اپیزود اول:

بعد از ٤٥ روز، همه‌ی کتاب‌هایی را که همراهم بود خوانده بودم و با هماهنگی‌هایی که انجام دادم، برای تعویض کتاب‌هایم، زیر آفتاب خوشایند ٢٥ اسفندماه ٩٣، از حصارِ دورترین پاسگاه مرزی، پای پیاده، به دلِ طبیعت مسحورکننده‌ی صفرترین نقاطِ مرزی زدم. تا رسیدن به مسیرِ ماشین‌رو ١٠ کیلومتر راه بود.

اپیزود دوم:

به اولِ مسیر ماشین‌رو رسیدم و شاهد حجم انبوهی از ماشین‌های تویوتای باری (پانکی)، جیپ و مینی‌بوس‌هایی بودم که سرشار از آدم‌ها، به‌سوی بازارچه‌ی مرزی، خلاف مسیر من، می‌تاختند و من با لبخندی به همه‌ی آن‌ها سلام می‌دادم و هم‌چنان پیاده به‌سوی مریوان پیش می‌رفتم. درنهایت پس از ٢٠ کیلومتر پیاده‌روی، نرسیده به روستای «سیاناو» یک پانکی که آن روز به او اجازه‌ی تردّد‌ نداده بودند، برگشت و شاید با دیدن عرقِ شوره‌بسته‌ی روی پیراهنم دلش به حالم سوخت و مرا تا مریوان رساند.
در راه فهمیدم که اهل شعر و ادب و عرفان است؛ همه‌ی علمای اهلِ ادب منطقه را می‌شناسد و خود نیز قریحه‌ی شاعری دارد.

اپیزود سوم:

پس از تبادل کتاب‌ها، به سه‌راهی «نِ» آمدم و پس از طی‌ یک نیمچه مسیر، در ابتدای جاده‌ی خاکیِ منتهی به روستای سیاناو منتظر بودم که سوار یکی از این پانکی‌ها به سمت پاسگاه برگردم؛ اما یا جا نبود یا این‌که کسی، جوانی شلوارجین‌پوش با پیراهن مشکی -که برحسب اتّفاق مصادف با ایام فاطمیه‌ بود- و با آن موهای نه‌چندان کوتاهش شباهتی به سربازها نداشت را به‌راحتی سوار نمی‌کرد.

عاقبت سوار بر ٢/٥-اف سرپوشیده، با چند کولبر که در این ساعات میانی روز، امید چندانی به گیرآوردن بار نداشتند، هم‌سفر شدم.

اپیزود چهارم:

یکی از کولبرها مدام شوخی می‌کرد و سربه‌سر همه می‌گذاشت، از این‌ور ماشین به آن‌ور می‌پرید و همه را به‌نوعی انگولک می‌کرد و به خنده وا می‌داشت. اما من توجّهم به مردی تقریباً هیکلی و چاق با لباس‌های کُردی تازه‌ای بود که از شدت گرما مُدام عرقش را پاک می‌کرد. برایم جای سئوال بود که این مرد با این تیپ در میان کولبرها چه می‌کند؛ که ناگهان نوبت به من رسید و از شوخی‌های ساده‌دلانه‌ی این کولبر لاغراندام بی‌نصیب نماندم. اول به فارسی پرسید: جناب سروان کدام پاسگاه تشریف می‌بری؟ ناگهان سکوت سنگینی حکم‌فرما شد و همه‌ی کولبرها منتظر شنیدن جواب من بودند؛ برای گریز از سنگینی نگاهشان گفتم که من هم کُرد هستم و سربازِ دیدبانِ نیروی هوایی هستم و ربطی به این مرزبانی‌ها ندارم؛ اما به‌گمانم کسی باور نکرد.

اپیزود پنجم:

پیرمردی دو نفر آن‌طرف‌ترِ من، مُدام در حال ذکر بود و برای همه دعا می‌کرد و طلب روزی از خدا داشت و من در دل می‌گفتم: «تو باید دوران بازنشستگی را طی می‌کردی و نوه‌هایت را به پارک می‌بُردی، نه این‌که دغدغه‌ی رسیدن به بار و...» از آن مرد شوخ‌طبع پرسیدم آن مرد شیک‌پوش چرا با شما آمده؟ گفت: «دو حالت دارد، یا صاحبِ بار است یا مغازه‌داری است که فروش ماهیانه‌اش کفاف اجاره نکرده و مجبورش کرده برای تأمین مخارجش، کولبری کند.»

گفت حالا من چیزی بپرسم راستش رو می‌گی؟ گفتم بپرس؟ گفت دیشب از پاسگاه شما به آن کولبر شلیک کردند؟ گفتم: نه، خبر ندارم؟ کِی؟ چی شد؟ چه بلایی سرش آمد؟ گفت: «مُرد». انگار با پُتک زدند توی سرم. گفت: «چند روز پیش، دخترش تازه عروس شده بود، دو تا پسر کوچک هم داشت. پسر بزرگ‌ترش باهاش می‌آمد کولبری. مدرسه را ول کرده بود. خواندن می‌خواست چه‌کار، باید می‌آمد و جنازه‌ی بابایش را برمی‌گرداند.»

رو به من کرد و حماسی‌ترین خطاب تاریخ را این‌گونه برایم نطق کرد: «تو را به خدا بس کنید؛ ما هیچ ضرری برای کسی نداریم؛ به فکر سیرکردن شکم بچّه‌هایمان هستیم؛ نمی‌گی سرباز هستی، باشه قبول، باور کردم؛ اما هر وقت فرمانده بهت دستور شلیک داد، شلیک نکن؛ نهایتش دو روز اضافه‌خدمت می‌خوری؛ ولی به خدا قسم، جان ماها که ارزشی ندارد، ولی نگذارید بچه‌هایمان درد یتیمی بکشند و چشمشان به دست یک مُشت کولبر گرسنه‌تر از خودشان باشه.»

اپیزود آخر:

در میانه‌ی راه، من از آن‌ها جدا شدم و پیاده به سمت پاسگاهِ بالای کوه راهی شدم. وقتی رسیدم، فوراً به سمت دوربینِ روی بُرجک رفتم و بازارچه‌ی مرزی را دید زدم. هم‌سفرانم رو دیدم و خرسند بودم که به آن‌ها باری رسیده است. دیدم که چگونه آن بارهای سنگین را به کول می‌کشند و کولبر نام می‌گیرند و این‌گونه، از راه دور، برای هم‌سفرانم سرودم:

 

منیش کۆڵبه‌رێکم

باری سه‌رشانم چه‌ند کتێبێکه...

دیوانی نالی، وه‌فایی، په‌شێو، هێمنی موکریانی... و

کۆڵێکیش خۆشه‌ویستی...

ئای کۆڵبڕه‌کان

له من مه‌ترسن

من ته‌نیا چاوه‌دێری سنوری ئاسمانم

من له خۆتانم...

 

چند شب بعد، طی دستوراتِ هوشیاری اعلام شد: «امشب کولبر دیگری به ضرب گلوله‌ی مرزبانان، برای حفاظت از اقتصاد این مرزوبوم، کشته شد؛ هوشیاری خود را مقابل حملات تلافی‌جویانه، چندبرابر کنید.»

و من بزدلانه در دل گفتم: «کولبر اهل تلافی نیست، او بی‌صدا، برای نان جان می‌دهد.»

 

امیرارسلان خضری - ١٤ بهمن‌ماه ١٣٩٥