لوازم پُستمدرنیسم
1) انسان به یک معنا دوباره به حدّ حیوانات تنزّل مییابد، ولی نه بمعنای منفیاش. انسان در قرون وسطی واقعاً تافته جدابافتهای بود؛ با همه حیوانات فرق داشت و قدمای ما این فرق را به عقل او میدانستند. امّا اگر همین انسان طبق قول هیوم تابع غرایز باشد و بنظر نیچه تابع میل به قدرت باشد و بقول کانت خودش انگارهای داشته باشد که تصویری از جهان را به ما تحمیل میکند و بقول فروید عقایدش ناشی از لیبیدو (Libido) باشد و به قول مارکس منافع مادّی و طبقاتی اینقدر در او تأثیر داشته باشد، این انسان چیزی میشود اندکی بالاتر از غرایزی که حیوانات دارند. غرایز حیوانات هم هنرش همین بود که به صیانت ذاتشان کمک میکرد.
2) اگر پست مدرنیسم درست باشد ما دیگر یک فرهنگ جهانی پیدا نمیکنیم. فرهنگ جهانی اندیشهای بود که عقلگرایی داشت. حجم عظیمی از آثار «لایب نتیز»[189] درباره ایجاد فرهنگ جهانی است. او تا آنجا پیش رفت که برای این فرهنگ جهانی، پیشنهاد زبان جهانی کرد. استدلالش این بود که عقل، واقع نما است و اگر حاکمیّت بیابد، اختلافات دیدگاهها کمتر و کمتر خواهد شد.
مثلاً اگر در اینجا ترازویی باشد ولو تمام مردم مشهد درباره وزن تمام اجسام با هم اختلاف داشته باشند و این ترازو اوّلاً وزن را درست نشان دهد و ثانیاً همه مردم مشهد هم قبول داشته باشند که این ترازو، وزن را نشان میدهد، میشود پیشبینی کرد که مردم مشهد تا دوسال دیگر درباره وزن اجسام متّفقالقول بشوند.
مُدرنیسم (Modernism=نوگرایی) نتیجهاش این است که یک فرهنگ جهانی پدید میآید و اختلافات هر روز کمتر میشود و اگر به صفر نرسد، میل به صفر دارد. اگر انسان همانطور بود که مدرنیستها میگفتند، انسان واقعاً هم همینطور میشد. یعنی اگر انسانها یک معیار بیرونی داشتند که اوّلاً کاشف از واقع باشد و ثانیاً همه به این کاشفیّت ایقان داشته باشند، میشود گفت تمام فرهنگها تبدیل به یک فرهنگ میشوند؛ اختلاف عقاید دینی، فلسفی، هنر، ادبیّات، مکاتب سیاسی، اجتماعی، تعلیمی و تربیتی، اقتصادی و ... آهسته آهسته از بین میرود.
امّا وقتی پست مدرنیسم حاکم باشد، فرهنگ واحد جهانی یک آرزوی دست نیافتنی است؛ چون یک ترازو و داور نهایی وجود ندارد.
3) پستمدرنیسم آیندهای را پیشبینی میکند که افکار و آراء بسیار شگفتانگیز در آن ظهور میکند. چون یک واگرایی وجود دارد. آیندهی جهان هر عیبی از دید مدرنیسم داشته باشد، حسناش اینست که خیل پرتنوّع است. مانند باغی که الآن صدنوع گیاه دارد امّا پانصد متخصّص ژنتیک گیاهی آمدهاند برای تنوّع دادن به این صد گیاه؛ لذا ممکن است ازهر گیاهی پنجاه یا صد گیاه دیگر ظهور کند. امّا آینده رنگارنگی که انسان نمیداند که بر اساس چه معیاری باید زندگی کند. دیگر هر کس هر طور زندگی کرد، کرده است بنظر من در آنجا دیگر اخلاق حاکم نیست. البتّه اینکه میگویم اخلاق حاکم نیست به این معنا نیست که اغتشاش حاکم است و مردم همدیگر را میخورند. منظور اینست که اینکه میگوئیم «راست میگوئیم چون باید راست گفت» در کار نیست. کسانی راست میگویند چون نمیتوانند راست نگویند. فرق است بین اخلاقی رفتار کردن و بر طبق موازین اخلاقی رفتار کردن. ممکن است من راست بگویم به این دلیل که معتقدم استدلالی اقامه شده بر اینکه باید راست گفت؛ امّا ممکن است بگویم چون غریزهی حفظ بقای من میگوید با راست گفتن میمانی. در هر دو حال راست گفتهام، امّا خیلی با هم فرق دارند.
ربط و نسبیّت دین با پستمدرنیسم
حال این پستمدرنیسم با دین چه ربط ونسبتی پیدا میکند؟
اوّلاً پستمدرنیسم با اندیشه آخرالزّمانی که عموماً در ادیان وجود دارد، مخالفت دارد. اندیشه آخرالزمانی، لُب و لُبابش یک فرهنگ واحد جهانی معنوی است. امّا پستمدرنیسم این امر را منتفی میداند.
ثانیاً اگر کسانی دین را دارای پشتوانه عقلانی بدانند، پستمدرنیسم ضدّ دین است؛ مگر اینکه کسانی دین را بدون پشتوانه عقلانی بدانند. این بحث مربوط است به آنجا که گفته میشود «آیا دفاع عقلانی از دین امکانپذیر است یا امکانپذیر نیست؟»
نکتهای در نقد این مکتب
بنظر من پستمدرنیسم قابل قبول نیست. (البتّه آنها از آن بالا به من هم میگویند که حرف تو هم از همان نوع حرفها است؛ خب حالا باشد ما این زیر داریم حرف میزنیم [خنده حضار]).
ادّعای خود پستمدرنیسم لااقل نباید مشمول حکم خودش باشد؛ ولی پستمدرنیسم نمیتواند کاری کند که ادّعای خودش مشمول خودش نشود. بنابراین پستمدرنیسم هر عیبی نداشته باشد، لااقل یک عیب دارد و آن اینست که بلادلیل است.
آنچه پست مدرنیستها میگویند شامل حرف خودشان هم میشود یعنی اینها در یک سلسله گزارهها با مدرنیستها تفاوت دارند. در این سلسله گزارهها که مورد اختلاف است آیا من تابع مدرنیستها شوم یا پست مدرنیستها؟ در اینجا است که باید گفت مدرنیستها هم، سخنشان بلادلیل است؛ به این سخن که میگویند کشش پیداکردهاند. و این نتیجهاش این است که پستمدرنیسم چیزی است که اگر متولّد شد، متولّد میشود و اگر متولّد نشد، کسی نمیتواند متولّدش کند و این برخلاف وقتی است که شما برای عقل اصالت قائل باشید. اگر شما برای عقل اصالت قائل باشید و مثلاً معتقد باشیم که «انسان جاودانه نیست» و من معتقد باشم که «انسان جاودانه است» من ممکن است با استدلال عقلی تو را که بیباور به این جاودانگی هستی، مجبور به باور کنم. بنابراین میشود گفت بیباور را هم میشود باورمند کرد و از آنطرف هم میتوان گفت، میشود باورمند را بی باور کرد. امّا اگر عقلی درکارنباشد، من باید منتظر بمانم تا ببینم آیا شما هم مانند من جاودانگی انسان را میپذیرید یا نه؛ من برای شما نمیتوانم کاری بکنم و شما هم باید منتظر بشوید که آیا من معتقد به عدم جاودانگی میشوم؛ کاری برایم نمیتوانید بکنید. یعنی سوق انسان از یک اعتقاد به نقیض آن اعتقاد، یا از اعتقادی به عدم الاعتقاد، امکانپذیر نیست؛ خودش باید انجام بگیرد؛ دیگر قابلگی و مامایی نمیشود کرد که بچّهای را که زن، نمیخواهد بزاید، کسی آنرا بزاید؛ باید منتظر بماند تا هر وقت که خودش خواست، بزاید.
پستمدرنیسم چنین وضعی دارد و به این لحاظ، عالم فکر در آن تعطیل است. چون عالم فکر کارش اینست که بیباور را باورمند و باورمند را بیباور کند؛ معتقد به قضیّهای را معتقد به نقیض آن و معتقد به قضیّهای را غیرمعتقد به قضیّهای کند. اگر پستمدرنیسم کارش واقعاً درست باشد، اصلاً عالم فکر تعطیل است. هر کسی که عقایدی دارد –چه با تعبیر کانتی چه هیومی، چه فرویدی و چه مارکسی و...- باید منتظر نشست تا آن عواملی که این عقاید را در او ایجاد کردهاند و هیچکدام از سنخ استدلال نیستند، از بین بروند و وقتی آن عوامل که علّتاند، رفت، عقاید هم که معلولاند از بین میروند؛ ما نمیتوانیم کاری بکنیم.
از این حیث بنظر من هیچ پستمدرنیستی، پستمدرنیست غیر شرمسار نیست؛ یعنی هیچ پستمدرنیستی نمیتواند به جمیع لوازم این گرایش ملتزم باشد.
به هر حال این جریان فعلاً در حال رشد است. بعضی از روشنفکران ما در مقابل این گرایش ایستادهاند؛ یعنی هنوز عمدتاً مدرنیستاند. این روشنفکران اعمّ از دینی و غیردینی دعاوی پستمدرنیستی را نپذیرفتهاند.[190]
[شرایط حیات ما][191]
...در آن سمینار سالانه که یک سمینار نیم روزه است، گفتند بیا و مطالبت را بگو.[192] من هم رفتم و گفتم این کارها را باید بکنیم. بحث من دو قسمت داشت: 1) بایستههای تحقیق حوزوی 2) شرایط انجام تحقیق. در جلسه اوّل قسمت اوّل بحث تمام شد و طبعاً جلسهی دوّمی در کار نبود؛ ولی در طول آن هفته درخواستهای زیادی از من شد و در نتیجه جلسهای تشکیل شد که از جلسه سمینار هم شلوغتر شد و در آنجا به قسمت دوّم بحث پرداختیم؛ و شرایط تحقیق را به دو قسمت تقسیم کردم: 1) آنها را که حوزه بعنوان یک نهاد باید اجرا کند. 2) شرایطی که باید در یکایک محقّقان وجود داشته باشد؛ و بعبارتی شرایط اجتماعی و شرایط فردی. مجموع مباحث آن دو جلسه شد «بایستههای تحقیق حوزوی».
امّا آنچه را در اینجا در نظر داشتم بگویم با آنجا فرق دارد و یک مقدار عمیقتر است. مسئله این است که در دنیای امروز با تحوّلات شگرفی که در زمینه علوم عقلی و علوم تجربی –اعمّ از انسانی و طبیعی و خصوصاً انسانی و علوم تاریخی- رخ داده است، چگونه میتوان حرفی برای گفتن داشت؟
ما یعنی کسانی که علاقهای به دین خاصّ و مذهب خاصّی از آن دین دارند، میخواهند بعنوان اشخاص متدین آن دین و مذهب خاصّ، در جهان فکری کنونی، مدافع دین و مذهب خودشان باشند و بگویند ما هم حقّ حیات و هستی داریم. حقّ حیات داشتن در این فضا بمعنای داشتن سخن قابل دفاع است. حضور فیزیکی بدون سخن قابل دفاع، حیات نیست. [برای حیات شرایطی لازم است که اهمّ آنها عبارتند از:]
شرط اوّل: یا متکلّم باشیم یا فیلسوف
باید مشخّص کنیم که آیا میخواهیم از حقّ دفاع کنیم یا از دین و مذهب خودمان. ممکن است بگوئید هر کس که میخواهد از دین و مذهب خود دفاع کند، آن را حقّ میداند و لذا مآل آن دو یک چیز است؟ حقّ بودن دین و مذهب، مفروض و پیش فرض من است و میخواهم برای خصم خود استدلال و از دین و مذهب خودم، دفاع کنم. امّا تلقّی و روش دوّم فیلسوفانه است که میگوید من چیزی را که به دین و مذهب یا مکتب خاصّی تعلّق داشته باشد، حقّ نمیدانم، بلکه مبادی عمیقتر و پایینتری دارم که همان «عقل سلیم» است؛[193] البتّه دیگر برای آن مبادی استدلال نمیکنم، زیرا اوّلاً: این استدلال به بینهایت و تسلسل میانجامد و ثانیاً: اصلاً بدون الزامات عقل سلیم استدلال نمیتوان کرد. در این روش، ما دین و مذهب خاصّی را حقّ نمیگیریم؛ از فاصله دورتری شروع میکنیم و چه بسا ممکن است به این دین و مذهب خاصّ برسیم و یا بجای دیگری متمایل شویم و برسیم.
اینکه مشخّص کنیم فیلسوفیم یا متکلّم، امر سرنوشتسازی است. این برای اینست که به سرگردانی نیفتیم و بدانیم چه چیزی را داریم تا آنها را مصرف و استعمال کنیم. از مشکلات حوزهی ما و دانشجویان متدین دانشگاههای ما، اینست که هنوز نمیدانیم متکلّم هستیم یا فیلسوف؛ بین این دو حالت در نوسان هستیم.
شرط دوّم: از اسلام دو دفاع نکنیم
اکنون فرض میکنیم که ما متکلّم هستیم، امّا آیا از اسلام یک میخواهیم دفاع کنیم یا اسلام دو؟ امروز دیگر کمتر کسی است که بخواهد از اسلام سه دفاع کند.[194] از مشکلات حوزه که ما را عقب نگهداشته، اینست که هنوز متوجّه نشدهاند که دفاع از دین ومذهب دو نه ممکن است و نه مطلوب.
ممکن نیست؛ زیرا آنقدر زلزلههای فکری در عالم رخ داده که دیگر از اسلام ?
نظرات