آنچه می‌آید، حکایت‌هایی است طنزآلود که یا باورهای دینی را نشانه گرفته و مورد چالش و چند و چون قرار می‌دهد ویا رفتار پاره ای دینداران را به تیغ نقد گرفته است. مشی و منشِ قاضیان و محتسبان و واعظان و متشرّعان که پاره‌ای از اوقات، مقرون سالوس و ریا و بدفهمی و کج‌اندیشی و قدرت‌طلبی بوده است. دین‌به‌مزدانی که با توجیهات دینی در پی تأمین کامجویی خود بوده‌اند. و یا بیان مسائلی مرتبط با جامعه شناسی و یا روانشناسی دین از قبیل اینکه در فضایی فقرآلود که شکمی سیر یافت نمی‌شود، نام اعظم خدا، همان نان است و آدم گرسنه اصلاً ایمانی ندارد که بخواهد آن را به شیطان بفروشد. شاید همان حکایت سلسله مراتب نیازهای آبراهام مازلو، که تأمین طبقه‌ی نخست از نیازها را لازمه‌ی عبور به مرحله‌ی بعدی و پدید آمدنِ نیازهای معنوی دانسته است. حکایتِ تبعیض و نابرابری اجتماعی و اقتصادی که گاه فریادهای اعتراض آمیز بندگان مستأصل خدا را در می‌آوردکه آخر خدایا چرا؟ "جام می‌و خون دل هر یک به کسی دادند" آن مسکین و یا دیوانه ای که بندگانِ بزرگ شهر را می‌بیند که آراسته و پاکیزه و پیراسته اند و آن گاه نظری بر خود می‌اندازد که جز کرباسی کهنه، چیزی دیگر بر تن ندارد و آنگاه خداوند را خطاب می‌کند که: "بنده پروردن بیاموز از عمید". غالباً به چالش خواندن باورهای دینی به طور مستقیم ممکن نبوده ولذا سرّ دلبران را در حدیث دیگران بیان کرده اند واز زبان دیوانه ای آشفته و یا مسکینی مستأصل و وامانده و خاطر پریش، مسئله طرح شده است. غالب این حکایت‌ها و داستانک ها، تأمل برانگیز و بصیرت زاست. ظاهر لطیفه مانندش نباید رهزنِ معنایابی از لایه‌های زیرین و ژرف آن گردد. امید که یکجا آوردن این داستانک‌ها را حمل بر دین ستیزی این قلم نکنید.

* مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که «والله، بالله من زنده ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت بودند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می‌گفتند: «پدرسوخته‌ی ملعون دروغ می‌گوید. مُرده !» مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند:

«این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که مُرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد.

پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می‌کند.

حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!»

[مشابه حکایت فوق: شخصی از آشنای خود الاغ طلبید تا به جایی رود. آن مرد گفت: من الاغ ندارم. در این اثنا خر از پاگاه(اصطبل) به فریاد آمد. آن مرد گفت: تو نگفتی من الاغ ندارم؟ گفت: عجب، سخن مرا قبول نمی‌کنی وسخن خر را قبول می‌کنی؟(حبله رودی از کتاب مجمع الامثال)]

*

سایلی پرسید از آن شوریده حال/ گفت : اگر نام مهین ذوالجلال

می شناسی بازگوی ای مرد نیک / گفت : نان است این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار / کی بود نام مهین، نان؟ شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب/ می‌گذشتم گُرسَنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز/ نه دری بر هیچ مسجد بود باز

پس بدانستم که نان، نام مهینست/ نقطه‌ی جمعیت و آرام دینست

(مصیبت نامه، عطارنیشابوری)

[نام مهین: اسم اعظم است که معتقد بوده اند هر کس آن را بداند همه‌ی مشکلها بر او گشوده می‌شودو در باب اینکه اسم اعظم کدام است بحث‌ها و کتاب‌ها نوشته اند که قابل استقصا نیست، ولی یکی از عقلای مجانین نیشابور معتقد بوده است که اسم اعظم همان « نان» است.(اسرارالتوحید، جلد دوم، ص583)]

*

« مصاحبه»

کوهستان

ابری خونین را می‌کشد به دندان

انسان ها

مزارع درو شده با قامت‌های کوتاه

خبر نگار از پیرمرد خسته ای می‌پرسد:

_ خسارت مالی هم دیده ای، نه؟

_ نه قربان

فقط قدری کف وسقف خانه به هم چسبیده

_ خسارت جانی چی؟

_ عیالمان مقداری جان سپرده

خبرنگار از کله ای که بیرون مانده از خاک می‌پرسد:

_ چه احساسی حالا داری برادر؟

_ از خوشحالی نمی‌دانم چه خاکی

روی سرم بریزم

باران رحمتش که بی حساب است

تا خرخره رسیده

وخوان نعمتش که بی دریغ است

ما را به گِل کشیده

چه چیزی بهتر از این

الحمدلله رب العالمین «عمران صلاحی»

* گویند مردی از گرسنگی مشرف بمرگ شد. شیطان برای او غذایی آورد، بشرط آنکه ایمان خود را به او بفروشد. مرد پس از سیری از دادن ایمان خود داری کرد، و گفت: آنچه را در گرسنگی فروختم موهوم و معدومی بیش نبود، چه آدم گرسنه ایمان ندارد. (امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)

*

گفت یک روز با جُحی هیزی / کز علیّ و عُمَر بگو چیزی

گفت او را جُحی که اندهِ چاشت / در دلم حبّ و بغض کس نگذاشت (حدیقة الحدیقة، سنائی غزنوی)

* شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا، مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟ گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان بیاد می‌آید و نه از پیغامبر(رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* جهودی از ترسایی در باب موسی و عیسی پرسید که کدام یک برترند. ترسایی گفت: عیسی مردگان را زنده می‌کرد، در حالی که موسی به مردی رسید و او را مشت زد و کشت؛ و عیسی در گهواره سخن می‌گفت، حال آنکه موسی پس از چهل سال گفت: خدایا گره از زبانِ من بر دار تا سخن مرا بفهمند. (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* شیادی چند، پنهانی لوحی مزوَّر که نام فرزندی از پیشوایان دین بر آن ثبت بود در خاک کردند. و با رؤیاهای دروغین خود ساده لوحان را به کاوش زمینِ نو و برآوردن لوح برانگیختند. لوح برآمد، دعوی ثابت، و تولیت خدمت مزار بدیشان مسلَّم، و جد اول صدقات و نذور از هر سو بدان صوب روان شد. تا روزی یکی از شرکاء جعل از دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس و قیاس سارق را شناخته در مطالبت ابرام کرد و او هر بار با سوگندان غلیظ به همان بقعه‌ی شریف مُنیف(بلندو مقدس) بر انکار می‌افزود. عاقبت مرد از بی شرمی و وقاحت همکار به حیرت مانده بی اختیار در میان مردم بر خلاف مصلحت خویش فریاد برآورد: ای بی شرم آخر نه این امام زاده را با هم ساختیم؟(امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)

* مردی لاشه‌ی سگ خویش را در قبرستان مسلمین مدفون ساخت. مردمان برآغالیدند، ویرا گرفتند و سخت بکوفتند و نیمه جان به قاضی بردند. قاضی به سابقه‌ی عداوتی، نشاندن آتش فتنه را به سوختن او فرمان داد. مرد الحاح کرد که مرا سخنی مانده است، اگر حضرت قاضی اجازت فرماید بگویم. قاضی رخصت داد. گناهکار گفت: چون أجل این سگ برسید امری عجیب پدید گشت؛ یعنی بناگاه مُهر زبان حیوان صامت بشکست و مانند ما آدمیان به سخن در آمد، مرا به نام بخواند، و وصیت کرد که بَدره یی(همیان) از راز نیاگان به میراث دارم، و در زیر فلان سنگ به صحرا نهفته ام تا نفسی از من باقی است سبک بدانجا شو، سنگ بردار، و مرده ریگ(میراث) برگیر، و آنگاه که وداع این دار فانی گویم جسد مرا به جوار صالحان بخاک سپار و یک نیمه از زر نزدِ یکی از قضاتِ اسلام بر تا در تخفیف عقوبات من به امورِ حِسبیّه صرف کند، و مرا به دعاهای خیر یاد فرماید. من چون خارقه‌ی سخن گفتن سگ بدیدم، بر راستی گفته‌ی او اعتماد کردم. در ساعت بشتافتم و زر بنشان بیافتم، و اکنون بدره برجایست. قاضی به طمع نیمه‌ی دیگر زر گفت: سبحان الله این حیوان بی شبهه از احفادِ(نوادگان) سگِ اصحاب کهف بوده است، و البته از تدفین او در گورستان مسلمانان بر تو حرجی نیست؛ آن مرحوم دیگر بار چه گفت؟ آن مرد چون به حکم صریح قاضی بر حیات خویش ایمن شد نفسی به آسودگی برآورد و گفت: ایها القاضی چون از صحرا به خانه بازگشتم از سگ رمقی بیش نمانده بود، مرا بدید، آب در دیدگانش بگشت، با تعب و رنجی تمام دهان بگشاد، و با آنکه نفسش بشماره افتاده بود، شمرده و روشن به مَسمَع عدولِ حاضر گفت: زنهار، زنهار ماتَرَکِ من به قاضی محلّت نبری که مردی سخت سست ایمان است، ترسم این مال نیز چون دیگر وجوه در هوای خویش خرج کند، و بارِ گرانِ عصیان همچنان بر من باز ماند.(امثال و حکم، علی اکبر دهخدا)

* جُحی روزی به بازار می‌رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید کُجا می‌روی؟ گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم. مرد گفت: «إن شاء الله» بگوی. گفت: چه لازم که این سخن بگویم. دراز گوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را دزدیدند. وقتی که برگشت همان مرد به استقبالش آمد و گفت: «از کجا می‌آیی؟» گفت: « از بازار می‌آیم، إن شاء الله، پولم را دزدیدند إن شاء الله، خر نخریدم إن شاء الله، و دست از پا دراز تر باز گشتم إن شاء الله!» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* اعرابیی به سفر رفت و زیانکار باز آمد. از او پرسیدند: « چه سودی بُردی؟» گفت: « از این سفرمان چیزی سود نبردیم جز اینکه نمازِ خود را کوتاه خواندیم.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* یکی از صوفیان را گفتند: « خرقه‌ی خویش را بفروش» گفت: « اگر صیاد تورِ خود را بفروشد پس با چه شکار کند؟»(رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* مردی زشت روی در آیینه به زشتی روی خود می‌نگریست و می‌گفت: «سپاس خدای را که مرا آفرید و صورتِ مرا نیکو کرد» غلامی داشت ایستاده بود و سخنش می‌شنید. پس از آن بیرون رفت، و مردی دَمِ در از سرورِ او پرسید. غلام گفت: «او در خانه نشسته است و به خدا دروغ می‌گوید.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* شیعیی در مسجد رفت. نام صحابه دید بر دیوار نوشته. خواست که خیو(آب دهان) بر نام ابوبکر و عُمَر اندازد، بر نام علی افتاد. سخت برنجید، گفت: « تو که پهلویِ ایشان نشینی، سزای تو این باشد.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* شخصی به مزاری رسید. گوری سخت دراز دید. پرسید: «این گورِ کیست؟» گفتند: «از آنِ علمدار رسول است.» گفت: « مگر با علمش در گور کرده اند؟»(رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* شخصی دعوی خدایی می‌کرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفتند: « پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می‌کرد، او را بکشتند». گفت: «نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* جُحی گوسفند مردم می‌دزدید و گوشتش صدقه می‌داد. از او پرسیدند که: «این چه معنی دارد؟» گفت: «ثواب صدقه، با بزهِ دزدی برابر گردد، و در میانه پیه و دنبه اش توفیر باشد.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* زنی پیش واثقِ خلیفه، دعویِ پیغمبری می‌کرد. واثق از او پرسید که« محمد پیغمبر بود؟» گفت: «آری» گفت: «چون او فرموده است که لانبیَّ بعدی، پس دعوی تو باطل شد.» گفت: او فرموده که «لانبیَّ بعدی»؛ و «لانبیّةَ بعدی» نفرموده است.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* از قزوینی پرسیدندکه «امیرالمؤمنین علی را شناسی؟» گفت:« شناسم» گفتند: «چندم خلیفه بود؟» گفت: «من خلیفه ندانم، آنست که حُسین او را در دشت کربلا شهید کرده است.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* شیرازی در مسجد بنگ(افیون) می‌پخت. خادم مسجد بدو رسید و با او در سفاهت آمد. شیرازی در او نگاه کرد شَل بود و کَل و کُور. نعره یی بکشید و گفت: «ای مردک! خدا در حقِّ تو چندان لطف نکرده است که تو در حقِّ خانه‌ی او چندین تعصُّب می‌کنی.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* شخصی خانه یی بکرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌کرد. به خداوندِ خانه از بهرِ مرمّتِ آن سخن بگشاد. پاسخ داد که: «چوبهای سقف، ذِکرِ خداوند می‌کنند.» گفت: «نیک است اما می‌ترسم این ذکر منجر به سجود شود» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* واعظی بر سرِ منبر می‌گفت: «هرگاه بنده یی مست میرد، مست دفن شود، و مست سر از گور بر آورد.» خراسانیی در پای منبر بود گفت: « به خدا آن شرابی است که یک شیشه‌ی آن به صد دینار می‌ارزد.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* قزوینی در حالت نزع افتاد. وصیت می‌کرد که« در شهر کرباس پاره‌های کهنه‌ی پوسیده بطلبند و کَفَنِ او سازند.» گفتند: « غرض از این چیست؟» گفت: « تا چون مُنکر و نکیر بیایند پندارند که من مرده‌ی کهنه ام زحمتِ من ندهند.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* واعظی بر منبر سخن می‌گفت. شخصی از مجلسیان سخت گریه می‌کرد. واعظ گفت: «ای مجلسیان! صدق از این مرد بیاموزید که این همه گریه‌ی بسوز می‌کند.» مرد برخاست و گفت: «مولانا! من نمی‌دانم که تو چه می‌گویی، اما من بُزَکی سرخ داشتم ریشش به ریش تو می‌مانست. در این دو روز سقط شد؛ هر گاه که تو ریش می‌جنبانی مرا از آن بُزَک یاد می‌آید و گریه بر من غالب می‌شود.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* واعظی بر منبر می‌گفت که«هر که نامِ آدم و حوا نوشته در خانه بیاویزد، شیطان بدان خانه در نیاید.» طلخک از پای منبر برخاست و گفت: «مولانا، شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می‌شود که در خانه‌ی ما از اسم ایشان بپرهیزد؟»(رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* دو کس به کنارِ آبی رسیدند یکی دیگری را گفت که« مرا بر دوش گیر.» چون بگرفت، گفت: «سبحان الّذی سخّر لَنا هذا.»[پاکی خدایی راست که این را برای ما مسخر و رام کرد- زخرف، آیه‌ی 13] چون به میان آب رسیدند. حمّال گفت: « مُنزلاَ مبارکَاً و أنتَ خیرُ المُنزِلین»[فرودگاهی مبارک است و تو بهترین فرودآورندگانی- مؤمنون، آیه‌ی 29]؛ و او را در میان آب نهاد که «جوابِ آن آیت است که بدان عذر من خواستی.» (رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی)

* گویند آخوندی برای خرید هیزم به بازار آمد، روستایی را دید که پشته یی هیزم بر روی خر نهاده می‌فروشد. بادی در غبغب انداخت و گفت: یا أخی، این حَطَبَ مُرتَّب بر این حمار ابیض لا یعلم را به چند درهم شرعی مبایعه می‌کنی؟ روستایی مادر مرده چیزی نفهمید و بچشمان آخوند زل زده گفت: آخوند، روضه می‌خوانی یا هیزم می‌خواهی؟ (زیبا شناسی، وزیری علینقی)

* مریدی مدعی شد که پیر او چون کامل است، در همه‌ی انواع فضایل بر سایر ابناء نوع، برتری دارد. شنونده بر سبیل انکار پرسید: آیا شیخ خط را نیز از میر عماد بهتر نویسد؟ گفت: البته چنین است. مشاجره دراز کشید. حکومت را به خود مراد بردند. او انصاف داد که رجحانِ کتابت میر، مسلَّم است. مرید متعصب این معنی را حمل بر تواضع و فروتنی مراد کرده گفت: آقا شکسته نفسی می‌کند، غلط می‌کند! (امثال و حکم، علی اک?