همه چیز با کندن تو از خودت، از زندگیات و از همه علاقههایت آغاز میشود. مگر نه در شهرت ساکنی؟ سکونت، سکون؟ حج، نفی سکون، زندگی چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ که نفس میکشد، حج، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کده است، باز میکند، این دایره بسته، با یک " نیت انقلابی "، باز میشود، افقی میشود، راه میافتد، در یک سیر مستقیم، هجرت به سوی ابدیت، به سوی دیگری، به سوی " او"
هجرت از خانه خویش به "خانه خدا"، "خانه مردم"!
اکنون، هنگام در رسیده است، لحظه دیدار است، ذی الحجه است، ماه حج، ماه حرمت، شمشیرها آرام گرفتهاند.
باید در موسم رفت، به سراغ خدا نیز باید با خلق رفت. صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمیشنوی؟
وتو ای لجن، روح خدا را بجوی، بازگرد وسراغش را از او بگیر، از خانه خویش، آهنگ خانه او کن، او در خانهاش منتظر تو است، تو را به فریاد میخواند، دعوتش را لبیک گوی!
وتو ای که هیچ نیستی، تنها " به سوی او شدن " وهمین!
موسم است، از تنگنای زندگی پست وننگین وحقیرت، دنیا- از حصار خفه وبسته فرد یتت – نفس – خود را نجات ده، آهنگ او کن، به نشانه هجرت ابدی آدمی، شدن لایتناهی انسان به سوی خدا، حج کن!
پرداختن قرضها، شستشوی کدورتها، آشتی قهرها، تسویه حسابها، حلال طلبی از دیگران، پاک کردن محیط زندگی، ثروت، اندوختهها، انگار میروی، رفتنی بی بازگشت!
پس اکنون که در دارالعمل هستی، خود را برای رحلت به " دارالحساب " آماده کن، مردن را تمرین کن، " پیش از آنکه بمیری " مرگ را، اکنون، به نشانه مرگ، انتخاب کن، نیت مرگ کن، آهنگ مرگ کن.
حج کن!
و حج، نشانهای از این رجعت به سوی او، او که ابدیت مطلق است او که لایتناهی است، او که نهایت ندارد، حد ندارد، "تا" ندارد.
و بازگشت به سوی او، یعنی حرکت به سوی کمال مطلق، یعنی حرکت به سوی مطلق، حرکت مطلق به سوی کمال مطلق، یعنی حرکتی ابدی.
صراطی است که نقطه آخرین ندارد، راهی است که هرگز ختم نمیشود. رفتن مطلق است، خدا در این حرکت تو در هستی جهان و در هستی خویش، هجرت ابدی، نشاندهنده جهت است نه منزل.
نه تصوف! مردن " در خدا " ماندن در " خدا "
که اسلام! در رفتن به " سوی خدا "
نه " فنا " که " حرکت "
نه " فیه " که " إلیه"
که خدا از تو دور نیست که به او برسی.
خدا از تو نزدیکتر است،
به کی؟ به تو!
و دورتر از آن است که بتوان به او رسید.
کی؟ هرکه، هر چه!
"موسم " است، دیدار نزدیک است، به میعاد برو، به میقات! ای بازخوانده خداوند، لحظه دیدار است! موسم است، میقات است.
میقات، لحظه شروع نمایش، پیش صحنه نمایش، واکنون که نبه میقات آمدهای، باید لباس عوض کنی، لباس! آنچه تو را، توی ِ آدم بودن تو را، در خود پیچیده، پوشیده، که لباس، آدم را میپوشد، وچه دروغ بزرگی که آدم لباس را میپوشد! آدم بودن ِ آدم مخفی میشود، در جامه گرگ، روباه، موش یا میش خودنمایی میکند. لباس یک فریب است، یک " کیفر" است. کفر پوشیدن حقیقت است.
لباس، نشانه است، حجاب است، نمود است، رمز است، درجه است، عنوان است، امتیاز است، رنگ و طرح و جنس آن، همه یعنی: "من "
در میقات این من بودن را بریز!
کفن بپوش!
رنگها را همه بشوی!
سپید بپوش! سپید کن!، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از " من بودن ِ " خویش بدرای، مردم شو.
ذرهای شو، درآمیز با ذرهها، قطرهای گم در دریا،
" نه کسی باش که به میعاد آمدهای "
" خسی شو که به میقات آمدهای "
" وجودی شو که عدم خویش را احساس میکند، و یا عدمی که وجود خویش را "
" بمیر پیش از آنکه بمیری "
" جامه زندگیت را بدر آر "
" جامه مرگ بر تن کن "
اینجا میقات است!
هر که هستی، آرایهها و نشانهها و رنگها، و طرحهایی را که دست زندگی بر اندام تو بسته است، همه را در " میقات " بریز.
آنچنان که در آغاز بودی، یک تن:
آدم!
و آنچنان که در پایان خواهی شد، یک تن:
مرگ!
یک جامه بپوش، دو تکه: تکهای بر دوش وتکهای بر کمر، یک رنگ!
سپید، بی دوخت، بی طرح، بی رنگ، بی هیچ نشانی، بی هیچ اشارهای به اینکه " توئی "، به اینکه " دیگری " نیستی.
جامهای را که همه میپوشند، جامهای را که با جامه همه هماهنگ است در میقات، بسادگی اشتباه میکنی!
جامه ات را بکن! همه نشانههایی را که تو را نشان میدهند بریز، و در حشر خلق گم شو، هر چه را که زندگی بر تو بسته است و یادآور تو است، حکایتگر نظام تو است، در غوغای قیامت خلق فراموش کن! همه را بر خود حرام کن،
احرام بپوش!
احرام؟
" حرام کردن "
منها در میقات میمیرند و همه ما میشوند.
هر کسی از خود پوست میاندازد و بدل به انسان میشود.
و تو نیز فردیت و شخصیت خود را دفن میکنی و" مردم " میشوی، " امت " میشوی، که وقتی از " منی " بدرآیی خو را نفی کنی، در " ما " حلول کنی، هر کس یک جامعه میشود، فرد، خود یک " امت " میشود، چنانکه ابراهیم یک " امت " شده بود. و تو اکنون میروی تا " ابراهیم " شوی!
حاجی!
قصد کننده – و همین!
در آستانه ورودی، میخواهی اغاز کنی، پیش از هر چیز، باید نیت کنی.
قصد چیزی کردن، عزم جائی کردن، جا به جا شدن، از رحالتی به حالتی دیگر آمدن و...
نیت کن! همچون خرمایی که دانه میبندد. ای پوسته، ای پوک بذر آن " خود آگاهی " را در ضمیرت بکار، درون خالیات را از آن پر کن، همه تن مباش، دانه بند! بودنت را پوستی کن بر گرد هسته ایمانت، هستی شو، هست شو، همه حباب مباش، در دل تاریکت، شعله را بر افروز، بتاب، بگذار پر شوی، لبریز شوی،.
ای همه جهل، همیشه غفلت! خدا آگاه شو، خلق آگاه شو، خود آگاه شو.
نماز، نماز در میقات!
وشگفتا که در میقات، در کفن سپید احرام، در آستانه میعاد، معنی دیگری دارد! گویی کلمات تازهای میشنویم! تکرار یک فریضه نیست.
داریم با " او " حرف میزنیم، وزن حضور او را بر خویش لمس میکنیم:
ای رحمن! که دوست نوازی! ای رحیم که آفتاب رحمتت، از مرز کفر و ایمان، شایستگی و ناشایستگی، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی ما میگذرد، آری، جز تو، دیگر کسی را نخواهم ستود که حمد ویژهی توست، جز تو دیگر کسی را ارباب نخواهم گرفت که " رب " همه توئی که ملک ومالک روز دین توئی، همه بتهایم را میشکنم، هیچ کس را جز تو دیگر نمیپرستم، از هیچ قدرتی جز تو دیگر یاری نمیگیرم، ای تنها و تنها معبود من، ای تنها و تنها مستعان من! ما همه را که اینچنین بر بیراهههای جهل افتادهایم، بر گمراهیهای جورمان افکندهاند، بازیچه ضعفهای خویشیم و بازیچه قدرتهای غیر تو و غیر خویش، به راه آر، بر راه پاک راستی و آگاهی و حقیقت و کمال وعشق وزیبائی وخیر بران، ما را همره آنها کن که دوستشان داشتهای، نه آنها که بر آنان خشمگین و نه آنها که گمراهانند.
هیچکس در میقات غایب نیست، خدا، ابراهیم، محمد، مردم، روح، قیامت، بهشت، رستگاری، آزادی، عشق و...
در صحرا عشق باریده است وزمینتر شده،
و چنانکه پای مرد، به گلزار فرو شود،
پای تو به عشق فرو میرود
میروی و احساس میکنی که نیست میشوی، از خود، دور میشوی وبه او نزدیک، همه او میشود وهمه او میشوی، تو دیگر هیچ، یک یاد فراموش، که در میقات از دوش افکندهای وسبکبار از خویش، به میعاد میروی، احساس میکنی که تو دیگر نیستی، پاره شوقی و دیگر هیچ، تها یک حرکتی، تنها یک جهتی، پیش میروی وحق نداری گامی پس روی، رو به او داری، در او محو میشوی، همچون پاره ابری در صحرا که آفتاب میمکدت
قلب هستی میتپد و فضا از خدا لبریز شده است، از خدا لبریز شدهای،
" در صحرا عشق باریده است وزمینتر شده،
به حومه مکه میرسی، شهر نزدیک است، اینجا به علامتی میرسی، نشانه آنکه اینجا حد " منطقه حرم " است. مکه منطقه حرم است
سکوت!
یعنی که: رسیدی!
آنکه تو را میخواند اینجاست! به خانه او رسیدهای، ساکت!
سکوتی در حضور، در حرم، حرم خدا!
میروی و شوق کعبه بیداد میکند،
قدم به قدم فرود میآیی وعظمت، قدم به قدم نزدیکتر میشود، سکوت، اندیشه، عشق،
هر قدم شیفتهتر، هر نفس هراسانتر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگینتر، جرات نمیکنی که پلک بزنی، نفس در سینهات بالا نمیآید،
اینجا هیچ چیز نیست، هیچ کس نیست، ناگهان میفهمیکه چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیدهای احساست را به خود نمیگیرد، ناگهان احساس میکنی که کعبه یک بام است، بام پرواز احساسات، ناگهان کعبه را رها میکند ودر فضا پر میگشاید وانگاه، " مطلق " را حس میکند!
" ابدیت " را حس میکند،
آنچه را که هرگز در زندگی تکه تکه ات، درجهان نسبی ات میتوانی پیدا کنی، نمیتوانی احساس کنی، فقط میتوانی فلسفه ببافی، اینجا است که میتوانی ببینی، مطلق را، ابدیت را، بی سویی را، " او " را!
و چه خوب که در اینجا هیچ کس نیست، وچه خوب که کعبه خالی است!
وکم کم میفهمیکه تو به " زیارت " نیآمدهای، تو حج کردهای، اینجا سرمنزل تو نیست، کعبه آن " سنگ نشانی است که ره گم نشود "، این تنها یک علامت بود، یک " فلش "، فقط به تو جهت را مینمود، تو حج کردهای، آهنگ کردهای، آهنگ مطلق، حرکت بسوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه! کعبه آخر راه نیست، آغاز است!
در اینجا " نهایت " تنها نتوانستن تواست، مرگ وتوقف تو است، اینجا انچه هست حرکت است وجهت ودیگر هیچ!
منبع: کتاب حج مرحوم دکتر علی شریعتی
نظرات