می دود، پاهایش در شنزارهای آنجا فرو می روند. این بار غلتان غلتان می‌خواهد دور شود. جسمش خسته و کوفته، جانش از تیرگیها لبریز، چشمانش تیره و تار، در بیابانی تاریک و سوزان، گرمایی کشنده و ویران کننده که لحظه به لحظه بر حرارتش افزوده می شد؛ به دام افتاده است. فریاد (وا ناجیاه) بر می آورد اما دستی از جنس یاری را نمی یابد. ابرهایی تیره و سیاه بر آسمان سیطره یافته اند، که از آنها باران داغ زغالی همراه با بوی تعفن فرو می ریزد و چهره های عابران این مسیر را سیاه و سیاه تر می کند. عابرانی از فرق سر تا کف پا از باران سیاهی دودآلودشده. آدرسی بسوی دوزخ‌. این بیابان، بیابان هوس است. بیابانی که ساربان آن شیطان رجیم و شنهای آن گناهان صغیره و کبیره و مقصد آن نارسوزاننده است.

اما مسافری در این بیابان زندگی، خسته و کوفته و نالان به دنبال راه فراری می گردد:

مجنونی در بیابان هوس سرگردان بود                     خسته از گناه و خسته از ظلم و جفابود

هر روز دمادم به زنگار دلش افزون می گشت       زجور و زطغیان و عصیان دلش اندرقفا بود

دوان دوان و خسته، نالان و سرگردان به هر سو می نگریست و می دوید؛ می خواست دیگر تاریکی نباشد. طوفان سوزان دیگر زندگی اش را تار و مار نکند. جاهل بود و گمراه شده بود. نمی دانست که می تواند غیر از اینجا جایی برای زندگی پیدا کند یا نه؟ بدنبال روزنه ای می گشت تا بتواند از این تاریکی و وحشت و ظلمت رهایی یابد. به این سو وآن سو می دوید تا که گذری، معبری ویا شاید کسی را بیابد و واندوهش را پایان دهد. 

ز دور دستها ناگه، نوری، صدایی، بانگ می زد           و آن نفس شوری و حالی برجان می زد

بوی عطر و عنبر و عبیر پیچید با این نوا                 گویی که این گمگشته را فریاد می زد

فریادی از جنس نور، صدایی از تبار آزادی، نوایی از سوی آزادگی و بانگی برخاسته از دلی عاشق او را به سوی خود می خواند ... مسافرِ خسته و نگران، منقلب شد گویی، دستی و یا کسی خصوصاً این نوا را به گوش او رسانیده. انگار کسی می دانست که مسافری غریب، در حال سقوط در باتلاق معصیت و نابودی، در این مسیر گذر می کند. انگار آه جانسوز این عابر به گوش کسی رسیده بود و هم او بود که با نواختن این نوا، به عابر امیدواری را هدیه می کرد. بی اختیار پاهای خسته ی عابر توانی تازه گرفتند و به سوی آن بانگ دویدند.

امکان نداشت این نوای دلنواز از بیابانی سوزان و تاریک و شیطانی نواخته شده باشد پس راهی دراز پیش روی عابر خسته بود. او می خواست به این نوا برسد. دیگر از تاریکی و ظلمت وحشت داشت. پس هرچه توان داشت را در پاهای بی رمقش دمید و تندتر و تندتر شروع به دویدن کرد. دوید و دوید ... دوید تا به جایی رسید که احساس می کرد آن صدا فاصله زیادی با او ندارد. اصلاً باور نمی کرد. در کنار همین برّ و بیابان وحشتناک و در مرز این ظلمتکده ی دنیایی، بوستانی را نظاره کرد. آنجا نیز بر روی (همین) زمین خاکی بنا شده است نمی دانست کدام زیبایی آن بنا و بوستان را بنگرد. به آسمان که نگریست، خیل سپید پوش فرشتگان زرین بال و قدسیان را دید که از عرش تا این فرش خاکی هبوط کرده اند. دلش از عطش می سوخت. می خواست خود را به آنجا برساند و راز زیبایی و سر سبزی آن بوستان زیبا را بداند؛ و ازچشمه های جاری و زلال این بوستان، جرعه جرعه بنوشد؛ و درسایه ی درختان زیبایش بیاساید.

بانگ زد، ای او که مرا دیوانه ی خود دیده ای           کیستی و چیستی مرا به خود کشیده ای؟ جواب آمد: موذنم به مصلاّ خواندمت            ز برّ و زظلمت و تاریکی به خدا خواندمت

بگفت این را مردی دل و جامه سپید                  که ای دوست نوایم به دل وجانت چه رسید؟

مسافر، نالان و خسته جواب داد: نمی دانم، همین قدر می دانم که با شنیدن آن نوا از خود بی خود شدم و جانی دوباره در پاهای بی رمق من دمیده شد. آمده ام بپرسم که چگونه می شود این قدر با گل و نسیم هم زبان باشی و نوایت به دل بی نوایم چرا اینقدر نشسته است؟ 

با وی بگفت ای دوست چیست رمز زیبا شدن            دود و سیاهی رُفتن و از این دنیا شدن

آن سپید پوش خوش نوای خوش سیما جوابش داد: برادرم، اینجا بوستان نماز است. اینجا بوستانی است از جنس دل. بوستانی که هر گوشه اش یاد و ذکر و استعانت و استغاثه به درگاه صاحب این بوستان است. اوست که در مرز آن بیابان سوزان، اینگونه بوستان ایمانی را برای حبیبانش فراهم آورده است؛ و درهای رحمت و توبه را به روی همه ی گناهکاران عاصی باز باز باز گذاشته است. اینک تو را نیز توفیقِ جستنِ اینجا، عطا کرده است ... در چشمه سارپاک و زلال توبه فرو رو خود را از سیاهی پرده هایی که تو را از معبود و معشوق حقیقی مان جدا ساخته رهاکن. از (ألله) بخواه که دیوارهای بلند گناه را از پیرامون قلبت بر دارد تا بتوانی لذت بنده بودن در برابر او را تجربه کنی.

اما چگونه؟ چگونه می توانم خود را از سیاهی و پلیدی ها بشویم و پرده های گناه را از پیرامون خود دور کنم.

بگفتا سّر این شوروعشقم جز در نمازنیست             هبوط ملائک جز از بهر بانگ نمازنیست

زنماز است سبزی و خرمی این بوستان           دوستی و قرب و رضای خدا جز درنماز نیست

راز همنشینی من با گل و نسیم در نمازاست              پاکی جان وتن و دل جز در نمازنیست

دهانت را با آب زلال غفران ودراین چشمه سار ایمان بشوی و آن را از سخنان لهو و بیهوده که بر زبان جاری نموده ای پاک گردان. صورتت را از پلیدی های بیابان معصیت بشوی و چشمانت را به روی (حقیقتِ) هستی بازکن. دستانت را از گناه و پلیدی پاک کن؛ و آنها را با آب زلال صدقه و احسان بشوی. با آب جویبار صدق و یقین، سرت را شستشو ده تا گرد وغبار طوفانها و بیابان هوس از تو پاک شود. پاهای خسته و به انحراف رفته است را بشوی و آنها را در مسیر و صراط مستقیم و درست بگذار. حال دیگر نوبت به شستشوی دل رسیده است. دیگر باید دلت را غبارروبی کنی و روح خسته و تشنه و گرسنه ات را اطعام کنی و سیراب نمایی؛ پس بگو (ألله اکبر). ألله اکبر یعنی اقرار به اینکه خداوندگارمان از همه ی عالمیان و حاکمان روی زمین برتر و بزرگتر و قدرتمند تر است. با گفتن این کلمه اعتقاد و اعتماد به هر قدرت حاکم انسانی دیگر در وجودت محو و نیست و نابود می شود. پس دلت روبه خداوندی می آورد که صاحب قدرت لایزال الهی است. با اقرار به یگانگی خداوند، گویی که همان خداوندِ اکبر نیرویی عجیب برجان مسافر نازل فرموده و عطش نیاز، جانش را بیشتر می سوزاند. اکنون دیگر حاکمان آن دنیای تاریک و کُشنده دربرابر دیدگانش پست وحقیرند. فقط (ألله) است که حاضر است؛ و دل فقط به او روی می کند، تا از شُرور اربابان شیطانی دنیایش، به او که قادر مطلق است، پناهنده شود. (أعوذ بالله من الشیطان الرجیم) بگو پناه می برم به (ألله) از شیطان و شیاطینی که از رحمت خداوند دور افتاده اند. از شیاطینی که در امر عبادت و اطاعت و بندگی خداوند انسان را می آزارند و از شیاطینی که نگذارند انسان روح و جان و دل خود را در راز و نیاز و التماس و عجز و لابه در درگاه خداوندگارش شستشو دهد. پس با نام إله ِ مطلق  آغازشرا می آراید ... (بسم الله الرحمن الرحیم )بنام آن خداوندی که آنقدر بخشنده و مهربان است که مرا از باتلاق گمراهی و نابودی و گناه و عصیان و نافرمانی نجات داد و گناهان مرا می آمرزد و مرا قدم به قدم به سوی نور و روشنایی هدایت می کند .ألحمد لله رب العالمین )پس شکرش گویم و ثنا خوانش شوم .او که از گرداب هلاکت رستگارم کرد و فکر و جسمم را از اسارت غل و زنجیرهای بندگیِ غیرش ،رها کرد .پس من خداوندی را سپاس و ستایش می کنم که صاحب و بوجود آورنده ی اراده ی تمام مردم جهان است .خداوندی که ضرر و زیان دنیای مادیات و معصیت ها را از من دفع کرد و مرا به سرزمینی راهنمایی کرد که همه  یآن خیر و برکت است .(ألرحمن الرحیم) اقرار می کنم به رحمانیتش و رحیمیتش .بخشنده ای که مرا آمرزید ،با آن همه گناه و آلودگی و سیاه دلی ... مهربانی که مرا در سایه رحمت خود گرفت و به سرزمین نور و روشنایی هدایت کرد تا مبادا راه دوزخ را به پایان برسانم ... ((الک یوم الدین )او که بیابانی و باتلاقی را آنچنان و حشتناک و هم بوستانی سرسبز و خرم را در دنیا برای زندگی قرار داده و او که انسانها را مبتلا کرده ومی آزماید ،حتما روزی را برای حساب و کتاب و محاکمه قرار داده است ؛که از او بازخواست کند و بپرسد که ای انسان خاکی کدامین راه را برگزیده ای ؟او بر پایه این حساب و دادرسی حکم فردوس و یا دوزخی بودنم را صادر می کند .پس او صاحب و دارنده ی همچنین روز جزایی است (إیاک نعبدوإیاک نستعین )خداوندا ،إلها تنها تورا می پرستم و از تو کمک و یاری می جویم چرا که فقط تویی که یاری دهنده و پشتیبان مظلومان و گمراهان و گیرنده ی دست افتادگان و بینوایانی .(إهدنا الصراط المستقیم ) حال دیگر نوبت لابه و دعا والتماس،و ضجه زدن در درگاه خداوند است پس از اعماق دل می گویم خداوندا دستهای پر تمنایم را به سویت دراز نموده ام تا بار دیگر مرا به درگاهت راه دهی ، عرق شرم بر پیشانی ام نقش بسته و با یاد سوزان عشقت ، دل کویری ام نمناک گشته است. پنجره دل را به سویت می گشایم و تو را با کوله باری از درد بی کسی فریاد می کشم. معبودم به میهمانی ساده ام بیا و با چراغ مهربانیت راهنمایم باش. بیا بردست های نادیدنی ات بوسه ای نهم که دیریست تورا گم کرده ام. تورا که نه ... خودم را ... چون تو همیشه با من بوده ای و این منم که از خود دور بوده ام و خود را گم کرده ام. اینک که بر آستان ایستاده ام هدایتم کن به سوی نورت ، به صراط مستقیمت ، به آنجا که انتهایش به رضایت می انجامد.

صراط الذین أنعمت علیهم) راهی را به من نشان ده و مرا درمسیری قرارده که مقربان خویش را به آن صراط، هدایت کرده ای. آنان که ملائک در هنگام نماز به تماشایشان می ایستند و آنانی که هنگام پاگذاردن بر زمین، زمین و خاک و خاکیان برپاهای آنان بوسه می زنند.

غیرالمغضوب علیهم ولاالضّالین) دستم را بگیر و نگذار دوباره در زمره ی کسانی قرار بگیرم که خشم و عذاب تو گریبان آنها را گرفته و باران غضب بر سر و صورت آنان نازل شده است. پس مگذار که شیطان رجیم مرا به جمع گمراه شدگانی بازگرداند که دوزخ را جایگاه ابدی آنان قرار داده ای (آمین)

خداوندا شرمسارم، روسیاهم                              غیرآستان حق جایی ندارم

خداوندا اجابت فرما این دعایم                             در سایه ات باشم در هردو سرایم

حال که چنین با تضرع و التماس روبه خداوند یکتا آورده ای و وصف جمال و صفات او را اینگونه بر زبان آوردی و خواهشها و تمناها و خواسته هایت را از او خواستی اما آیا آن خداوند أرحم الراحمین و غفار و تواب و مجیب را همین قدرستایش و قدردانی سزد؟ نه! او را بسی بیشتر و بهتر باید سپاس کرد و در مقابل او باید بسی بهتر کرنش و تعظیم نمود. پس تکبیر گویان و با اقرار به عظمت و بزرگی خداوند به رکوع می روم و در برابر او سرتعظیم و احترام و سپاس فرود می آورم و اعتراف می کنم به پاکی و عظمت دور از نقض بودن او؛ و باز بر روی پاهایم، پاهایی که او به آنها توان ایستادن بخشید می ایستم و حمد و سپاس او را می گویم؛ اما وقتی فکر می کنم که عبادت اینگونه مختصر لایق خداوندی چنین بزرگ و قدرتمند نیست؛ بلکه عبادتی بس بهتر او را سِزد. او که فکر واندیشه و جان مرا از دست شیاطین رهانید و به سوی نور خود بازگردانده؛ لایق است که جان خود را فدای عظمت و مهربانی او کنم. پس سر و صورت و چشم و دهانم که عزیزترین اجزای بدنم می باشند را برخاک می سایم و در برابر او به سجده می افتم و اینگونه در برابر او اعتراف می کنم که: الها، معبودا، تو را می ستایم تو را که از همه قدرتمندان و صاحبان اراده بس اعلی و بزرگ مرتبه تر هستی و قدرت لایزالت را وتمام أسماء ذات و صفاتت را معترفم. وصغارت دنیا و مافیها را در برابر امرت در دیدگانم نقش می بندم ... باز می نشینم و از او می خواهم که این عبادت و سجده ی ناچیز مرا قبول فرماید و مرا مورد عفو و بخشش خویش قرار دهد؛ اما دلم رضا نمی دهد که در اینجا عبادت خویش را به پایان برسانم حال که این فرصت برای من بدست آمده که او را شکر گویم و از درگاهش میوه های اجابت آمال بچینم؛ پس بازهم به سجده می روم و او را برای تمامی موهبات و نعماتی که در اختیارم گذارده سپاس می گویم. در پایان تکبیر گویان می نشینم تا از خداوند بلند مرتبه بخواهم که عبادت و بندگی این بنده ی حقیر را مورد قبول آستان خویش قرار دهد. خود می دانم که این عبادتی که به جا می آورم ناچیز است و حتی هرآنچه که در توان دارم را اگر برشکرِ یافتن این بوستان هدایت، و نجات از گمراهی و ضلالت در این مسیر قرار دهم باز هم حق بندگی خویش را ادا نکرده ام اما خداوندا آنقدر خوشحالم و خوشبختم که عبادت و بندگی تو را به جا آورده ام که نمی دانم چگونه تو را سپاس گویم؛ اما همه احترامات و قدردانی ها و نماز و دعا و نیایش ها را به درگاهت تقدیم می دارم و از تو می خواهم که سلام و درود خویش را بر محمد که فرستاده و رسول و بشیر فردوس بود بفرستی و خداوندا، پروردگارا، ما بندگان خویش را صالح تر و ثابت قدم تر و استوارتر بنما و ما را از هر آنچه که آفات و ضررو زیان در دنیا و قیامت است محفوظ بفرما؛ و سلام و درود خویش را بر پیروان ویاران رسولت و رحمت و برکت و خیر را به آنان ارزانی فرما.

آری، این سفر دور و دراز به پایان می رسد سفری از کویر وحشتناک ظلمت و سیاهی به بوستانی سرسبز و پر برکت. حال ره آورد این سفر را که سلام و رحمت خداوند است به تمامی دوستان و اطرافیان و مردمان جهان تقدیم می دارم باشد که آنان نیز از برکت خداوند سرشار شوند.

سلامی به آسمان روشن سحر                                    سلامی به قطره های نور و آفتاب 

سلامی به تو ای مومن ، ای برادر                           سلامی به لحظه های تر و تازه و ناب

اینک مدت زمانی از آن سفر دور و دراز می گذرد. آن مرد مسافر در گوشه ای از بوستان نماز نشسته است. مروارید سرخ چشمانش در صدف پلکش می درخشد. نم نم باران اشک هم شروع می شود و دست نوازشگر خود را بر چهره ی نورانی اش می کشد. در آن سوی دشت، نسیم سحری را می بیند با یک سبد مهربانی خود را به او می رساند و در گوشش نوای دلنشین (هو هو) را زمزمه می کند. از مناره های دل، صدای اذان می آید و بوی خوش دعا وجودش را معطر می کند. این بار مسافری در کویری دیگر صدای این مرد را می شنود که او را صدا می زند و داستان همچنان ادامه دارد ...

از بالا به این بوستان زیبا می نگرم، ستاره هایی را که فوج فوج بر هودج زرینی از نور نشسته اند و بر سر و وری خاکیان می ریزند نظاره می کنم. خاکیانی که عاشقانه و آگاهانه خود را در صافی (صلاة) قرار داده اند و مس وجودشان را در کوره ی دعا و نیاز و طلب گداخته اند تا به ناب ترین و خالص ترین زرهای عالم بدل کنند.

... و مسافری دوان دوان خود را به اینجا می رساند ...

 والسلام