«هر رنج که شما می‌برید بر او[پیامبر] گران می‌آید» (عَزیزٌ عَلَیهِ مَا عَنِتّم: سوره توبه: آیه 128) 

«گاهی كه به نماز می‌ایستم، دوست دارم آنرا طولانی بخوانم. در آن اثنا، صدای گریه‌ی كودكی به گوشم می‌رسد. آنگاه، نماز را مختصر می‌خوانم تا باعث آزار مادرش، نشوم». (حدیث نبوی، بخارى:707)

محبس خویشتن، یکی از بازدارنده‌ترین محبس‌‌‌هاست. این پیام مشترک تمامی عارفان مسلمان است. رهایی از تنگنای وجودی خویش وبیرون آمدن از خود و پوستین دریدن و از قفس محدود خویشتن به جان و جهان و انسان ننگریستن، از توصیه‌‌‌ها و آموزه‌‌‌های سنجیده و ارزنده‌ی سالکان طریق نور و پویندگان مسیر روشنایی بوده است. 

بوسعید ابوالخیر می‌گفت: « یار بد آموز نفس تست. تا تو با تویی هرگز راحت نیابی. نَفسُکَ سِجنُکَ إن خَرجتَ مِنها وَقَعتَ فی راحةِ الأبد[نفس تو زندان تست اگراز آن بیرون شدی در راحت جاودانه افتادی] هر کجا پنداشتِ تست دوزخ است و هر کجا تو نیستی بهشت است. » 

عطار نیشابوری می‌گوید:

با وجودِ نفس، بودن ناخوش است   

زان که نفست دوزخی پر آتش است 

بایزید بسطامی می‌گفت: «از خویشتن خویش برون آمدم آن گونه که مار از پوست خود»

شیخ ابوالحسن خرقانی را پرسیدند که درویشی چیست؟ به زفانِ خرقانی گفت: «آن که تو نَوِی. »

مهمترین آفت یک زیست اخلاقی و فضیلت‌مندانه و مبتنی بر مکارم و سجایای اخلاقی، این است که آدمی خویش را قطب دایره‌ی امکان بینگارد و در تصمیم‌گیری‌‌‌ها و مراودات خویش با عالم بیرون، تنها به سود و ضرر خود نظر بدوزد و همه چیز را از منظر منفعت شخصی محاسبه کند و تنها دل در گرو هر چه افزون کردن لذت و سود شخصی خود نهد. به همین جهت است که نمی‌تواند «دیگران» را ببیند و با دردها و رنج‌‌‌های آنان همدلی کند. همدلی مقدمه‌ی گریز ناپذیر همدردی و غمخواری است و کسی که اساساً از خانه‌ی خود بیرون نمی‌آید و پا در کفش دیگران نمی‌کند و با جان و جهان دیگران توان آشنایی و همراهی را ندارد نمی‌تواند همدلانه به مسائل و معضلات و مشکلات دیگران نگاه کند و همدردانه در پی غمگساری بر آید. 

اساساً به کار بستن قاعده‌ی زرین اخلاقی یعنی همان: «آن روا دار که گر بر تو روَد بپسندی» که مورد توافق و اجماع تمامی مکاتب اخلاقی است، مستلزم این است که آدمی دیگری را چنان فهم کند که گویا خودش است و دیگری را به مانند خود بینگارد و رفتاری را با او در پیش گیرد که گویا با خود باید در پیش می‌گرفت. این قاعده که عالمان اخلاق از آن به قاعده‌ی طلایی عنوان کرده‌اند در فرهنگ ما بازتاب فراوان دارد:

پیامبر گرامی اسلام گفته‌اند:

 «لاَ يُؤْمِنُ أَحَدُكُمْ حَتَّى يُحِبَّ لأَخِيهِ مَا يُحِبُّ لِنَفْسِهِ. / تنها درصورتي مؤمن محسوب مي شويد که آنچه براي خود دوست داريد ومي پسنديد براي برادر مؤمنتان هم دوست داشته و بپسنديد. » (بخاری و مسلم)

«أحِبَّ للناس ما تحبُّ لِنَفسِک تَکُن مؤمِناً / آنچه برای خود دوست داری، برای سایر انسانها دوست بدار، تا مؤمن باشی» (ابن ماجه)

از شیخ ابوسعید ابوالخیر سؤال کردند که ای شیخ! ما الفتوّة؟ شیخ گفت: قول النبی: أن ترضی لأخیک ما ترضی لنفسک. . [جوانمردی چیست؟ گفت: سخن پیامبر که:« از برای برادر خویش همان خواهی که از برای خویش. »]

رحم اللهُ معشرَ الماضین   

که به نیکی قدم سپردندی

راحت نفس بندگان خدای   

 راحت نفس خود شمردندی (سعدی)

یاد دارم ز پیر دانشمند   

تو هم از من به یاد دار این پند

آنچه برنفس خویش نپسندی   

نیز بر نفس دیگری مپسند (سعدی)

قرن‌‌‌ها پیش، سعدیِ خوش‌سخن، به این نکته‌ی دقیق، توجه نشان داده و در اوج صراحت و سلاست عنوان کرده است: 

تو کز محنت دیگران بی غمی   

نشاید که نامت نهند آدمی

گر چه این گفته مثل بسیاری از نکات و لطائف حکیمانه و ژرف و نغز ما، دستمالی شده و در آن تأمل نمی‌شود؛ اما از تأمل برانگیز‌ترین نکات اخلاقی است. کسی که از محنت و آلام دیگران بی خبر است و چنان در پندار خویش گرفتار آمده و در بند خویشتن است که از دیگران و رنجشان کاملاً بی خبر مانده است؛ در خور نام آدمی نیست و از حدّ اقل شرافتِ اخلاقی بی بهره است. سعدی می‌گوید ما به نسبتی که به محنت و رنج دیگران حساسیم و توان همدلی و همدردی و غمخواری با دیگران را داریم، برازنده‌ی عنوان آدمیت هستیم و از شرافت و حرمت و کرامت انسانی بهره‌مندیم. 

کمترین مرتبه‌ای که شخص اخلاق محور و فضیلت پیشه در زندگی خویش می‌تواند داشته باشد این است که رنج غیر لازم به دیگران نرساند. این جنبه‌ی سلبی موضوع است. یعنی اگر نمی‌تواند یا نمی‌خواهد که از رنج دیگران بکاهد لااقل نمک پاش دل ریششان نشود و رنجی بر انبوهه‌ی رنجهایشان نیفزاید. 

دل نشکستن و رنج نرسانیدن و آزار ندادن از فضیلت‌‌‌های نادری است که تمام اهل معنویت بر آن تأکید کرده‌اند. چنانکه حافظ شیرازی گفته است تنها گناه در طریقت و مرام ما، آزار دادن غیر است و جدی‌ترین و اساسی‌ترین خطای اخلاقی را آزار دادن بر شمرده است. 

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن 

که در طریقت ما کافری است رنجیدن (حافظ) 

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی   

زنهار بد مکن که نکردست عاقلی(سعدی)

به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود  

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری(سعدی)

اگر ممالک روی زمین به دست آری  

و از آسمان برُبایی کلاه جبّاری

وگر خزائن قارون و ملک جم داری  

 نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری (سعدی)

به هوش باش دلی را به سهو نخراشی  

به ناخنی که توانی گره‌گشایی کرد (صائب)

برخی از عارفان مردمان را به سه طبقه تقسیم کرده‌اند. گروهی‌اند که حتی اگر کاری به کارشان نداشته باشی و موجب آزارشان نشوی، تو را می‌آزارند و گروهی هستند که تنها زمانی شما را می‌آزارند که شما آنان را بیازارید و گروهی که حتی اگر شما آنها را بیازارید باز از آزار شما پرهیز و امتناع می‌کنند. 

ابوالحسن خرقانی می‌گوید: « مردم سه گروهند: گروهی آنند که نه آزرده به تو آزار دهند، و گروهی آنند که بیازاری، بیازارند، و گروهی آنند که بیازاری نیازارند. »

سید برهان‌الدین محقق ترمذی می‌گوید: «آزاد مرد آن باشد که از رنجانیدن کسی، نرنجد؛ جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند. » 

میرعلی همدانی گفته است:

هرکه مارایار نبود ایزد اورا یار باد  

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هرکه اندر راه ما خاری فکند از دشمنی  

هرگلی کز باغ عمرش بشکفد بی خار باد 

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار  

هرکه ما را رنجه دارد راحتش بسیار باد 

دیگرانی که حساسیت به محنت و رنجشان، بیانگر میزان اخلاقی بودن وشرافت آدمی است می‌توانند دایره‌ی بس گسترده‌ای داشته باشند. 

در نظر برخی که در مرحله‌ی نازلی هستند، دیگران تنها در اهل خانه و خانواده خلاصه می‌شود. اهتمام آنها در این امر تنها معطوف خانواده‌ی نسبی و سببی خویش است. 

برای برخی دیگر ممکن است مراد از دیگران، همکیشان و هممذهبان یا همشهریان و یا هموطنان و یا همرنگان و یا همنژادان باشد. 

و برای عده‌ای در گستره‌ای فراختر، مراد از دیگران، تمامی انسان‌‌‌ها به شمار آیند. 

مهاتما گاندی می‌گوید: «من بشریت را به اندازه‌ی هموطنان خود دوست دارم؛ زیرا خداوند در قلب تمام موجودات خانه دارد؛ هدف من این است که از طریق خدمت به بشریت، زندگی در بهترین شرایط را عملی سازم. »

برای نوادری هم نه تنها همه‌ی آدمیان بلکه تمام جانداران که چیزی به نام درد و رنج را ادراک می‌کنند داخل در گستره‌ی دیگرانند و اینان سعی تام و تمام دارند که از رساندن کمترین رنج غیر لازم به هر جانداری خودداری کنند. 

بنا براین به نظر می‌رسد میزان شرافت و فضیلت آدمی بستگی به گستره‌ای دارد که در آن دیگران و رنجشان برای او واجد اهمیت می‌گردد. 

در مقام بالاتری، نه تنها آدمی از رنج دیگران باخبر است و همدلی لازم را دارد و نه تنها سعی بلیغ می‌کند که کمترین رنج غیر لازمی به آنان وارد نیاورد بلکه جان او با جان آنان چنان یگانه و جفت شده است که رنج ایشان را رنج خود تلقی می‌کند. 

عمر به خشنودی دلها گذار  

تا ز تو خشنود شود کردگار

سایه‌ی خورشید سواران طلب  

رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درمان دهی  

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش  

چون مه و خرشید جوانمرد باش (نظامی، مخزن الاسرار)

وقتی انسان محدوده‌‌‌های تنگ وجود خویشتن را درنوردد و با جان دیگران درآمیزد و به تعبیر زیبای سعدی، احساس و باور کند که بنی‌آدم اعضای یکدیگرند و نه تنها بنی‌آدم که جمله‌ی هستی از یک خانواده و ریشه هستند و به مثابه‌ی فرانچسکوی قدیس، ماه و آفتاب و اجزای طبیعت را خواهران و برادران خود قلمداد کند:

«ستایش تراست، ای خداوند من، با جمله‌ی آفریدگانت،

بالخاصه حضرت برادر خورشید،

که بدان، برما روشنایی و نور عطا می‌کنی؛

ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهر ماه،

ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادر باد،

ستایش تراست، ای خدای من، بهر خواهرمان آب،

که بس سودمند است و بسی فروتن،

گرانبها و پاکیزه. 

ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین، 

که ما را در خود دارد و می‌پرورد، .... »

 آن گاه است که رنج دیگران را رنج خود تلقی می‌کند و هر چه دیگران را رنج می‌دهد در واقع او را رنج می‌دهد و اگر رنجی بر کسی وارد شود در حقیقت بر او و وجود اوست که وارد شده است لذا در یک همدلی تمام‌عیار و یگانگی با دیگران به سر می‌برد و به چنان تعالی و رفعتی نائل می‌شود که با تمام وجود احساس هم‌پیکری می‌کند و از رنج آنان رنجور می‌گردد و زمانی که واجد این حالت روانی شد در مقام عمل تمام سعی و توش و توان خود را در راستای کاستن از رنج دیگران به کار می‌بندد. 

امیلی دیکِنسون می‌گوید: 

«اگر قادر باشم از شکستن یک قلب جلوگیری کنم زندگی من به بیهودگی نگذشته است. اگر بتوانم رنج‌‌‌های یک زندگی را آرامش ببخشم و یا کسی را که در بند است آزاد کنم، و یا یک کبوتر ضعیف را یاری کنم، و او را دوباره به لانه‌اش برسانم، زندگی من به بیهودگی نگذشته است. »

آبه اووِلَن می‌گوید: 

«هرگز کار درخوری برای انسانها انجام نخواهی داد، مگر از این راه که برای خاطر آنان پذیرای رنج شوی. »

سید برهان الدین محقق ترمذی می‌گوید: «رُحَماء بینهم، یعنی شفقت بی علت، مؤمنان را باشد. که چنین دانند از غایت شفقت که: رنج آن فلان، عین رنج من است. در علاج او چنان میان در بندم که در رنج خویش اگر ترا در پای خار خلد، همه مهمّات جهان را بگذاری و بدان مشغول شوی در حق برادر خود نیز همچنین کن که: إنّما المؤمنون إخوة. هر نیکوئی که در حق مؤمن خواهی کردن، آن نیکوئی با خویشتن می‌کنی. »

سری سقطی گفت: «خواهم که هر اندوه که مردمان را است جمله بر من نهادندی. » 

ابوالحسن خرقانی از عارفان به نام، جملاتی در این باب دارد که یگانه و بی نظیر است:

« اگر از ترکستان تا درِ شام کسی را قدمی درسنگی آید زیانِ آن مراست ازآنِ من است، تا در شام اندوهی در دلیست آن دل ازآن ِ من است. »

« هرکه روزی به شب آرد چنانک کسی را نیازارد چنان باشد که آن روز با پیغمبر زندگانی کرده باشد. »

« از کسانی باش که اندوه از دل برگیری واز کسانی مباش که اندوه به دلی نهی. واز کسانی باش که مشغول دلی را فارغ کنی از کسانی مباش که فارغ دلی را مشغول کنی وبار خود برکسی برنهی. »

«روی به حق کردم. گفتم الهی! اگر بر همه رویِ زمین بر خلق تو از خود مهربانتر خلقی دیدمی، ننگ داشتمی از مهربانی ِ خویش. »

«عالم بامداد برخیزد، طلب زیادتی علم کند، وزاهد طلبِ زیادتی زهد کند، بوالحسن بامداد برخیزد دربندِ آن بود که سروری به دل برادری رساند. »

از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسیدند که جوانمردی چیست؟ گفت: ترک آزار. گفتند تا چه حد؟ گفت تا آنگه که برادری دسته‌ی گندنا خریده باشد وتواورا گویی این گران خریده‌ای آزار وی کرده باشی. 

شیخ ابوسعید ابوالخیر گفت: شبلی گفت: « لا یکون الصوفی صوفیاً حتّی یکون الخلقُ کلُّهم عیالاً علیه. » [صوفی، صوفی نخواهد بود تا آنگاه که همه‌ی خلق به منزله‌ی عیال او باشند. ] شیخ ما گفت: « یعنی به چشم شفقت به همه خلق می‌نگرد و کشیدن بار ایشان بر خویشتن فریضه داند. » 

ارنست همینگوی می‌گوید: «مرگ هر انسان جانم را می‌کاهد چرا که با تمام بشریت در هم آمیخته‌ام و بدین سان هرگز نمی‌پرسم که ناقوس برای که می‌نوازد، چرا که می‌دانم برای توست. »

از میان عارفان ما کم نبودند که در مناجاتشان از خداوند می‌طلبیدند که به جای دوزخیان، یک تنه رنج عذا ابدی را به جان بخرند تا دیگران را رنجی نباشد. به این حکایت زیبا توجه کنید:

ابویزید گفت: «پروردگارا! اگر اراده داشته‌ای که کسی از آفریدگانت را به آتش عذاب کنی، خدایا دایره‌ی وجودم را در آتش آنچنان بگستران که جائی برای دیگران نباشد. » 

نیز گفته است: «مردی از خداوندان حال نزد من آمد وگفت: ای بایزید! این منزلت به چه یافتی؟ گفتم: منزلت رها کن امّا حق تعالی مرا هشت کرامت ارزانی کرد سپس مرا آواز داد که ای بایزید! .... و دوم آنکه راضی شدم که به جای همه خلق به دوزخ درآیم، از فرط شفقتی که بریشان داشتم .... . . و هشتم آنکه گفتم: اگر خدای تعالی به روز رستاخیز بر من ببخشاید و اذن شفاعتم دهد نخست آنان را شفاعت کنم که مرا آزرده‌اند و با من جفا کرده‌اند. سپس آنان که در حق من نیکی و اکرام کرده‌اند. »

ابوالحسن خرقانی می‌گوید: «بر خلق او مشفقتر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. » و گفت: «هرکه مرا چنان نداند که، من در قیامت بایستم تا او را ها پیش نکنم به بهشت در نشوم، بگوی اینجا میا و بر من سلام مکن. »

جعفر خُلدی گوید: روزی ابوالحسن نوری اندر خلوت مناجات می‌کرد. من برفتم تا مناجات وی گوش دارم چنان که وی نداند. گفت: بار خدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفردگان تواَند؟ و به علم و قدرت و اراده‌ی قدیم تواَند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی. جعفر گفت: من در امر وی متحیر شدم. به خواب دیدم که آینده‌ای بیامدی و گفتی خداوند تعالی گفت: ابوالحسن را بگوی ما تو را بدان تعظیم و شفقتِ تو بخشیدیم که به ما و بندگان ماست. 

در بعضی از نسخ بوستان سعدی این حکایت آمده است و داستان به جای ابوالحسن نوری به سهروردی نسبت داده شده است:

مقامات مردان به مردی شنو  

نه از سعدی از سهروردی شنو

شنیدم که بگریستی شیخ زار  

چو بشنیدی آیات اصحاب نار 

شبی دانم از هول دوزخ نخفت  

به گوش آمدم صبحگاهی كه گفت:

چه بودی كه دوزخ زمن پرشدی  

مگر دیگران را رهایی بُدی 

كسی گوی دولت زمیدان ربود  

كه در بند آسایش خلق بود 

همچنان که گفته‌ایم هر چه دایره و گستره‌ی دیگران در منظر آدمی فراختر شود و طیف بیشتری را در بر بگیرد، بر گستره‌ی فضیلتمندی فرد افزوده می‌شود. عارفان و اهل معنویت و فضیلت، نسبت به جانداران و رنج آنان حساسیت شگفت انگیزی داشتند و نه تنها رنج آنان را حس می‌کردند و سعی داشتند که کمترین رنجی به آنان نزند بلکه سعی تمام داشتند که از رنج زندگی آنان بکاهند. پیامبر اسلام سبب آمرزیده شدن مردی را تنها آب دادن به سگی تشنه و دوزخی شدن زنی را تنها در حبس کردن یک گربه عنوان کرده است. بایزید بسطامی مسیر دراز طی شده‌ای را باز می‌گردد تا مورچه‌ای را که از مسکن مألوف خود آواره کرده به جایگاه نخست برگرداند. غلامی سیه‌چهره قوت روزانه‌ی خود را به سگی غریبه ایثار می‌کند. سهراب سپهری دلنگران آب خورده پرنده‌ای است که اگر آب را گِل و تیره کند شاید گوارای وجودش نشود و سیره‌ای که می‌خواهد با آب زلال تن بشوید و مبادا که با آب گل آلود حمام کند. به این حکایات و اشارات در این باب به دقت گوش دهیم:

 «روزی، مردی در مسیر راه، بشدت تشنه شد. وارد چاهی شد و از آن آب نوشید. سپس بیرون آمد و ناگهان سگی را دید كه از شدت تشنگی، زبانش را بیرون آمده است و خاك می‌خورد. (با خود) گفت: این سگ، به همان اندازه، تشنه است كه من تشنه بودم. (دوباره، وارد چاه شد)، موزه‌اش را پر از آب كرد و به دهان گرفت و از چاه بالا آمد و به سگ آب داد. خداوند از او راضی شد و گناهانش را بخشید». صحابه گفتند: «ای رسول خدا (ص)! خداوند برای نیكی به حیوانات هم به ما پاداش می‌دهد؟ » رسول خدا (ص) فرمود: « نیكی كردن به هر موجود زنده‌ای، ثواب دارد». (بخارى:2363)

یکی در بیابان سگی تشنه یافت  

برون از رمق در حیاتش نیافت 

کُلَه دَلو کرد آن پسندیده کیش  

چو حبل اندر آن بست دستار خویش 

به خدمت میان بست و بازو گشاد  

سگ ناتوان را دمی آب داد 

خبر داد پیغمبر از حال مرد  

که داور گناهان از او عفو کرد (بوستان سعدی)

«بهشت چنان نزدیك من آمد كه اگر به خود جرأت می‌دادم از میوه‌‌‌های آن برای شما می‌آوردم. دوزخ نیز چنان نزدیك من آمد كه با خود گفتم: خدایا! مگر من هم از دوزخیانم؟ در آن اثنا، چشمم به زنی افتاد كه گربه‏ای، چهره‌اش را می‌خراشید. پرسیدم: این زن، چه كرده است؟ گفتند: گربه‌ای را در دنیا حبس كرده تا اینكه از گرسنگی مرده است. نه به او غذا ‏داده و نه او را آزاد گذاشته تا از حشرات و چیزهای دیگر زمین، تغذیه كند». (بخارى:745)

نقل است که چون [ بایزید بسطامی‌] از مکه می‌آمد به همدان رسید. تخم مُعَصفر[گلی بنفش] خریده بود. اندکی از او به سرآمد، بر خرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد، خرقه بگشاد، مورچه‌یی از آنجا به در آمد، گفت: ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم. برخاست و ایشان را به همدان برد، آنجا که خانه‌ی ایشان بود بنهاد. تا کسی که در «التعظیم لأمرالله» بغایت نبُوَد «الشفقة علی خلق الله» تا بدین حد نَبُود. 

یکی سیرت نیک مردان شنو  

اگر نیک بختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم فروش  

 به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غلّه دید  

که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت  

به مأوای خود بازش آورد و گفت

مروّت نباشد که این مور ریش  

پراکنده گردانم از جای خویش

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد  

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه کش است  

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل  

که خواهد که موری شود تنگدل (بوستان سعدی)

- وگویند که[شیخ ابوسعید ابوالخیر] یک روز قصّابی را دید که گوسفندی کشته بود. گوسفند دست می‌زد و آخه می‌کرد. شیخ نیز گوشت نخورد. گفت « ما ندانستیم که ازین آخه می‌خوردیم. » 

در باب مولانا جلال‌الدین رومی آورده‌اند که: شفقت او شامل حیوانات هم می‌شد و یاران را از آزار جانوران مانع می‌آمد. یک بار حتی از کسی که یک سگِ کوچه گرد را از سر راه وی دور کرد رنجید که چرا حیوان را آزرد و از وقت خویش باز آورد. به شهاب الدین قوّال که یک روز خر خود را بدان سبب که در حضور مولانا بانگ برآورده بود رنجانید اعتراض کرد که این زدن برای چیست؟ بانگ او هم برای همان کام‌‌‌هاست که سایر خلق طالب آن‌اند. نه آیا باید شکر کنی که باز تو راکبی و او مرکوب؟ 

عیسی علیه السلام در صحرایی می‌گردید، باران عظیم فرو گرفت. رفت در خانه‌ی سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران قطع گردد. وحی آمد که: از خانه‌ی سیه گوش بیرون رو که بچگان او بسبب تو نمی‌آسایند. 

داییِ معروف کرخی، والی شهر بود. روزی ازویرانه‌ای می‌گذشت، معروف را دید آنجا نشسته ونان می‌خورد وسگی درپیش وی و وی یک لقمه دردهان خود می‌نهاد ویک لقمه دردهان سگ. دایی معروف گفت: شرم نمی‌داری که باسگ نان می‌خوری؟ گفت از شرم نان می‌دهم به او 

ابوبکر واسطی می‌گوید یک روز مرغکی گرفتم بعد مرغکی دیگر برسرش چرخید پنداشتم که مادرش است یا جفتش، رهایش کردم اما مرغک مرده بود. بیمار شدم یکسال، مصطفی را درخواب دیدم گفت: «شکت عصفورٌ منک فی الحضرة / گنجشکی در محضر خدا از دست تو شکایت کرد. » بعد ازآن گربه‌ای درخانه‌ی ما بچه آورد. یک روز ماری بچه‌ی گربه در دهان گرفت، با عصا بر سر مار زدم و بچه گربه نجات یافت. از بیماری خلاص یافتم، مصطفی را در خواب دیدم که فرمود: «شکرت منک هرةٌ فی حضرة: گربه‌ای در محضر خدا از تو تشکر کرد. » 

عبدالله بن جعفر(رض) به روستایی رفت وبه باغ خرمایی رسید، درآنجا غلامی سیاه دید که مشغول کاربود. سگی درآن حوالی بود که نزدیک آن غلام آمد. غلام یک قرص نان به سگ داد. سگ نان را تمام کرد. دو قرص نان دیگر را هم که در دست داشت به آن سگ داد و سگ همه را خورد. عبدالله ماجرا را دید و به سراغ غلام رفته و به او گفت: غذای هرروز تو چقدر است؟ غلام گفت: همین سه قرص نان که دیدی. گفت چرا قوت روزانه‌ات را همگی به سگ دادی؟ غلام گفت: در این محل سگی نیست، این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود، زشت دانستم که نانش ندهم. عبدالله به غلام گفت پس خودت امروز چه می‌خوری؟ غلام گفت امروز را صبر و تحمل می‌کنم. عبدالله بن جعفر آن غلام را خرید و آزاد کرد و آن باغ را هم خرید و به او بخشید 

روزی حسن بن علی (رض) در مدینه از کنار باغی عبور می‌کرد، ناگاه برده‌ای سیاه رنگ دید که نانی به دست داشت و لقمه‌ای خود می‌خورد و لقمه‌ای دیگر به سگ می‌داد تا اینکه نصف نان را خودش خورد و نصف دیگرش را کاملاً به سگ داد. ایشان از برده‌ی سیاه پرسید: چه چیزی باعث شد که نان را با سگ نصف کنی و سگ را نفریبی؟ برده در پاسخ گفت: از چشم‌‌‌های سگ شرمم آمد که او را بفریبم. حسن(رض) از او پرسید: تو برده‌ی کیستی و این باغ مال کیست؟ برده جواب داد: برده‌ی ابن‌عثمان هستم و باغ از آن صاحب من است. حسن (رض) گفت: تو را به خدا سوگند تا من برنگشته‌ام جایی نرو. حسن بن علی رفت و آن برده و باغ را خرید. لحظاتی بعد حضرت حسن برگشت و به او گفت من تو را خریدم و باغ را نیز خریده‌ام و تو برای رضای خدا آزاد هستی و باغ نیز هدیه و بخششی است از من به تو » (تهذیب تاریخ دمشق الکبیر، ابن عساکر، ج 4 ص 217). 

یعقوب (ع) مناجات می‌کرد – از پس آنکه یوسف را بازیافته بود- گفت: الهی، این بلا که بر من آمد به چه سبب آمد؟ چواب آمد که: یعقوب! فلان وقت ترا مهمانی بیامد و اندر خانه‌ی تو گوسپندکی بود با بچّگک. آن بچه را پیش مادر بکشتی و بریان کردی و پیشم همان نهادی. دل آن مادر بریان گشت، به ما بنالید، ما دلِ ترا به فراق فرزند بسوختیم تا بدانی که درد فرزند چگونه باشد! (شرح التعرّف، مستملی بخاری، ص 933)

فضیل عیاض می‌گوید: «اگر بنده همه نیکویها بکند و مرغ خانگی دارد و با وی نیکوئی نکند او از جمله‌ی محسنان نباشد. »

سهراب سپهرای در شعرهای دلاویزش می‌گوید: 

«هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود. »

«آب را گل نکنیم:

در فرودست انگار، کفتری می‌خورَد آب. 

یا که در بیشه‌ی دور، سیره‌ای پر می‌شوید. 

یا که در آبادی، کوزه‌ای پُر می‌گردد. 

آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. 

دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب. » 

«یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب در آرم. 

یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد. » 

فردوسی می گوید:

به نزد کهان و به نزد مهان  

به آزار موری نیرزد جهان 

اسدی طوسی می‌گوید:

چنان زی که مور از تو نبود به درد  

نه بر کس نشیند زباد تو گرد 

مولوی در دفتر ششم مثنوی، داستانی از موسی بن عمران (ع) نقل می‌کند:

گوسفندی از کلیم الله گریخت  

پای موسی آبله شد نعل ریخت 

در پی ِ او تا به شب در جُست و جو  

وان رمه غایب شده از چشم او 

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند  

پس کلیم الله گَرد از وی فشاند

کف همی مالید بر پشت وسرش  

می‌نواخت از مهر همچون مادرش

نیم ذره طیرگی و خشم نی  

غیر مهر و رحم و آب چشم نی 

گفت گیرم بر مَنَت رحمی نبود  

طبع تو بر خود چرا اِستم نمود 

در پایان حکایات و سخنانی را که در این باب بصیرت زا هستند از نظر می‌گذرانیم:

عیسی مسیح(ع) می‌گوید:

« پسر انسان نیز نیامده تا مخدوم شود بلکه تا خدمت کند و جان خود را فدای بسیاری کند. »(انجیل مرقس، باب 10 آیه 45)

«زیرا من نیامده‌ام که خدمت کرده شوم؛ بلکه آمده‌ام تا خدمت کنم»(انجیل برنابا، فصل 50)

«شنیده‌اید که «همسایه خود را دوست بدار و با دشمن خویش دشمنی کن. » اما من به شما می‌گویم دشمنان خود را دوست بدارید و برای کسانی که به شما جفا می‌رسانند، دعا کنید. به این وسیله شما فرزندان پدر آسمانی خود خواهید شد، چون او آفتاب خودرا بر بدان و نیکان یکسان می‌تاباند و باران خود را بر درستکاران و بدکاران می‌باراند. اگر فقط کسانی را دوست بدارید که شما را دوست دارند، چه اجری دارید؟ مگر باجگیران همین کار را نمی‌کنند؟ اگر فقط به دوستان خود سلام کنید، چه کار فوق‌العاده‌ای کرده‌اید؟ مگر بی‌دینان همین کار را نمی‌کنند؟ پس شما باید کامل باشید. همانطور که خدای شما کامل است. » (انجیل لوقا)

«شنیده‌اید كه گفته است همسایه خود را محبت نما و با دشمن خود عداوت كن، اما من به شما می‌گویم دشمنان خود را محبت نمایید و برای لعن‌كنندگان خود بركت بطلبید، و به آنانی كه از شما نفرت كنند احسان كنید، و به هر كه به شما فحش دهد و جفا رساند دعای خیر كنید، تا پدر خود را كه در آسمان است پسران شوید. » (انجیل متی، باب5، آیه 44 و 45. )

شیخ بایزید بسطامی بسی در گورستان گشتی. یک شب از گورستان می‌آمد، جوانی از بزرگ زادگان ولایت، بربطی در دست، می‌زد. چون بایزید رسید، بایزید، «لاحول» کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد و سر بایزید و بربط هر دو بشکست. جوان مست بود، ندانست که او کیست. بایزید به زاویه‌ی خویش باز آمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟ بهای آن معلوم کرد و در خرقه‌ای بست و پاره‌ای حلوا با آن بار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر می‌خواهد و می‌گوید: دوش آن بربط بر ما زدی و بشکست، این زر در بَهای آن صَرف کن و عوضی باز خر، و این حلوا از بهرِ آن تا غصه‌ی شکستن آن از دلت برخیزد. 

یکی بربطی در بغل داشت مست  

بشب در سرِ پارسایی شکست

چو روز آمد آن نیکمرد سلیم  

برِ سنگدل بُرد یک مُشت سیم

که دوشینه معذور بودی و مست  

تو را و مرا بربط و سر شکست

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم  

تو را به نخواهد شد الا به سیم (بوستان سعدی، باب چهارم)

«[ابوالحسن سریّ سقطی] گفت: سی سالست تا استغفار می‌کنم از یک شکر که کردم. گفتند چگونه بود؟ گفت آتش اندر بغداد افتاد کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت گفتم الحمدلله و سی سالست تا پشیمانی همی‌خورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهتر خواستم. » 

شبی دودِ خلق آتشی بر فروخت  

شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندران خاک و دود  

که دکّان ما را گزندی نبود

جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس  

تو را خود غم خویشتن بود و بس؟ 

پسندی که شهری بسوزد به نار  

 و گر چه سرایت بوَد بر کنار؟ 

بجز سنگدل ناکند معده تنگ  

چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ

توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد  

چو بیند که درویش خون می‌خورَد؟  (سعدی، بوستان: باب اول)

نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند(نطع: فرشی چرمین که محکوم به اعدام را برآن نشانیده سرش را می‌بریدند) تا سیّاف[جلّاد] ایشان را سیاست کند. نوری فراپیش شد، سیاف گفت: می‌دانی که به چه می‌شتابی؟ نوری گفت: دانم. گفت پس این شتابزدگی چیست؟ گفت یکساعته زندگانی ایثارمی‌کنم بریاران خویش، سیاف متحیر شد. خبر به خلیفه رسید به قاضی وقت فرستاد. قاضی پس از احضارو گفتگو به ایشان گفت: اگراین گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست. 

مردی زنی خواست زن پیش از آنکه به خانه‌ی شوهر درآید وی را آبله درآمد و یک چشم وی به خلل شد مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس ازآن گفت: نابینا شدم، آن زن به خانه‌ی وی آوردند و بیست سال با آن زن بود، آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد. گفتند این چه حالتست. گفت: خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود، گفتند تو بر همه‌ی جوانمردان سبقت بردی. 

ابوعلی دقاق می‌گوید وقتی زنی نزد حاتم بن یوسف آمد تاچیزی از وی بپرسد، اتفاقاً درآن وقت آوازی ازآن زن بیامد، خجل شد چون درسخن آمد حاتم گفت آواز بردار[بلند سخن بگو] وچنان نمود که او کر است، آن زن شاد شد و خبر شایع گشت که نشنود از این روی نام وی أصم[ناشنوا] کردند. 

نامه‌اى از علی بن ابی طالب (ع) به عثمان بن حنیف که عامل او در بصره بود، وقتى که شنید به مهمانى قومى از مردم بصره دعوت شده و به آنجا رفته است: 

« اما بعد. اى پسر حنیف به من خبر رسیده که مردى از جوانان بصره تو را به سورى فرا خوانده و تو نیز بدانجا شتافته‌ای. سفره‌ای رنگین برایت افکنده و کاسه‌‌‌ها پیشت نهاده. هرگز نمی‌پنداشتم که تو دعوت مردمى را اجابت کنى که بینوایان را از در مى‌رانند و توانگران را بر سفره مى‌نشانند. 

بدان، که هر کس را امامى است که بدو اقتدا می‌کند و از نور دانش او فروغ می‌گیرد. اینک امام شما از همه دنیایش به پیرهنى و ازارى و از همه طعامهایش به دو قرص نان اکتفا کرده است. البته شما را یاراى آن نیست که چنین کنید، ولى مرا به پارسایى و مجاهدت و پاکدامنى و درستى خویش یارى دهید. به خدا سوگند، از دنیاى شما پاره زرى نیندوخته‌ام و از همه غنایم آن مالى ذخیره نکرده‌ام. و به جاى این جامه، که اینک کهنه شده است، جامه‌ای دیگر آماده نساخته‌ام. اگر بخواهم به عسل مصفا و مغز گندم و جامه‌‌‌هاى ابریشمین، دست می‌یابم. ولى، هیهات که هواى نفس بر من غلبه یابد و آزمندى من مرا به گزینش طعامها بکشد و حال آنکه، در حجاز یا در یمامه بینوایى باشد که به یافتن قرص نانى امید ندارد و هرگز مزه سیرى را نچشیده باشد. یا شب با شکم انباشته از غذا سر بر بالین نهم و در اطراف من شکمهایى گرسنه و جگرهایى تشنه باشد. آیا به همین راضى باشم که مرا امیرالمؤ منین گویند و با مردم در سختیهاى روزگارشان مشارکت نداشته باشم؟ یا آنکه در سختى زندگى مقتدایشان نشوم؟ پس اى پسر حنیف، از خدا بترس. به همان چند قرص نان اکتفا کن تا از آتش رهایى یابى. » (نامه شماره‌ی 45 نهج البلاغة)

بویزید اندر جامع شد عصابرزمین فروبرد، پیردیگرنیز عصابرزمین زد، عصای بویزید برآن عصا افتاد، پیر دوتا شد تا عصا برگرفت، بویزید به خانه‌ی آن پیرشد و حلالی خواست. گفت به سبب عصای من بود که تو پشت دوتا کردی. 

«دزدی به خانه‌ی پارسایی آمد. چندان که جُست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا راخبر شد. گلیمی که درآن خفته بود برداشت و در راه دزد انداخت تا محروم نشود. 

شنیدم که مردان راه خدای   

دل دشمنان هم نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام   

که با دوستانت خلاف است وجنگ» (گلستان سعدی، باب دوم)

چنان قحط سالی شد اندر دمشق  

که یاران فراموش کردند عشق

در آن حال پیش آمدم دوستی  

از او ماند بر استخوان پوستی 

وگر چه به مکنت قوی حال بود  

خداوندِ جاه و زر و مال بود 

بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی  

چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی

بغرید بر من که عقلت کجاست  

چو دانی و پرسی سؤالت خطاست

نبینی که سختی به غایت رسید  

مشقّت به حدّ نهایت رسید؟ 

بدو گفتم آخر تو را باک نیست  

کُشد زهر جایی که تریاک نیست

گر از نیستی دیگری شد هلاک  

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟ 

نگه کرد رنجیده در من فقیه  

 نگه کردن عالم اندر سفیه 

که مَرد ار چه بر ساحل است، ای رفیق  

نیاساید و دوستانش غریق

من از بی مرادی نیَم روی زرد  

غم بی مُرادان دلم خسته کرد

نخواهد که بیند خردمند، ریش  

نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش

چوبینم که درویش مسکین نخورد  

به کام اندرم لقمه زهر است و درد  (سعدی، بوستان: باب اول)

یکی را کرم بود و قوت نبود  

 کَفافش به قدر مروّت نبود

برش تنگدستی دو حرفی نبشت  

که ای خوب فرجام نیکو سرشت

یکی دست گیرم به چندی دِرَم  

که چندی است تا من به زندان دَرَم

به چشم اندرش قدرِ چیزی نبود  

ولیکن به دستش پشیزی نبود 

به خصمانِ بندی فرستاد مرد  

که ای نیک نامان آزاد مرد

بدارید چندی کف از دامنش  

و گر می‌گریزد ضَمان بر منَش

وزان جا به زندانی آمد که خیز  

وزین شهر تا پای داری گریز 

چو گنجشک در باز دید از قفس  

 قرارش نماند اندراو یک نفس

گرفتند حالی جوانمرد را  

که حاصل کن این سیم یا مرد را

ببیچارگی راه زندان گرفت  

که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنیدم که در حبس چندی بماند  

نه شکوَت نِبِشت و نه فریاد خواند

زمانها نیاسود و شبها نخفت  

بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مالِ مردم خوری  

چه پیش آمدت تا به زندان دری؟ 

بگفت ای جلیس مبارک نَفَس  

نخوردم به حیلت گری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند ریش  

خلاصش ندیدم بجز بندِ خویش

ندیدم به نزدیک رایم پسند  

من آسوده و دیگری پای بند (سعدی، بوستان: باب دوم)

پسری مرتکب جنایتی شد که قضات محکمه حکم به مرگش دادند. مادر آن پسر به دست و پای فتاد تا او را از مرگ برهاند. اما فقر و ناداری او باعث شد که نتواند کاری از پیش ببرد. در خاطر مادر اندیشه‌ای گذشت. به پسرش گفت ای نور دیده، غم به دل راه مده، نجات دادن تو آسان است. اسباب خانه را امروز به رهن داده‌ام تا به این و آن باج دهم و رهایی ترا فراهم آرم. در پای دار به آن اتاق بلند نگاه کند. آنجا مرا خواهی دید. اگر لباس سپید بر تن داشتم باید مطمئن باشی که اسباب نجاتت فراهم شده و حتماً رها می‌شوی و لی چنانچه مرا با لباس سیاه دیدی، باید تسلیم مرگ شوی. صبح روز اعدام، وقتی پسر را به پای دار بردند، مادر خود را در اتاق با لباس سپید دید. پرنشاط و شادمان تا پای چوبه‌ی دار رفت. امّا علی رغم وعده‌ی مادر، رشته‌ی دار بر گردنش آویخته شد و جان سپرد .... 

یکی بگفت به آن داغدیده مادرِزار  

به وقت تسلیت و تعزیت نشان دادن

چرا تو وعده‌ی آزادی پسردادی 

مگر نبود خطا وعده‌ای چنان دادن

جواب داد چو نومید گشتم این گفتم 

 که بچه‌ام نخورد غم به وقت جان دادن (ملک الشعراء بهار)

 

قیصر امین‌پور می‌گوید:

«دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه‌ی شناسنامه‌‌‌هایشان

درد می‌کند»

مهاتما گاندی می‌گوید:

« همه‌ی ما یکی هستیم. با تحمیل رنج بر دیگران، آن را بر خود تحمیل کرده‌ایم. با ضعیف کردن دیگران، خود و ملت را ضعیف ساخته‌ایم. »

« تنها هنگامی می‌توانید ادعای عشق ورزی کنید که رفاه دیگران را مهمتر از زندگی خود بشمارید. هر حالت دیگری، جز تجارت و داد و ستد نیست. گسترانیدن دامنه‌ی این عشق، حتی به آنانی که از شما متنفرند، نهایت درجه‌ی اهمیت است؛ و این، چیزی است که شما را به مرزهای خود آگاهی سوق می‌دهد. »

« اگر در لحظه‌ی آخر زندگی کلمه‌ای مبنی بر خشم یا تهمت در مورد قاتل خودم، بر زبان آورم، می‌پذیرم که یک کلاهبردار خوانده شوم. »

« امروزه میلیون‌‌‌ها انسان رنج گرسنگی را در کمال ناتوانی تحمل می‌کنند. بدون روزه گرفتن و تحمل این رنج با پوست و گوشت خود، چگونه می‌توانم با این افراد صحبت کنم یا خود را جای آنها بگذارم و معنای گرسنگی را درک کنم؟»

« من کوشش می‌کنم که خدا را از طریق خدمت به مردم، ببینم؛ زیرا می‌دانم که خداوند نه در بهشت و نه در دوزخ که در درون همه‌ی انسان‌‌‌هاست. »

اکنون با زبان جان، این ابیات ناب سعدی را زمزمه کنیم و با گوش دل بشنویم: 

بنی آدم اعضای یکدیگرند  

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار 

 دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی‌ 

نشاید که نامت نهند آدمی‌ 

--------------------

منابع: 

اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، مؤسسه‌ی انتشارات آگاه، چاپ ششم، 1385

پله پله تا ملاقات خدا، دکتر عبدالحسین زرین کوب، انتشارات علمی، چاپ بیست و ششم،1384

پیمانه‌‌‌های بی پایان: قصه‌‌‌های کوتاه ادبیات فارسی(جلد 1 و2)، مهدی محبّتی، نشر هرمس، چاپ اوّل، 1389

تاریخ تصوف اسلامی: ازابتدا تا پایان قرن دوم، دکتر عبدالرحمن بدوی، مترجم: محمود رضا افتخارزاده، انتشارات افراز، چاپ اول، 1389

تذکرة الاولیاء، شیخ فریدالدین عطارنیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون،نشراساطیر، چاپ دوم 1383

جانب عشق عزیز است فرو مگذارش، مسعود لعلی، انتشارات بهار سبز، چاپ هشتم، 1389

چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ اول، 1385

حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، تصحیح محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ ششم، 1384

حیات معنوی، نوشته‌ی اوِلین آندرهیل، ترجمه‌ی سیمین صالح، نشر شور، 1385

دفتر روشنایی، ازمیراث عرفانی بایزیدبسطامی، محمدبن علی سهلگی، ترجمه‌ی محمدرضاشفیعی كدكنی. نشر سخن. 1384

راه عشق، اکنات ایسواران، ترجمه‌ی شهرام نقش تبریزی، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، 1388

رساله‌ی قشیریه، ترجمه‌ی ابوعلی حسن بن احمدعثمانی، باتصحیح بدیع الزمان فروزانفر،انتشارات علمی فرهنگی،چاپ نهم 1385

رفیق اعلی، نگاشته‌ی کریستیان بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار، نشر طرح نو،1384

ریاض الصالحین، یحیی بن شرف نووی، ترجمه‌ی مسعود انصاری، نشر احسان، چاپ اول، 1388

کلیات سعدی، تصحیح محمد علی فروغی، نشر طلوع، چاپ دهم، تابستان 82

کشف المحجوب، ابوالحسن علیّ بن عثمان هُجویری، تصحیح د. محمود عابدی، نشر سروش، چاپ پنجم، 1389

گزینه‌ی گفتارهای گاندی، ترجمه‌ی مهشید میرمعزی، نشر ثالث، چاپ دوم، 1388

مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم، 1380

مختصر صحیح بخاری، محمد بن اسماعیل بخاری، ترجمه‌ی عبدالقادر ترشابی، انتشارات حرمین، چاپ سوم، 1388

مخزن الاسرار، حکیم نظامی گنجوی، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، نشر طره، چاپ ششم،1382

معارف، سید برهان الدین محقق ترمذی، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، تهران، 1339

نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، محمد رضا شفیعی کدکنی،انتشارات سخن، چاپ اول، 1384

نهج البلاغة، ترجمه‌ی محمّد دشتی، انتشارات پیام عدالت، چاپ پنجم، 1388