«بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه‌ی خاص تو با کسی.»[نلسون ماندلا]

 سخن گفتن از «تعلیم عشق»، در فرهنگ و ادبیات مسلط ما، کار دشواری است. شاعران در گوش ما به فسون و فسانه خوانده‌اند: «عشق آمدنی بُوَد نه آموختنی!» مدتی است دیگر با این آموزه و باور همدلی ندارم. آری، عاشق شدن، آمدنی است و نه آموختنی. اما عاشق شدن اغلب نوعی انفعال است و تقریباً همه کس می‌توانند به آسانی چنین تجربه‌ای داشته باشند. دشواری و صعوبت کار در عاشق ماندن و باغبانی این نهال شکننده و ظریف است. هنر باغبانی عشق است که فضیلت است و کمتر انسانی متصف و آراسته به چنین هنری است. شاعران و فرزانگان ما فراوان از ارزش‌مندی و ارزش‌آفرینی عشق سخن گفته‌اند. سعدی می‌گفت: «حیف بوَد مُردن بی‌عاشقی/ تا نَفَسی داری و نفسی بکوش» و حافظ می‌گفت: «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی». منتها از چگونه عاشق ماندن و عاشقانه زیستن کمتر گفته‌اند. در اساس، این نقیصه و خلأ در مجموعه‌ی تعالیم عرفانی ما وجود دارد. منظره‌ی دلفریب و جذابی ارائه می‌شود و مخاطب به دستیابی آن ترغیب می‌گردد، اما راه‌کارهای ملموس و دقیق و روشنی گفته نمی‌شود. وقتی هم از مولانا بپرسیم که حقیقت عشق چیست و چگونه می‌شود عاشق بود، می‌شنویم: «پرسید یکی که عاشقی چیست / گفتم که چو ما شوی بدانی». همه چیز در هاله‌ای از ابهام و در فضایی مه‌گرفته و افسون‌زده طرح می‌شود. شاید نخستین بار اریک فروم بود که به دقت و جامعیت در کتاب «هنر عشق ورزیدن» عنوان کرد که عشق، هنر است و مانند دیگر کوشش‌های مغتنم عصر جدید برای افسون‌زدایی از مفاهیم سنتی، کوشید به‌نحوی عالمانه از لوازم این هنر حرف بزند. بگذارید فرازهایی از مقدمه‌ی این کتاب را که بیانگر چکیده‌ی دیدگاه وی است نقل کنم و بعد حرف‌های خودم را پی می‌گیرم.

«مطالعه‌ی این کتاب برای کسانی که دستورالعمل ساده‌ای برای هنر عشق ورزیدن می‌جویند، کاری یأس‌آور خواهد بود. برعکس، دراین کتاب نشان داده خواهد شد که عشق احساسی نیست که هرکس، صرف نظر از مرحله‌ی بلوغ خود، بتواند به آسانی بدان گرفتار شود. این کتاب می‌خواهد خواننده را متقاعد سازد که تمام کوششهای او برای عشق ورزیدن محکوم به شکست است، مگر آنکه خود باجدّ تمام برای تکامل تمامی شخصیت خویش بکوشد، تا آنجا که به جهت‌بینی سازنده‌ای دست یابد. این کتاب می‌خواهد اثبات کند که اگر آدمی همسایه‌اش رادوست نداشته باشد و از فروتنی واقعی، شهامت، ایمان و انضباط بی‌بهره باشد، از عشق فردی خرسند نخواهد شد. در فرهنگ‌هایی که این صفات نادرند، کسب موفقیت عشق ورزیدن نیز بناچار در حکم موفقیتی نادر خواهد بود. هرکس می‌تواند از خود سؤال کند که واقعاً چند نفر آدم مهرورز در عمر خود دیده است.

مشکل بسیاری از مردم در وهله‌ی نخست این است که دوستشان بدارند، نه اینکه خود دوست بدارند یا استعداد مهر ورزیدن داشته باشند. بدین ترتیب، مسئله‌ی مهم برای آنان این است که چسان دوستشان بدارند و چگونه دوست‌داشتنی باشند. پس راههایی چند بر می‌گزینند تا به این هدف برسند...

علت اینکه می‌گویند در عالم عشق هیچ نکته‌ی آموزنده وجود ندارد، این است که مردم گمان می‌کنند که مشکل عشق مشکل معشوق است، نه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می‌انگارند و برآنند که مسئله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب _ یا محبوب دیگران بودن است _ که به آسانی میسر نیست.

 اشتباه دیگر که باعث می‌شود گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد، از اینجا سرچشمه می‌گیرد که احساس اولیه‌ی «عاشق شدن» را با حالت دائمی عاشق بودن، یا بهتر بگوییم در عشق «ماندن» اشتباه می‌کنیم.

 اگر دو نفر که همواره نسبت به هم بیگانه بوده‌اند، چنانکه همه‌ی ما هستیم، مانع را از میان خود بردارند و احساس نزدیکی و یگانگی کنند، این لحظه‌ی یگانگی یکی از شادی‌بخش‌ترین و هیجان‌انگیزترین تجارب زندگیشان می‌شود؛ و به خصوص وقتی سحرآمیزتر و معجزه‌آساتر می‌نماید، که آن دو نفر قبلاً همیشه محدود و تنها و بی‌عشق بوده باشند. این معجزه‌ی دلدادگی ناگهانی، اگر با جاذبه‌ی جنسی همراه یا با منع کامجویی توأم باشد، غالباً به آسانی حاصل می‌شود. اما این عشق به اقتضای ماهیت خود هرگز پایدار نمی‌ماند. عاشق و معشوق با هم خوب آشنا می‌شوند، دلبستگی آنان اندک اندک حالت معجزه‌آسای نخستین را از دست می‌دهد، و سرانجام اختلاف‌ها و سرخوردگی‌ها و ملالت‌های دوجانبه ته‌مانده‌ی هیجان‌های نخستین را می‌کشد. اما در ابتدا هیچ کدام از این پایان کار باخبر نیستند. در حقیقت، آنها شدت این شیفتگی احمقانه و این «‌دیوانه‌ی» یکدیگر بودن را دلیلی بر شدّت علاقه‌شان می‌پندارند، در صورتی که این فقط درجه‌ی آن تنهایی گذشته‌ی ایشان را نشان می‌دهد.

 این طرز تفکر _ که هیچ چیز آسانتر از عشق نیست _ گرچه هر روز شواهد بیشماری خلاف آن را اثبات می‌کند، همچنان بین مردم رایج است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و بدین سان همواره به شکست بینجامد. اگر این وضع در کارهای دیگر پیش می‌آمد، مردم مشتاقانه به دنبال دلایل شکست می‌رفتند و راه ترمیم آن را در می‌یافتند _ یا اینکه به کلی از آن صرف نظر می‌کردند. از آنجا که رفتن از راه دوم در مورد عشق غیر ممکن است، پس برای غلبه بر شکست تنها یک راه باقی می‌ماند و آن مطالعه‌ی دقیق علت شکست و دریافتن معنی واقعی عشق است.

 اولین قدم این است که بدانیم عشق یک هنر است، همان طور که زیستن هم یک هنر است. اگر ما بخواهیم یاد بگیریم که چگونه می‌توان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون موسیقی، نقاشی، نجاری، یا هنر طبابت، یا مهندسی بدان نیازمندیم.

مراحل لازم برای فراگیری یک هنر چیست؟ برای آموختن هر هنر معمولاً باید دو مرحله را پیمود: اول تسلط بر جنبه‌ی نظری؛ و دوم، تسلط به جنبه‌ی عملی آن....»[1]

اریک فروم از زاویه‌ای به‌طور کلی دیگر با مقوله‌ی عشق برخورد می‌کند. عشق یک استعداد است. استعدادی که باید کسب کرد. حافظ می‌گفت:

تحصیل عشق و رندی آسان نُمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

نُمود، یعنی به چشم آمد. در نظر نخست اینگونه به چشم‌ آمد که عشق و رندی امر آسان و سهلی است، اما رفته‌رفته دیدیم که کسب این فضیلت تا چه پایه دشوار و نیازمند آمادگی‌ها و کوشش‌های جان‌سوز است. ممکن است زیباترین شعرها و تعابیر و کلمات قصار و فاخر را در رابطه‌ با عشق بلد باشیم، اما هنر عشق ورزیدن چیزی فراتر از این چاشنی‌های فریبنده است.

همچنان که اریک فروم می‌گفت برای دستیابی به این استعداد و قابلیت، هم آگاهی‌های نظری لازم است و هم توانمندی‌ها و تمرین‌های عملی. منظور از آگاهی‌های نظری صِرف دانش نیست، بلکه نوعی بینش است. اینکه آن آگاهی‌ها با جان فرد گره بخورند، عِقد‌القلبش بشوند. صِرف یک باور ذهنی نباشند، بلکه در تار و پود وجود فرد ریشه بدوانند و جزئی از هستی او شوند. زاویه‌ی دید و نگاه و نگرش او شوند. «او» شوند.

می‌‌کوشم در این نوشته به پاره‌ای از این آگاهی‌ها و استعداد‌ها اشاره کنم. البته مثل همیشه، بی‌انتظام و صورت‌بندی دقیق.

1. آگاهی از تنهایی نازدودنی انسان، از لوازم توفیق در عشق است. اریک فروم می‌گوید: «توانایی تنها بودن، شرط توانایی عشق ورزیدن است.»[2] اروین یالوم می‌نویسد: «اگر نتوانیم تنهایی‌مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین – بی‌نیاز از حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت.»[3]

موفقیت در عشق مستلزم آگاهی از این امر مهم است که تنهایی انسان، چاره‌پذیر نیست. کم‌رنگ‌شدنی هست، اما محو شدنی نیست. آگاهی از ابعاد و مساحت این تنهایی و نیز از زوال‌ناپذیری آن، شرط لازم توفیق در عشق است. درک وضعیت وجودی انسان در سپهر زندگی و تنهایی‌ای که لحظه‌ای رهایش نمی‌کند و شانه‌به‌شانه‌ی او تا دم مرگ می‌آید... و نه‌تنها درک و آگاهی و بیداری نسبت به این حقیقت که پذیرش و کنار آمدن و حتا دوست داشتن این وضعیت تغییرناپذیر، نوعی بلوغ و پختگی روحی برای فرد به ارمغان می‌آورد.

معمولا سهراب سپهری را شاعری خوش‌بین و بی‌غم تصور می‌کنند و حتا گاه ساده‌انگار. سهراب، بی‌رحمانه و به‌گمان من به‌طرز کم‌سابقه و شگفت‌انگیزی در رابطه با عشق می‌گوید: «و عشق، صدای فاصله‌هاست» و اینکه «همیشه عاشق تنهاست» و «همیشه فاصله‌ای هست، وصال ممکن نیست.» و اینکه «هیچ چیز» نمی‌تواند فرد را از فضای خالی بین او و دیگری، از «هجوم خالی اطراف» برهاند. درک این حقیقت‌های بی‌رحم و تلخ‌طعم، برای آنکه سودای عشق در سر دارد، ضروری است. همیشه تو، تو هستی. هرگز نمی‌توانی در دیگری استحاله پیدا کنی. آگاهی از این فاصله‌ی عبورناپذیر، فرد را از خیال‌پردازی‌های پرسودا و شکننده و از توقع‌های آرزواندیشانه و نهایتاً آسیب‌دیدن و خُرد و خراب و خمیده شدن، می‌رهاند. وقتی معشوقت ترکت می‌کند، آمادگی داری، چرا که در تمام مدت عاشقی آگاه و بیداری بوده‌ای که صلیب تنهایی‌ات را به‌تنهایی بر دوش می‌کشی.

بانو،‌ ایران دَرّودی، هنرمند سرشناس ایرانی، می‌نویسد: «نخستین بار كه عشق به سراغم آمد ادعای مالكیت جهان را كردم و همه چیز و همه كس را متعلق به خود دانستم، امروز كه تهی از خودخواهی‌ها و تصاحبها، نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست، تنها مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام می‌كنم. این است نظام عشق: هیچكس نبودن.»[4]

2. یکی دیگر از آگاهی‌های لازم، درک وضعیت پیچیده، نوشونده و رنگ‌رنگ انسان است. عشق به طبیعت و حیوانات به گمان من امر ساده و آسانی است. طبیعت و حیوانات تا حد زیادی پیش‌بینی پذیرند، نوسان‌های پیش‌بینی‌ناپذیر انسان را ندارند. از آنها انتظار پاسخ‌های دلخواه را ندارید. عشق‌تان مال خودتان هست. فقط نثار می‌کنید. این عشق مستلزم دریافت پاسخی موافق طبع‌تان از سوی طبیعت یا آن حیوان نیست.

اما دشواری کار در عشق بینافردی است. درختی که ریشه در دو سرزمین دارد. در سرزمین دل تو و زمین دل دیگری. دیگری‌ای که پیچیده است، که نوشونده است، دیگری‌ای که می‌شود تصور کرد و امکان داد که دروغ بگوید، تزویر و تظاهر ‌کند، در خفا خیانت ورزد و...

دیگری‌ای که حتا خود، مسلط بر آمد و شد و شدت و ضعف گرفتن عواطفش نیست، و هر لحظه امکان دارد حسی که به تو دارد دچار تبدل یا ضعف شود.

آری، توفیق در عشق بینافردی، در عشق انسانی، مستلزم شناخت کافی از واقعیت توبرتوی وجود انسانی است. باور به اینکه به گفته‌ِ سعدی: «هر چه نقل کنند از بشر در امکان است». باور به اینکه فرد انسانی احوال برق‌آسایی دارد، زوایای رنگ‌رنگی دارد. نیمی‌ش ز آب و گل است و نیمی‌ش ز جان و دل. گاهی به‌شدت ملول و خسته و دلزده است، گاهی سرتاسر سبز و شاداب و مشتاق. انسان است و تنها موجودی است که به باور فیلسوفان اگزیستانسیالیست وجودش مقدم بر ماهیتش هست. ماهیت از قبل روشنی ندارد. وجودش در امتداد زمان ماهیت‌ می‌گیرد و هویتش دم‌به‌دم می‌تواند قرین تغییر و تبدل باشد. شما با چنین موجودی سر و کار دارید. قرار است عاشق چنین موجودی باشید. عشق به انسان، نیازمند درک وضعیت انسان است. مستلزم به‌رسمیت شناختن نوسان‌ها، فراز و فرودها، افت‌وخیزها، پستی و بلندی‌ها و خلاصه همه‌ی نیمه‌ها و پاره‌ها و اضلاع وجود او. ممکن است در اولین مواجهه، محبوب‌تان را فردی به غایت سرزنده و شاداب بیابید، اما هرگز نباید این تصور در ذهن‌تان پا بگیرد، که ماهیت و هویت او همین است. ممکن است او را در لحظاتی قدسی و در حال از سر گذراندن تجارب و مواجید عرفانی بیابید، اما نباید از یاد ببرید که هر چه هست او انسان است و در زمین راه می‌رود. دو پایش روی خاک است و هرگز نمی‌تواند پرنده باشد. انسان است و همیشه دستش، کم یا بیش، آلوده است. آیا می‌توانید او را با آلودگی‌اش دوست بدارید؟ اگر تنها می‌توانید عاشق زلالی و عصمت بی‌شائبه باشید، به عشق انبیا، امامان و قدیسان اکتفا کنید و سراغ انسان خاکی نیایید. انسان، همیشه، کم یا بیش، آلوده است. انسان، واجد نیمه‌ها و پاره‌های رنگ‌رنگ و متنوع است. انسان حال و هویت ایستا و ثابتی ندارد. انسان آمیزه‌ای از خدا و شیطان است. از فرشته و حیوان. از شهوت و خرد. انسان همین است. همین موجود محقَّق و انضمامی و تاریخی. خوب یا بد،‌ همین است. عباس کیارستمی شعر کوتاهی دارد:

«من نه بدم

نه خوبم

بد از من جداست

و خوب هم.

من، منم»

خوب است در رابطه با خود و دیگران این ابیات حسین منزوی را در یاد داشته باشیم:

«نه فرشته‌ام، نه شیطان، کیم و چیم؟ همینم!

نه ز بادم و نه آتش، که نواده‌ی زمینم!

منم و چراغ خُردی که بمیرد از نسیمی

نه سپیده دم به دستم، نه ستاره بر جبینم

منم و ردای تنگی که به جز من‌اش نگنجد

نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستینم

نه حق حقم، نه نا حق. نه بدم، نه خوب مطلق

سیه و سپیدم: ابلق! که به نیک و بد عجینم...»

انسان را با تمام ابعاد/زوایا/جوانب/نیمه‌ها/پاره‌ها و اضلاعش ببینیم و دوست داشته باشیم.

3. یکی دیگر از آگاهی‌های لازم به باور من، آگاهی از سرشت ناپایدار هستی است. ناپایداری میهمان همیشگی خانه‌ی هستی است. قصر امل سخت سست بنیاد است و جهان، کارخانه‌ی است همیشه در تغییر. در چنین جهان ناآرام و بی‌قراری نباید توقع قرار و ثبات داشت. به گفته‌ی حافظ:

فی‌الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

که این کارخانه‌ای است که تغییر می‌کنند

انسان و حالات و عواطف او هم بیرون از این دایره نیست و در این دایره، انسان هم نقطه‌ی تسلیم است. البته این روندگی و بی‌ثباتی هیچ به معنی اعراض از عشق بینافردی نیست، بلکه تنها آگاهی از این حقیقت است که فردی که من عاشق اویم می‌تواند تغییر کند. عواطف او کم‌فروغ و سرد شود و یا تبدل و دگردیسی یابد و اساساً این امر و وضعیت غریبی نیست، مجموعه‌ی هستی معروض همین تبدل و بی‌قراری‌اند. یک پای عشق در وجود عاشق است و یک پای دیگرش در وجود معشوق. ممکن است معشوق تغییر کند و رفته رفته و در امتداد زمان واجد احوال و اوصافی شود که دیگر برای من جذاب و خواستنی نباشد. همچنان که من ‌هم‌ که اکنون اوصاف و احوال و افکاری دارم که موجب گشته مجذوب فردی شوم، در گذر زمان ممکن است تغییر کنم و در احوال و افکار جدیدم دیگر مجذوب چنان فردی نباشم. عشق محصول پیوند احوال دو انسان است و طبیعی است که تغییر احوال هر یک، بر عشق تأثیر می‌نهد. این بیداری و آگاهی نسبت به بی‌قراری و بی‌ثباتی جهان و انسان، نوعی عشق فروتنانه و کم‌توقع فرادست می‌دهد و فرد را نسبت به آسیب‌های محتمل آتی، تا حد زیادی بیمه و واکسینه می‌کند. به نظر من، عیار فرهیختگی و پختگی روانی انسان، به توان او در پذیرش واقعیت بر می‌‌گردد. کسانی که در رویارویی با واقعیت‌ها پذیرنده و گشوده‌اند و از جمله می‌توانند واقعیت بی‌قرار هستی و آدمی را بپذیرند، در عشق، کامیاب‌تر‌اند. باید رفته رفته یاد بگیریم که واقعیت‌ها به اقتضای تمنیات و مشتهیات ما تغییر نمی‌کنند و بلکه این ما هستیم که باید خود را با واقعیت‌هایی که مستقر و تغییرناپذیرند، همسو کنیم. ابراهیم نبوی چه به درستی از واقعیت روابط و عواطف انسانی نوشته است:

«رابطه‌‌ی انسانی عمر مفیدی دارد. متاسفانه داستان‌های عاشقانه با ریاکاری و احساسات‌گرایی چنین باوری ایجاد کرده‌اند که عشق هرگز نمی‌میرد. نه دوست من! عشق هم می‌میرد. یک باره احساس می‌کنی دلت تنگ نمی‌شود. همیشه هم اسمش هرزگی نیست. گاهی اوقات واقعاً همه چیز تمام می‌شود. تمام می‌شود. جوری تمام می‌شود که انگار هرگز نبوده است.»[5]

4. به نظرم می‌رسد وجود پاره‌ای از فضیلت‌های اخلاقی و معنوی شرط لازم توفیق در عشق است. یکی از این فضیلت‌ها گشودگی است. فردی می‌تواند در عشق بینافردی کامیاب باشد که توان و استعداد شنیدن دیگری، دیدن دیگری، به تماشا نشستن و نظاره کردن دیگری را داشته باشد. آنکه هنوز از پیله وجود خود بیرون نیامده چگونه می‌تواند عاشق فردی دیگر باشد؟ در عشق تو باید بتوانی نگاهت را از دایره‌ی تنگ خویشتن به جانب دیگری منعطف کنی. زیبایی‌های وجود او را ببینی. عُمق و راز و یگانگی و «آن» وجود دیگری را لمس و کشف کنی. وسعت‌های ناب و سرزمین‌های بکر هستی دیگری را درک کنی. بتوانی چشم از خود برگیری و در دیگری شناور شوی...

5. برای عشق باید کودک‌منشی را در خود پروراند. کودکان در لحظه‌های حال شناورند، قابلیت حیرت‌ و به شگفت‌آمدن دارند، روح‌شان فراغت و سبکباری دارد. با روحی خمیده و سنگین و نگاهی منجمد و کهنه‌بین، تهی از بازی‌گوشی‌های کودکانه و عاری از سبکسری‌های رندانه، چگونه می‌توان عشق ورزید؟ عشق، فراغت می‌خواهد و روح سنگین آدم‌بزرگ‌ها که آنقدر زندگی را جدی گرفته‌اند که ذهن‌شان به یک چتکه تبدیل شده است، از آن محروم است. عشق، بازیگوشی‌ کودکان احساس است که پابرهنه روی سبزه‌زار این سو و آن سو می‌دوند. مُرادم از کودک‌وارگی یا کودک‌منشی، توانایی حیرت کردن، در لحظه‌ی حال زیستن و سبکی و چالاکی روح است. روح کودک، سبک و چالاک است و بال پرستوی وجودش از تراکم واژه‌ها و اندیشه‌ها سنگین نشده است. کودک با غریزه و احساس عمل می‌کند و نه ذهن. هر چه ذهنی‌تر باشیم از کودکی فاصله گرفته‌ایم و سبکباری و فراغتی را که لازمه‌ی عشق است از کف داده‌ایم. رهایی از چنبره‌ی ذهن یعنی تجربه‌ی جهان از ورای حجاب نام‌ها و واژه‌ها. یعنی به گفته‌ی سهراب: «واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد... نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان...» تجربه‌‌ی هستی با چشم‌های احساس و غریزه و نه با سنگینی نگاه ذهن و واژه، مختصه‌ی کودکان است. این نوع تجربه است که طراوت و تازگی و حیرت به دنبال دارد. اگر می‌خواهیم عاشق باشیم، باید کودک شویم. کریستین بوبن می‌گوید:

«عشق بزرگسالانه و پخته و معقول وجود ندارد. هیچ بزرگسالی با عشق چهره به چهره نمی‌شود و تنها کودکان با آن روبرو می‌گردند، تنها روح کودک که روح فراغت و دل آسودگی است و روح بی‌روحی است، عشق را در می‌یابد.»[6]

در انجیل آمده است که گروهی نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگتر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می‌گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگز به ملکوت آسمان ره نمی‌یابید.[انجیل متی، باب 18]

رولو مِی در خصوص این حکایت انجیل می‌گوید: «این حرف هیچ ربطی به بچه‌گی و ناپختگی کودک ندارد و اشاره‌ای است به ظرفیت و توانایی کودک به شگفت‌زدگی و حیرت از هر چیزی که با آن رویاروی می‌شود... حیرت و شگفتی نقطه‌ی مقابل بدبینی و ملالت و بی‌حوصلگی است و نشانه سر زندگی، علاقه، امید و رغبت و تأثیرپذیری از اموری است که انسان با آن روبه‌رو می‌شود. حیرت در واقع حالتِ باز بودن انسان به پذیرشِ وجود چیزها و اموری است که فکرش از رسیدن به عمق و معنی آن عاجز است. ضمناً به قول جوزف وودکراتف: تحیر کم دوام است... و زندگی انسانها غنی‌تر از آنچه هست می‌بود اگر واکنش آنها به هر چیز تازه‌ای بیشتر: «اوه چه چیز جالبی» بود تا «خوب که چی»... گوته گفته است که «حیرت عالی‌ترین احساسی است که انسان می‌تواند داشته باشد و اگر ساده‌ترین پدیده‌های حیات او را به شگفتی می‌آورد، خوش به حالش، هیچ چیز برتر و عالیتری از آن نمی‌تواند باشد.»[7]

6. مادرمنشی هم شرط دیگر عشق است. عشق نیازمند مراقبت و پروای دیگری را داشتن است. نیازمند اینکه طرفین، مادرانه هوای هم را داشته باشند. به رنج و درد هم اعتنا و توجه کنند. وقتی نمی‌توانی نگاه مادرانه به محبوب‌ات داشته باشی، رفته رفته این احساس در او شکل می‌گیرد که او آنچنان که باید برای تو عزیز نیست، وگر نه رنج او، حساسیت‌های او، حریم و خلوت او، فقر و ناداری او، بیماری و بدحالی او، برایت مهم می‌بود. و وقتی عدم حساسیت و مراقبت مادرانه تو را می‌بیند هم‌نوا با سعاد محمد الصباح می‌گوید: «اصلا مهم نیست که بگویی: "تو را دوست دارم" مهم این است که بدانم: چگونه مرا دوست داری!»

یعنی قابلیت «فراروی از خود»، دیگردوستی و شفقت، دیگرگزینی، غم‌خواری و غم‌گساری شرط لازم عشق است. انسانی که نسبت به سایر انسان‌ها غمخوار، غم‌گسار و مادر نیست، برای محبوب‌اش هم نمی‌تواند مادری و غم‌خواری کند. اگر می‌خواهیم هنر عشق را یاد بگیریم باید مادرانگی را در خود بپرورانیم. عشق گره‌خوردگی وثیقی با مفهوم شفقت و زن‌بودگی دارد. اونامونو می‌نویسد:

«عشق روحانی، همانا شفقت است و آنکه بیشتر شفقت می‌ورزد عاشقتر است... عشق زن، همیشه و ذاتاً مشفقانه و مادرانه است. زن از آن‌روی خودش را به عاشقش تفویض می‌کند که حس می‌کند او از درد اشتیاق رنج می‌برد... زن می‌گوید: «بیا طفلکم، تو نباید برای من غصه بخوری!» و همین است که مهر او از عشق مرد، مهربانانه‌‌‌‌‌تر و ناب‌‌‌‌‌تر و‌‌‌‌‌ بی‌پرواتر و ماندگار‌‌‌‌‌تر است... عشق شفقت می‌ورزد و هر چه شدیدتر باشد، شفقتش بیشتر است.»[8]

7. زیبابینی هنر دیگری است که لازمه‌ی عشق است. عشق –عمدتاً- به زیبایی تعلق می‌گیرد. کسانی که واجد دیده‌ی زیبابین هستند می‌توانند در عاشقی کامیاب باشند. البته همچنان که نظامی می‌گفت: «در همه چیزی هنر و عیب هست»، اما هنر، برجسته کردن و به چشم‌آوردن زیبایی‌هاست: «عیب مبین تا هنر آری به دست». دیدن عیب‌ها کار دشواری نیست. دشوار نیست وقتی از کنار سگ مُرده و بدبویی می‌گذری عیب‌هایش را بر شماری، هنر این است که بتوانی عیسی‌وار بگویی: «آن سپیدی دندان وی نکو چیزی است.»[9] دندان‌های سپید سگ، توجهت را جلب کند و تحسین‌ات را برانگیزد. حافظ می‌گفت:

کمال سرّ محبت ببین نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

نظر به عیب کردن، خصیصه‌ی بی‌هنران است. کسانی که خود از زیبایی و هنر محروم‌اند توان التفات و اعتراف به محاسن و هنرهای دیگران را ندارند. کسی که در رابطه با زندگی، با جامعه و مردم، همیشه نگاه عیب‌بین، منفی‌باف، سرزنش‌گر و طردآمیزی دارد، چگونه می‌تواند در رابطه با محبوبش و در یک رابطه‌ی بینافردی، زیبا‌بین باشد؟ هنر عشق ورزیدن،‌ هنر زیبا دیدن است.

8. توانایی بخشایش هم از دیگر لوازم عشق است. اینکه این توانایی و قابلیت را پیدا کنی که پیشانی عشقت با دیدن خطا و اشتباه محبوبت، پُرچین و عبوس نشود.(صائب: پیشانی عفو تو را پُرچین نسازد جُرم ما/ آیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثال‌ها). دلی بزرگ می‌خواهد عشق. دلی دریاوار. آنچنان که سعدی می‌گفت:

دریای فراوان نشود تیره به سنگ

عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز

وقتی زود رنجیده می‌شودی، وقتی مشاهده‌ی اندک خطا و اشتباهی از دیگری، متلاطم و مشوش‌ات می‌کند، نمی‌توانی عاشق خوبی باشی. وقتی «برق عصیان بر آدم صفی زد»، معلوم است که آدمی را از گناه و خطا گریز و گزیری نیست. ناکرده گناه در جهان کیست بگو؟ هان؟ دلت که کوچک باشد، یک سنگ کوچک گل‌آلودت می‌کند. توانایی بخشودن، درگذشتن، بی‌خیال شدن... به‌کردار مادری که خطاها و نابلدی‌های فرزندش را هم دوست دارد و یا اگر دوست هم نداشته باشد می‌تواند به‌راحتی از وی درگذرد.

نرنجاندن، البته مهم است؛ اما کافی نیست. بله، «مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن»، اما باید «نرنجیدن» را هم تمرین کرد. اینکه زود رنجیده خاطر نشوی، صبور و شکیبا و متحمل باشی، بخشنده و مهربان و صلح‌جو باشی... حافظانه باشی:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

9. از هنرهای دیگری که باید آموخت اعتراف به خطا، دلجویی‌ و عذرخواهی است. این اوصاف هم به نظر من لازمه‌ی استمرار یک رابطه‌ی عاشقانه‌اند. اینکه اگر اشتباهی کرده‌ای آنقدر شهامت داشته باشی که اعتراف کنی، دلجویی کنی، فروتنانه اذعان کنی که خطا کرده‌ای، نوازش‌گرانه بکوشی که دلجویی کنی و خاطر رنجیده‌ی محبوبت را التیام دهی.

10. قدردانی هم شرط است. من فکر می‌کنم قدردانی یعنی توانایی شاد شدن از مطلوب‌هایی که داری. اگر من به شما هدیه‌ای بدهم و در وجودتان آثاری از شادمانی نبینم، باور نخواهم کرد که شما قدردان هدیه‌ی من بوده‌اید. قدردانی یعنی شادمانی از آنچه داری. آنچه که می‌توانست نباشد.

کسانی که از هنر قدردانی بی‌بهره‌اند، نمی‌توانند از حضور محبوب شاد باشند و دیر یا زود گرفتار ملال و دلزدگی می‌شوند. آنچه دارند، از آن رو که همیشه دارند، دیگر به چشم‌شان نمی‌آید. لطف‌ها و نوازش‌ها و حضور مهربان محبوب‌شان را دیگر نمی‌بینند و یا از دیدنش شادی نمی‌کنند. لطف مکرر، وظیفه‌ی مقرر می‌شود و دیگر ذوقی چنان ندارد. اگر می‌خواهیم عاشق خوبی باشیم بکوشیم هنر قدردانی را در خود تقویت کنیم. ابتهاج می‌گفت:

عشق، شادی است، عشق آزادی است

عشق، آغاز آدمیزادی است

زمانی عشق، همدوش شادی است که عاشق، قدردان باشد. قدردان لحظه‌هایی که در کنار یار تجربه می‌کند. قدردان عشق، نوازش و مراقبتی که از دوست دریافت می‌کند. و البته کسی که نسبت به زندگی، به هستی، یه دیگران، قدردانی ندارد، چطور نسبت به محبوبش می‌تواند قدردان باشد؟

بگذارید یک مثال ساده بزنم. صبح زود بیدار شده‌ای و شتابان راه افتاده‌ای به محل کارت. کلّی کارهای انباشته و مشکلات متراکم داری، اما اگر قدردان هستی باشی، جیک‌جیک گنجشک‌های شنگ که در شاخه‌های درختان بین مسیر بازیگوشی می‌کنند، شاد و سرخوش و شاکرت خواهد کرد. لحظه‌ای ذوق می‌کنی، لبخند می‌زنی و هستی را به خاطر این موهبت شگفت می‌ستایی. قدردانی، مستلزم توجه به هر آن چیزی است که در ظرف «لحظه» در دسترس توست و شادی مجذوبانه از هر جرعه‌ی مختصری که می‌تواند کامت را شیرین کند.

11. انعطاف و پذیرندگی از اوصاف دیگر است. برای یادگیری هر هنری، نفس خود را آهنگری می‌کنید، پاره‌ای تمرین‌های سخت بر خود الزام می‌کنید، برای تغییر، آماده می‌شوید، در هنر عشق هم وضع به همین منوال است. اگر بگویی من همینم و همین‌جور دست‌نخورده باید باقی بمانم، من همینم و برای عاشق بودن نیازی به تغییر ندارم، از هنرستان عشق اخراج می‌شوی. به تعبیر حافظ:

در کوی ما شکسته‌دلی می‌خرند و بس

بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است

کسی می‌تواند عاشق خوبی باشد، که مانند خاک، پذیرنده و آماده برای تغییر و رویش باشد.

در بهاران کی شود سرسبز سنگ

خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ [مثنوی:دفتر اول]

رویش، سهم خاک است چرا که تنها خاک، پذیرنده و منعطف است. انسان‌های متصلب، سخت، دارای هویت ایستا و پایا، که دوست ندارند دست به ساختار وجودشان بزنند، که دوست ندارند در برابر تغییر نم پس بدهند، نمی‌توانند عاشق خوبی باشند. عاشقی نیازمند روانی، انعطاف، گشودگی و پذیرندگی است. آمادگی برای هر تغییری که خاصیت عشق را در شما تقویت کند. لجاجت، گارد گرفتن و در مواجهه با ملاحظات و نقطه‌نظرات دیگران شمشیر از رو بستن و مقاومت کردن، فرد را در خامی رها می‌کند. در اساس، یادگیری هر هنری نیازمند این است که خودتان را سفت و سخت نگیرید... روان و نرم باشید و در برابر آینگی دیگران احساس مورد هجوم واقع شدن نداشته باشید. آینه، دشمن تو نیست، خشم‌آمیز نگاهش مکن... خود شکن آیینه شکستن خطاست.

12. عشق مستلزم حدی از دلیری و بی‌پروایی هم هست. محبوب همیشه از خود می‌پرسد که عاشق من در قبال این عشق تا چه حد حاضر است هزینه کند؟ تا چه حد می‌تواند «لا ابالی» باشد؟ لاابالی تعبیری عربی است به این معنا: «پروا نمی‌کنم.» مولانا می‌گفت:

لا ابالی عشق باشد نی ‌خِرد

عقل آن جوید کز آن سودی بَرَد [مثنوی:دفتر ششم]

همین بود که مولانا بعد از دچار عشق شدن می‌گفت: "جان دلیر است مرا، زَهره‌ی شیر است مرا..." جان دلیر می‌خواهد عشق. جانی که مثل پروانه، بی‌پروا‌ باشد و تنها عاشق نقش آتش نباشد. سید علی صالحی گفته است:

«پروانه

بی پروا

به آتش می‌زند

ما بی شهامت پروانگی

اندیشه هزار آری و نه در سر

پروا داریم از عشق

و فقط

دوستدار نقش آتشیم

نام پروانه را حتماً

یک شاعر بر او نهاده است:

پروا، نه!»

***

می‌دانم که می‌توان نکات فراوان دیگری را به این لیست افزود. خودم هم وقتی آغاز به نوشتن کردم گمان نمی‌کردم تا شماره 12 پیش بروم.

هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو اینجاست

نه هر که سر بتراشد قلندری دارد

اشتباه بنیادین و عمده‌ی همه‌ی ما این است که هر وقت رابطه‌ای خراب می‌شود و عشقی فرو می‌میرد، به‌ُسرعت دنبال مقصر می‌گردیم و با فرافکنی مسؤولیت می‌کوشیم دیگری را مقصر قلمداد کنیم. هیچ از خود نمی‌پرسیم در هنر عشق‌ورزی، چه نقیصه و اشکالی داریم؟ هیچ بازنگری نمی‌کنیم که شاید نیازمند تعدیل و اصلاح پاره‌ای از افکار و حالات خویشیم تا بتوانیم عشقی کامیاب را تجربه کنیم. هر وقت بوی بدی استشمام می‌کنیم بی‌تأمل دیگری را نشان می‌دهیم و متهم می‌کنیم. در فرازی از رمان خواندنی «کیمیا خاتون» آمده است:

«داستان بیشتر انسان‌ها، حدیث آن آهوی ختن نیست که رایحه‌ی خود باز ندانست؛ حکایت راسوی بی‌چاره‌ای است که گندِ خود گم کرده بود و به این و آنش نسبت می‌داد؛ هشدار! دشمن در همیان خود تو پنهان است.»[10]

وقتی به اینهمه لوازم، شروط و شرایط تحقق و تداوم یک عشق اصیل می‌اندیشم و اینکه عشق تا چه پایه نیازمند آگاهی‌های ژرف از جان و جهان و انسان و نیز مستلزم توانمندی‌ها، قابلیت‌ها و استعدادهای روانی، اخلاقی و معنوی است، می‌فهمم که چرا حسین پناهی می‌گفت: «از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است.»

--- 

ارجاعات:

1. هنر عشق ورزیدن، نوشته اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، انتشارات مرواری، چاپ بیست‌وسوم، 1384

2. همان.

3. وقتی نیچه گریست، اروین یالوم، برگردان سپیده حبیب، نشر کاروان، چاپ هفتم، 1388

4. در فاصله‌ی دو نقطه، ایران درّودی، نشر نی، چاپ پانزدهم، 1392

5. مجنون لیلی، سید ابراهیم نبوی، نشر عطایی، 1382

6. رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو، 1384

7. انسان در جستجوی خویشتن، رولو مِی، ترجمه دکتر سید مهدی ثریا، نشر دانژه، چاپ دوم، 1389

8. درد جاودانگی(سرشت سوگناک هستی)، میگل د اونامونو؛ ترجمه‌ی بهاء الدین خرمشاهی، نشر ناهید، چاپ هفتم، 1385

9. کیمیای سعادت، محمد غزّالی، به کوشش حسین خدیو جم، انتشارات علمی و فرهنگی، 1361؛ (عیسی (ع) با حواریان بر سگی مرده بگذشت، گفتند: «این گنده چیزی است! » عیسی(ع) گفت: «آن سپیدی دندان وی نکو چیزی است، و غیبت از آن گنده‌تر»)

10. کیمیا خاتون، سعیده قدس، نشر چشمه، چاپ پنجم، 1385