دشمنان اسلام همیشه یک شبهه در مورد اسلام مطرح کردهاند و آن اینکه: اسلام بر پایهی خشونت بنا شده و استراتژی آن همیشه خشونت بوده و با همین سَبک گسترش یافته و مفاهیم خود را به این طریق بر مردم تحمیل نموده است.
و در مقابل، مسلمانان همیشه ادعا کردهاند و میکنند که اسلام دین صلح و دوستی بوده و همیشه آشتی را نشر نموده و از طریق کاشت دانههای محبت در دلهای مردم بر آنها تأثیر گذارده و با بسطِ سخاوتمندانهی سفرهی عطوفت توانسته همگان را از رحمتِ الهی بهرهمند سازد. و در حقیقت هم اینگونه است؛ زیرا سیرهی بزرگان هم این ادعا را تأیید و تثبیت میکند! اگر کمی در تاریخ اسلام و سیرهی بزرگان صدر اسلام به ویژه پیامبر و اصحاب تأمل کنیم به حقیقت این موضوع به وضوح پی خواهیم برد. پیامبر اسلام به مسلمانان یاد داد که چگونه به خداوند عشق بورزند و چگونه همانند یک محبوب و معبود او را عبادت کنند، بله، رسول الله (ص) اینگونه بذر محبت را در دل یارانش کاشت، و توانست با سنتِ خویش، در تنظیم گفتار و رفتار آنان با قوانین الهی نقش بسزایی داشته باشد.
مسلمانان صدر اسلام به حقیقت توانستند محبت را آنگونه که شایسته بود در جامعهی خود به اشتراک بگذارند و جامعهای مدنی بسازند که تا آن روز بشر نمونه آنرا به خود ندیده بود. و به وسیله همین محبت بود که توانستند در دل یکی از تاریکترین جوامع آن زمان، جامعهای موفق به وجود بیاورند. به گواه قرآن، راز موفقیتِ پیامبر اسلام هم در نرمخویی و محبت ایشان نسبت به اطرافیان خود است.
اصحاب یاد گرفته بودند که دل خود را از کینه و حرص خالی کنند و جای آنرا با محبت خداوند و پیامبر و برادران دینی خود پر کنند؛ زیرا اعتقاد داشتند که این محبت باعث سعادت آنان خواهد شد و انسان مؤمن نمیتواند در دل خود ایمان را با کینه و بغض جمع کند.
عبدالله ذی البجادتین (رض):
یکی از جوانان صدر اسلام که در جوانی ایمان آورد، در جوانی برای اسلام جهاد کرد، در جوانی شهید شد (فوت کرد). جوانی که زندگی مؤمنانهاش از آغاز تا سرانجام، حاوی درسهای زیادی برای من که جوان امروزی هستم داشت. نمونهای کامل از زندگی یک جوان مؤمن بود.
زندگی مؤمنانهی او بسیار کوتاه بود در سن شانزده سالگی ایمان آورد.و در سن بیست و سه سالگی فوت کرد؛ هفت سال زندگی مؤمنانه داشت، هفت سال از زندگیش رضایت خدا و پیامبر را در بر داشت.
این صحابه گرامی، نه اهل مکه بود که پیامبر او را تربیت کند و نه اهل مدینه که مصعب و امثال مصعب را ببیند؛ بلکه در شهری میان مکه و مدینه زندگی میکرد. نام اصلی او عبدالعزی بود. در سن کودکی پدرش فوت کرد و عمویش مسئولیت او را برعهده گرفت، عمویش رییس قبیله بود به همین خاطر از نظر مالی بسیار توانمند بود، عبدالله نیز به همین سبب در رفاه فراوانی زندگی میکرد. و هر آنچه از مال دنیا میخواست بدست میآورد. در شهر خود مشغول چراندن گوسفندان بود، به همین سبب بیشتر اوقات در صحرا بود. زمانی که دستور هجرت صادر شد مسلمانان تک تک و مخفیانه شروع به هجرت کردند. در همین سفرها عبدالله با عدهای از اصحابِ پیامبر ملاقات کرد و توسط آن بزرگواران با اسلام آشنا شد. عبدالله نیز به اسلام علاقهمند شد، به طوری که هرگاه یکی از اصحابِ پیامبر را میدید ساعتها با او همسفر میشد تا از او قرآن یاد بگیرد. و بار دیگر آن را برای صحابهای دیگر میخواند تا از درست بودن آن مطمئن شود.
عبدالله سه سال را مخفیانه زندگی کرد، به طوری که نمازهای خود را بیرون از شهر و در صحرا میخواند؛ زیرا در میان قوم خود تنها او مسلمان بود و ترس این را داشت که مبادا او را از عبادت منع کنند.
هرکس که به تازگی با اسلام آشنا میشود و آن را میپذیرد، قطعاً اشتیاق خاصی برای ملاقاتِ رسول الله(ص) خواهد داشت. به ویژه عبدالله که در زمان پیامبر زندگی میگرد.
عبدالله بارها درمورد اسلام با عمویش صحبت کرد. اما عمویش هر بار او را از صحبت کردن در مورد اسلام منع کرد. تا اینکه عبدالله تحملش تمام شد و نزد عمویش رفت و به او گفت: مدت سه سال است که مسلمان شده و میخواهد او نیز دعوت اسلام اجابت گوید. اما عمویش به شدت با او برخورد کرد و تمام امکاناتی که به او داده بود را از او گرفت، حتی لباسهای تنش را! و او را از خانه بیرون کرد.
عبدالله با اینکه میدانست که عمویش، آسایش را از زندگی او خواهد گرفت اما باز هم ملاقات با پیامبر را انتخاب کرد. زیرا به این فهم رسیده بود که در زندگی، آرامش با آسایش تفاوت دارد و او آرامش را بر آسایش ترجیح داد و اولویت را به خدا، رسول و دین قرار داد و هر آنچه در جبههی مقابل قرار داشت را رد کرد.
عبدالله راه مدینه را در پیش گرفت. در میان راه، تکه پارچهای به دست آورد و آن را دو تکه کرد. نیمی از آن را به بدن خود بست و نیمی دیگر را بر دوش خود انداخت و به راه خود ادامه داد.
پیامبر (ص)در مدینه و در جمع اصحابِ خود نشسته بود. عبدالله بر آنان وارد شد، پیامبر (ص) با دیدن او فرمود: تو کیستی؟ عبدالله جواب داد: من عبدالعزی هستم. پیامبر(ص) فرمود: چرا سر و وضعت اینگونه است؟ عبدالله در جواب گفت: عمویم زندگی را از من گرفت و من را از خانه بیرون انداخت. پیامبر (ص)به او فرمود: آیا تو این کار را به خاطر خدا کردی؟ عبدالله گفت: بله. پیامبر(ص) به او فرمود: تو از امروز عبدالله ذی البجادین هستی.
حال دو سؤال پیش میآید. اول اینکه چرا پیامبر(ص) او را عبدالله ذی البجادین نام نهاد؟! و دوم اینکه ما چه درسی از زندگی عبدالله میتوانیم بگیریم؟!
پیامبر(ص) او را عبدالله ذی البجادین نام نهاد تا این جوان که به خاطر اسلام، سرزنشها و شِکوههای قوم خود چشیده بود به خود افتخار کند که به خاطر اسلام این مصیبتها را چشیده است و در راه جلبِ رضای خدا با موانع و مشکلات جنگیده است و کاری کرده که کمتر کسی توانایی انجام آن را دارد. هر کدام از ما بخاطر اینکه حرام نمیخوریم و به قوانین خدا مقیّد هستیم، ممکن است سهم کمی از بهرهی دنیا داشته باشیم؛ ولی آیا ما هم به این وضعمان که رضای خدا را بر هر چیزی ترجیح دادهایم افتخار میکنیم؟
زندگی عبدالله، درمانِ دردِ بزرگی است که امروزه زندگی ما را فرا گرفته. دردی به نام دنیازدگی، دردی که پیامبر دربارهی آن هشدار داده بود.
امتحان بزرگتر برای عبدالله این بود که پیامبر(ص) او را در میان اهل صفه قرار داد. مردمانی که در تنگنا قرار داشتند.
عبدالله به زندگی خود ادامه داد و در رکاب پیامبر بود تا زمانِ غزوهی تبوک. در میان راه به پیامبر (ص)عرض کرد: یا رسول الله از خدا برایم طلب شهادت کن! پیامبر فرمود: خداوندا خون او را بر شمشیر کافران حرام گردان! عبدالله با تعجب عرض کرد: یا رسول الله من از شما خواستم برایم طلب شهادت بکنید! پیامبر(ص) فرمود: ای عبدالله، کسانی هستند که در راه خدا از خانه خارج میشوند، در راه دچار تب می شوند و فوت میکنند و شهید محسوب میشوند؛ و کسانی هستند که در راه خدا از خانه خارج میشوند در میان راه از مرکب خود به زمین می افتند و میمیرند، اینان هم شهید محسوب میشوند.
طبق پیش بینی پیامبر(ص)، عبدالله در مسیر بازگشت دچار تب شد و فوت کرد. ابن مسعود (رض) بقیهی داستان را نقل میکند.
در نیمه شب صدایی شنیدم، به خیمهی پیامبر(ص) رفتم کسی را در آن نیافتم؛ خیمهی ابوبکر(رض) و عمر(رض) هم خالی بود؛ در خارج از لشکر چراغی روشن بود، به طرف آن رفتم و دیدم پیامبر با دستانِ مبارک خویش در حال کندنِ قبر هستند! با دیدنِ من فرمود: عبدالله برادرت فوت کرد. آنگاه با چشمی گریان به کندن ادامه داد. به ابوبکر و عمر گفتم چرا به پیامبر کمک نمیکنید. پیامبر(ص) فرمود: من خودم میخواهم این کار را انجام دهم؛ آنگاه خودش در قبر دراز کشید، سپس فرمود: جنازهی برادرتان را به من بدهید. جنازه را به بدنِ مبارکِ خود فشار داد و چهار بار تکبیر گفت. سپس فرمود: تو تواب و قاری قرآن هستی؛ خداوندا من از او راضی هستم تو هم از او راضی باش.
ابنمسعود که یکی از سابقین اولین است، میفرماید: آرزو داشتم به جای عبدالله، من صاحبِ آن قبر بودم!
منابع:
1- علي محمد محمد الصلابي، الگوی هدایت، هیأت علمی انتشارات حرمین
2- محمد أبو زهرة (1315- 1394هـ)، خاتم پیامبران، آستان قدس رضوی
3- أحمد بن الحسين بن علي بن موسى الخُسْرَوْجِردي الخراساني، أبو بكر البيهقي (المتوفى: 458هـ)، شعب الإیمان، مكتبة الرشد للنشر والتوزيع بالرياض بالتعاون مع الدار السلفية ببومباي بالهند
4- أبو نعيم الأصبهاني (336 - 430 هـ)، معرفة الصحابة، تحقيق: عادل بن يوسف العزازي، دار الوطن للنشر الرياض،الطبعة: الأولى 1419 هـ.
5- أبو نعيم الأصبهاني (336 - 430 هـ)، دلایل النبوة.
نظرات
متین لطفی
22 آبان 1391 - 11:59خدا ازت راضی باشه ناصرجان؛ خیلی قشنگ و تاثیرگذار و آموزنده بود. بارک الله
سارا
23 آبان 1391 - 05:24خيلی قشنگ و تأثيرگذار بود. از اين جور مطالب بيشتر بذارين لطفا
فاروق
25 آبان 1391 - 04:13به راستی که خواندن زندگینامه اصحاب موجب ازدیاد ایمان میشود ٰ خداوند خیرتان بدهد ٰ کتاب یاران ژیامبر نکاتی بارز از اکثر صحابی را بیان کرده است.