما گذشته از اینها آنچه مهم‌تر است، فرآیند فلسفیدن، یا تفلسف یا فلسفه‌ورزی است. فرآورده امری است که در آخر جریان به آن می‌رسیم، اما فرآیند فلسفه ورزی، فرآیندی است که بسیار نادر است و به ندرت رخ می‌دهد. حتی می‌توانم بگویم اعم و اکثر اساتید فلسفه در عمرشان یک ثانیه هم فلسفه‌ورزی نکرده‌اند. در فرآیند فلسفه‌ورزی، 4 نکته حایز اهمیت است:

1. فلسفیدن با حیرت و سوال آغاز می‌شود. این نکته‌یی است که اول بار ارسطو بدان متذکر شد. اگر انسان درباره موضوعی، موضعش را اتخاذ کرده باشد، دیگر سوالی درباره آن ندارد. فیلسوف باید سرگردان باشد، یعنی سرش بگردد. فلسفیدن شأن کسی است که چشم ذهنش قرار نیافته باشد یا به تعبیر افلاطون چشم دلش می‌گردد. فرآیند فلسفیدن زمانی است که چشم دایم دنبال حقیقت می‌گردد. سوال در واقع جلوه زبانی یک امر ذهنی است که به آن حیرت می‌گوییم. لذا دانشجوی علوم انسانی همواره باید بگوید چرا و در برابر هر گزاره‌یی یک علامت سوال بگذارد. ما با چرا گفتن‌های خود سنجیده می‌شویم که چقدر فلسفی هستیم؟ آگوستین می‌گفت بزرگ‌ترین فیلسوفان کودکانند، چون از واضح‌ترین امور به زعم بزرگسالان می‌پرسند.

2. امر تعیین‌کننده حق و باطل در فلسفیدن فقط عقل است. اگر امر دیگری جز عقل فیصله بخش نزاع‌ها باشد، دیگر به آن فرآیند فلسفیدن نمی‌گویند. در الهیات آنچه نزاع‌ها را فیصله می‌دهد متون مقدس دینی و مذهبی است، در عرفان شهودهای عارفان، فیصله بخش نزاع‌هاست و در تحقیقات تجربی، روش‌های تجربی. اما نزاع فلسفی هیچ‌وقت با تحقیقات تجربی فیصله نمی‌یابد، واقعیات تاریخی هم هیچگاه فیصله بخش نزاع فلسفی نیستند، همچنانکه شعر و ادبیات نیز نمی‌توانند در این زمینه نقشی داشته باشند. اینکه شعر را از ادبیات جدا می‌کنم، بدان دلیل است که در نزاع‌های فلسفی ما توسل به شعر غوغا، یا به تعبیر دقیق‌تر غوغاسالاری می‌کند. فهم عرفی نیز نزاع‌های فلسفی را فیصله بخش نمی‌داند. در فلسفه باید عقل حاکم باشد.

3. در فلسفیدن هیچ پرونده‌یی را نباید مختومه اعلام کنیم. اگر پرونده‌یی مختومه شود، دیگر فلسفه نیست. در فیزیک یا شیمی یا دیگر علوم کتاب‌های قدیمی دیگر ارزش علمی ندارند و تنها کسانی به آنها علاقه دارند که به تاریخ علوم علاقه‌مندند. اما در فلسفه هیچ پرونده‌یی مختومه نیست، زیرا اگر پرونده‌ها مختومه می‌شد، دیگر فلسفه، فلسفه نبود. بر این اساس است که می‌بینیم امروز همچنان آثار ارسطو و افلاطون بازخوانی می‌شوند.



4. 3 خصوصیتی که تاکنون برای فلسفیدن برشمردیم، به خصوصیات ذهنی فیلسوفان و فلسفیدن اختصاص داشت، اما فیلسوفان باید یک‌سری خصوصیات خلقیات دیگر نیز داشته باشند که در جای خود بسیار اهمیت دارند. اول بار ارسطو درباره این ویژگی‌های اخلاقی سخن گفت، اما در قرن بیستم، بویژه بعد از جنگ جهانی دوم و بالاخص از دهه 80 به این سو مطالب و کتاب‌های فراوانی درباره فضایل فکری برای فلسفیدن نگاشته شده است. قصد من احصای تمام این فضایل نیست و تنها بر 6 ویژگی که بر بقیه برتری دارد،تاکید می‌کنم.

فلسفه با چه اموری ناسازگار است؟
نخستین این ویژگی‌ها این است که فیلسوف نباید خودشیفته باشد زیرا خودشیفته می‌گوید هر چیزی که از آن من است، درست است و عقاید من نیز درستند. خودشیفتگی عقیدتی و فکری با فلسفیدن منافات دارد.

دومین ویژگی نداشتن پیش‌داوری است، یکی از استادان مشهور فلسفه در ایران گفته است که من وقتی فهمیدم هگل فرزند نامشروع دارد، دیگر یک کلمه از او نخواندم. این نشان پیش‌پنداشت و داوری پیش از مواجهه است و با روح فلسفه منافات دارد.

سومین ویژگی که با فلسفه منافات دارد، داشتن جزم و جمود است.

چهارمین ویژگی تعصب است، تعصب با فلسفیدن منافات دارد. تعصب یعنی اینکه من به عقیده‌یی پایبندی بکنم و دلبستگی بیابم و به قوت و ضعف شواهدی که آن را تایید می‌کند یا رد می‌کند، توجهی نکنم. عرب‌ها از این حالت با تعبیر «تصمیم» یاد می‌کنند.

ویژگی پنجمی که با فلسفیدن منافات دارد، بی‌مدارایی و تحمل مخالف است. اگر بی‌مدارا باشیم هیچ‌وقت طرف مقابل جرات نمی‌کند حرفش را بگوید. البته بی‌مدارا بزرگ‌ترین زیانش متوجه خودش است، زیرا خود را از اندیشه‌ها و آرای نویی که می‌تواند بشنود، محروم می‌کند.

ویژگی ششم خرافات‌ورزی است. خرافه‌پرستی یعنی سخن نامدلل را پذیرفتن. خرافه چیزی نیست جز سخن نامدلل. به تعبیر سقراط زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد. لذا هر دانشجوی علوم انسانی نیز نیازمند است به این امور دقت کند.