نویسنده‌: امیرارسلان خضری

سپاس می‌گویم خدا را که قلم را آفرید، قلم تنها آشنای احساسات و دنیای درون من است، هنگامی که با مرکب قلم می‌تازم دیگر کسی یارای رسیدن به دنباله‌ی ستاره‌ی اندیشه مرا نخواهد داشت، این نیز از فضل پروردگار من است. اندیشه من اراده کرده به پاس زحمات چند ساله‌ات در عرصه‌ی دانش‌آموزی و قرار گرفتن تو بر روی سکوی پرتابی نو، سیاهه‌ای بنویسد، اما باز کسی به گرد آن نرسد.
بزودی روی سکوی پرتابی قرار خواهی گرفت که از سکویی که من بر آن قرار گرفتم بالاتر خواهد بود پس طولی نخواهد کشید که فاصله دوساله‌ای را که زودتر از تو طی کرده‌ام رنگ خواهد باخت، و از هم اکنون از تو می‌خواهم آن هنگام چند کلامی برایم بنویسی تا فاصله‌ها را با هم طی کنیم زیرا سکوی پرتاب تو شتاب بیشتری دارد. آنچه بیشتر انگیزه نوشتن را در من ایجاد کرد، تبریک به مناسبت بزرگ شدنت بود، از هم اکنون به تو به عنوان یک شخص بالغ، کسی که در اوج بهار زندگانی قرار دارد، کسی که کمیتش مایه‌ی سنجش توانایی ملت و کیفیتش میزان تضمین موفقیت نهضتهاست یاد خواهد شد. سؤالی برای من باقی مانده که در طی این دو سال از یافتن پاسخ آن ناتوان مانده‌ام، امیدوارم هر وقت پاسخش را یافتم و یا یافتی همدیگر را خبر کنیم، و آن اینکه آیا دوران دانشجویی دوران عمل است و یا دوران آماده‌سازی؟ اما پاسخ هر چه که باشد من به این نتیجه رسیده‌ام که باید بچه بود و بچه ماند، و همچون بچه عمل کرد. همچون بچه‌ها به کمتر از آنچه که می‌خواهی راضی مباش و برای رسیدن به خواسته‌ات هر کاری بکن جیغ بکش، فریاد بزن، غذا نخور، دمپایی و لباس و موهای سرت را قیچی کن، اما تا به آنچه که می‌خواهی نرسیده‌ای لحظه‌ای آرام مگیر، بزرگترها اسم این رفتار را رادیکالیسم می‌نامند، می‌بینی، تفاوت دنیای بزرگترها با دنیای بچه‌ها در تفاوت واژه‌هایی است که به کار می‌برند نه در ماهیت رفتارشان. نمونه‌ای دیگری از این قبیل تفاوتها، واژه تسامح و تساهل می‌باشد، بی‌شک بزرگتری را دیده‌ای و یا خود چنین کرده‌ای، خود را مظلوم و گریان نشان داده‌ای تا کودکی را فریب دهی تا آنچه را که با جیغ و فریاد و تحصن بدست آورده برای آرام کردن و رضایت تو، آنرا ببخشد، همچون این کودک باش، یا می‌دانی یا نمی‌دانی که فریب خورده‌ای، اما با این وجود می‌بخشی از آنچه که به داشتن آن عشق می‌ورزی و زمانی را صرف فهمیدن راستگویی و اثبات فریب‌کاری طرف مقابلت نمی‌کنی، آنچه که برای تو مهم است خوش بودن و شاد بودن همه است، پس به‌جای اتلاف وقت، توان خود را در راستای بدست آوردن خواسته‌ای دیگر هدایت کن. اغماض بدون چشم داشت یعنی این، رحمة للعالمین بودن یعنی این. همچون بچه‌ها افکار بزرگ داشته باش اما از شادی‌های کوچک لذت ببر. اگر بزرگ شدم به خارج می‌روم، اگر بزرگ شدم به مریخ می‌روم، اگر بزرگ شدم سفری به خورشید خواهم داشت، اگر بزرگ شدم شاخه‌ای از سیاه‌چاله را به اتاقم خواهم آورد، اگر بزرگ شدم قله‌ی اورست را فتح خواهم کرد، نمی‌دانم دنیای ناشناخته‌ها کجاست، اما سفری هم به آنجا خواهم داشت، این همان چیزی است که بزرگترها از آن به عنوان تخیل و از اولین مراحل خلاقیت نام می‌برند. بی‌هیچ محافظه‌کاری خنده‌ات را بروز بده، به کوچکترین بهانه‌ها غنچه لبانت را شکوفا کن، بگزار دوستانت تو را فردی شوخ‌طبع بشناسند، از فریاد زدن در کوه لذت ببر، در حمام آواز بخوان، شیشه‌ی پنجره را بشکن البته اگر جرأتش را داری و از آن لذت می‌بری. بارها و بارها داستان و رخداد و سخنرانی را که دوست داشته‌ای تکرار کن، از تکرار لذت ببر، این گفته من منافاتی با تغییر کردن ندارد، انسان با تغییر رشد می‌کند اما از تکرار لذت می‌برد، دیدگاهت این باشد که با هر بار تکرار چیز تازه‌ای بیاموزی به این ترتیب هم تغییر کرده‌ای و هم لذت برده‌ای. هر جای دنیا که زندگی کنی، مسیرهایی کوتاهی را تکرار کن، این عمل را ناشی از عادت کردن ندان بلکه منشأ آن را خودآگاهی بدان، در این مسیرها اصالت اندیشه خود را جستجو کن و بقیه روز را قدم در ناشناخته‌ها بگذار تا قدرت و کارایی این اصالت را ارتقاء بدهی و صداقت آن را برای جهانیان اثبات کنی.
لحظاتی را در هفته یا ماه در بازار جستجو کن، ببین آن کودکانی را که به آرزوهایشان رسیده‌اند، آرزوی بزرگ شدن، آرزوی داشتن سبیل، آرزوی تاجری بزرگ شدن، فراهم کردن زندگانی مرفه، اما... امایش را نمی‌گویم خود برو و ببین، آن کودکی را که امروز همه چیز دارد اما زندگی ندارد، آن جوان میزان کمیت و کیفیت مملکت را که کنار خیابان مشغول چرت زدن است، آن چشمان خسته‌ای را که به کوچکترین بهانه داد و فریاد و شر به پا خواهد کرد. آن مردمانی را که سر چهارراه ها به اشتغال کاذب می‌پردازند، دیروز کوپن، امروز کارت سوخت و فردا احتمالا یارانه و سهام عدالت. آن کودکانی را مشاهده کن که افکار بلندشان کم کم در چشم هایشان می‌خشکد و لبخندهایشان به محافظه کاری دغلبازان مبدل می‌گردد. انگار نه انگار که روزی توانایی اندیشیدن و آرزو کردن داشته اند. هر بار تعداد کسانی را که در بازار بی پروا قهقه سر می‌دهند یا حتی لبخند می‌زنند را بشمار، نه کاغذ نمی‌خواهی که بی شک تعدادشان از تعداد انگشتان دستت کمتر است. هر بار که در بازار قدم نهادی این شعر استاد هژار[1] را با خود باز گو کن :
چه‌پ گه‌ردی گه‌ردون گه‌ران کوشتمی
نه‌زان په‌ره‌ستی بۆ نان کوشتمی
هه‌ر چه‌وسانه‌وه‌ی بێ حه‌سانه‌وه
ئه‌ی مردن له کوێی، ژیان کوشتمی[2]
شاید این باشد علت عقب ماندگی ما. چند باری هم به مدرسه ها سر بزن، از ابتدایی گرفته تا دبیرستان، تا رنگ فاصله هایی را که با دوران کودکی گرفته‌ای تشخیص بدهی. تا افکار بزرگمان را در چشمان آنها ببینیم، البته اگر تا آن زمان چیزی از آنها باقی مانده باشد. از آنها انگیزه و جرات خندیدن بگیر و اگر می‌توانی تدریس کن و یا برایشان صحبت کن. تا می‌توانی در مجلس رجال حضور پویا داشته باش، به دو علت، اول آنکه بدانی آنان چگونه به افکار بزرگشان واقعیت بخشیده‌اند، و دوم چون منتقدی تیزبین، با لبانی خندان و بدون هیچ محافظه‌کاری تا تذکر دهی فاصله و رنگ افکار و عملکرد آنان را با بلندپروازی‌های کودکان سرزمینت، با آنچه که در مدرسه‌ها به کودکان می‌آموزند، با علت آن چیزی که لبخند را از صورت کودکان دیروز گرفته، با علتی که باعث می‌شود برای هر شرایطی رنگی و نقابی برای خود برگزینیم و آنچه که باید باشیم و لذت می‌بریم باشیم اما نمی‌شویم، افکار بزرگمان را خود می‌خشکانیم، لبخندهایمان را پنهان می‌کنیم و یا اصلاً لبخند نمی‌زنیم و... ساده، کودکانه، اما دردناک، این تراژدی، سرنوشتی است که رجال گذشته برای کودکان ما نوشته‌اند، بیا و منصفانه این سرنوشت تراژیک را نقد کن، بگو آینده کودکان ما خندان است، این شاید بخش کوچکی از رسالت دانشجویی ما باشد، پس لبخند بزن. دوست، برادر و هم پیمان تو امیر ارسلان خضری

پانوشتها:
1. عبدالرّحمن شرفکندی متخلّص به‌ هژار: شاعر، مترجم و نویسنده‌ی نامدار کرد (1300-1369)
2. ترجمه‌: گردش چپ چرخ گردون مرا کشت، جهل‌پرستی برای نان مرا کشت، آنچه‌ [در زندگی ماست] فقط استعمار و استحمار بدون استراحت است، ای مرگ کجایی، که زندگانی مرا کشت؟