بهار که می‌رسد، خون تازه و بازیگوشی در رگان طبیعت می‌دود. جهان، چون زیبارویی که بر رخ گلگونه‌ کشیده، با نبضی گرم و تپنده، حرکت و جنبشی نشا‌ط‌آور در پیش می‌گیرد. هستی، یک‌باره شور و گرما و پویه و تکاپو می‌شود. از این‌روست که بهار، رستاخیز و قیامتی کوچک به شمار می‌رود. اهل معنویت بر این باورند که بهارِ جانِ آدمی هم هر گاه فرا رسد، رستخیز و گرما، به ارمغان دارد. کسانی که به مرتبه‌ی معنویِ بالایی دست می‌یابند، به مانند بهار، خاصیتِ رستاخیزی، قیامت‌گری و گرمابخشی دارند. مولانا می‌گوید:

کار مـردان روشنی و گرمیست

کار دونان حیله و بی‌شرمیست[مثنوی، دفتر اول]

«روشنی و گرمی» میوه‌ی فرخنده‌ی جانِ بهاریِ فرزانگان دیده‌ور است. مردان معنا و جان‌های مهذّب و منزّه، واجد دو موهبت غبطه‌انگیز «روشنا و گرما» هستند.

بزم عارفان از شمع روی حضرت دوست روشن است و این روشنی چیزی نیست که موقوفِ آمد و شدِ شب و روز باشد.

سعدی شیراز، مردان حق را به وصف «روشنی» می‌ستاید و آنان را با اوصافی چون «روشن نفس»، «روشن ضمیر»، «روشن نهاد» و... یاد می‌کند.

برآسود درویش روشن نهـاد

بگفتای زدت روشنایی دهاد[بوستان، باب دوم]

می‌گوید:

شب مردان خدا روز جــــــــــهان افروزست

روشنان رابه حقیقت شب ظلمانی نیست

و روشنی‌بخشی را محصولِ سوزِدل و گرمای درون می‌داند:

وجودی دهد روشـــــــنایی به جـــمع

که سوزیش در سینه باشد چو شمع[بوستان، باب چهارم]

حافظ شیراز هم، مصاحبت وجودی را آرزو می‌کند که اندیشه و بینش روشنی داشته باشد:

دل که آیینه‌ی شاهی‌ست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صـــــحبت روشن‌رایی

مطابق تلقّی دینی، رهروی که از چراغ روی دوست محروم باشد، در ظلمت‌های فراگیر دنیوی گرفتار می‌شود. خداوند، که خود، نور هستی است [نور:‌35] مؤمنان را از تاریکی‌ها به سوی روشنی و نور رهنمون می‌شود [احزاب:43] و به پاداش ایمان، فراروی‌شان را روشن می‌دارد [حدید:28]، و پیامبر-صلی الله علیه وسلم- خود چراغی فروزان است. [احزاب:46]

گفته‌ی حافظ شیراز، زبان حال سالکان عارف است:

شب ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن

مگر آنکه شــــمع رویت به رَهَم چراغ دارد

مردان حق و کسانی که با نظر به طلعت یار، دیده‌ور شده‌اند، در حقیقت، پیامبر روشنی و رسول آفتاب‌اند؛ مولانا می‌گوید:

چو غلام آفتابم هـــــــم از آفــــــتاب گـــــویم

نه شبم نه شب‌پرستم که حدیث خواب گوید

چو رسول آفــــتابم به طریقــــــــــت رجمانی

پنهان از و بپرسم به شـــــما جــــــواب گویم

خاصیتِ بهارآسایی و قیامت‌صفتیِ دیگری که عارفان راستین دارند، گرما است. آنان نه‌تنها جان و دلی گرم و پُرسوز دارند، بلکه هر که را که در مجاورت آنان باشد، گرم می‌کنند. مولانا مردِ حق را «رستخیز ناگهان» می‌نامد و بر این باور است که در درون برگزیدگان، صد قیامت نقد وجود دارد:

مــــــعجزاتی و کراماتــــی خــــفی

بـــــــرزند بر دل ز پیـــــران صــــفی

که درونشان صد قیامت نقد هست

کمترین آنک شود همسـایه مست[مثنوی، دفترششم]

 

پس محمد صد قیامت بــــــــود نقد

زآنک حل شد در فنای حلو عـــــقد

زاده‌ی ثانیست احمد در جـــــــهان

صد قیامت بود او انــــــــدر عــــیان

زو قـیامت را هــــمی‌پرسیـــــده‌اند

ای قــــــیامت تا قـــــیامت راه چند

باز با آن حـال می‌گفتی بـــــــسی

که ز مــحشر حشر را پرسدکسی[مثنوی، دفترششم]

 

خــــــــیز دردم تو به‌صور سهمناک

تا هــــــــزاران مرده بر روید ز خاک

چون تو اسـرافیل وقتی راست‌خیز

رستخیزی ســــاز پیش از رستخیز

هر که گوید کو قــــــیامت ای صنم

خویش بنما که قــــــیامت نک منم

در نــــگر ای ســـــــایل مــحنت‌زده

زین قیامت صد جـــهان افزون شده[مثنوی، دفترچهارم]

 

مولانا  در غزلی گرم، از اشتیاق وافر خود به خورشیدواری می‌گوید:

رها کن تا چو خورشـــــیدی قبایی پوشم از آتش

در آن آتش چــــو خورشـــــیدی جهانی را بیارایم

رها کن تا که چون ماهی گــــدازانِ غمش باشم

که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

عارفان، دعوت و ندایی را که آدمی را به جنبش و حرکت وا دارد مبارک و خجسته می‌دانند و با نگاهی «کارکردگرایانه»، بر این باورند که از پی‌آمدِ یک سخن و باور می‌توان به صحّت و سُقم آن ره بُرد. مولانا می‌گوید:

هـــــر نـــدایی که ترا بالا کشید

آن ندا مـــی‌دان که از بالا رسید

هر نـــــــدایی که ترا حرص آورد

بانگ گرگی دان که او مردم دَرَد[مثنوی، دفتر دوم]

از نظر مولانا همین که سخنی و دعوتی آدمی را از سطح خاک، کمی بالاتر بکشد، ندایی رحمانی و مبارک است. همین که فرد از جایگاه خود کَنده شود و یک گام به جلو بردارد و از خویشتنِ ناموزون و نادل‌خواه‌ش قدمی دور شود و جنبش و حرکتی از خود نشان دهد، مُراد حاصل شده‌است. می‌گوید:

«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد، اما این قَدَر باشد که از دام دورتر باشد و برَهَد. و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما این قدر باشد که از زمره‌ی خلق و اهل بازار و از زحمت‌های دنیا برهد و سبک‌بار گردد که: نَجَا المخفّفون و هَلَک المُثَقلون- سبک‌باران رستگار شدند و گران‌باران تباه گشتند.»[1]

حکایت زیر که در بابِ شیخ بوسعید بوالخیر است، در همین زمینه قابل فهم است:

شیخ یک‌بار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند. مردم می‌آمد و می‌نشست. چون شیخ بیرون آمد مقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. معرّف برپای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.» شیخ گفت: «وصلّی اللهُ علی محمدٍ و آله اجمعینَ.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «‌هرچه ما خواستیم گفت و همه پیغامبران بگفته‌اند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمه‌ای نگفت و از تخت فرود آمد و برین ختم کرد مجلس را.[2]

شمس تبریزی هم، با به دست دادن نشانه‌هایی از این سِنخ، خاصان حق را از مزوِّران بی‌مایه تمییز می‌دهد. به باور او، هر باور و اعتقادی که «گرما» بخشد، شایسته‌ی التزام و تمسّک است و از هر نگرشی که «سردی» دهد، باید دور ماند و پرهیز کرد:

«هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!»[3]

به گمان او، عارف راستین و فرشته صفت کسی است که مصاحبت او بسط و گرما و گشادگی به‌دنبال دارد و هر که مصاحبت و هم‌سخنی با او قبض و تنگی و سردی در پی داشته باشد، از جنس شیطان و دوزخ است:

«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او تو را گشاد دل حاصل می‌شود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش می‌شود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض می‌بینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد می‌شوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمی‌یابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سِر واقف شود و آن معامله‌ی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.»[4]

به باور شمس تبریز، باید به دنبال باور و سخنی رفت که پیامدِ فرخنده‌ی بسط و گرما را به دنبال‌ داشته‌ باشد و توصیه می‌کند، با گرمای درونی است که می‌توان دیگران را هم‌مسیر خود کرد و اثربخش افتاد:

«چنان گرم باشید در آن طلب که گرمی طلبِ شما بر هر که بزند، آن کس بیفتد و با شما یار شود.»[5]

مولانا در عبارتی شگرف و حیرت‌آور عنوان می‌کند که حتّی با نظر بر این نکته، خیال را بر حقیقت ترجیح می‌دهد:

«من بنده‌ی آن خیالم که حق آنجا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد.»[6]

غیر از بهاری که در عرصه‌ی جهان روی می‌دهد، بهاری در ساحتِ جان اتفاق می‌افتد که چون رستاخیزی، موجبِ تبدّلِ وجودی فرد می‌شود و تیرگی و سردی را از دل می‌روبد و روان فرد را سرتاسر روشن و گرم می‌کند.

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخــــــــــیزد[غزلیات شمس]

بهار حقیقی و پُربرکت، بهارِ دل و جان است و چه بسا باغ و بهارانی که جان تیره و سردِ فرد را چون خزانی ملال‌آور است:

گو بهار دل و جان باش و خـزان باش، ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست[هـ. ا. سایه]

آن بهارِ نهان که مولانا از آن سخن می‌گوید و اشاره می‌کند: «غیر بهار جهان هست بهاری نهان»، همین بهارِ جان و روان آدمی است. «کار مردان روشنی و گرمی است» و از این‌رو، دستیابی به بهار جان، موقوف هم‌صحبتی با فرزانگانی روشن‌ضمیر و گرم‌پوی است. خواجه شیراز می‌گوید: «چالاکی» و «چستی»، کلید سعادت و دولت است:

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق دولت چالاکی است و چستی

و به همین سبب است که ره‌توشه‌ی سالکان را چستی و چالاکی می‌داند:

دَعِ التَــــکاسُلَ تَـــــــغنَم فَقَد جَری مثلٌ

که زاد راهروان چستی است و چالاکی

گرما و طلب و چالاکی؛ و همواره در جنبش و تکاپو بودن، مبارک است و نشان از درونی بهاری دارد. چرا که در نهادِ بهار، خیزش و رویش و جوشش است. به همین سبب است که عارفان «آشفتگی» را بر «خفتگی» ترجیح داده‌اند و «به راه بادیه رفتن» را «بر نشستنِ باطل» فضل نهاده‌اند:

دوسـت دارد یار این آشـــــــفتگی

کوشش بیــــهوده به از خـــفتگـی

آنک او شاهست او بی‌کار نیسـت

ناله از وی طرفه کو بیمار نــیسـت

بهر این فرمود رحمان ای پســــــر

کل یوم هو فی شان ای پســــــر

اندرین ره میتراش و میخـــراش

تا دم آخر دمــــی فــــارغ مـــباش[مثنوی، دفتر اول]

 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم[سعدی]

خواجه‌ی شیراز به نکته‌ی ظریفی اشاره می‌کند و می‌گوید بی‌عملی و فقدان تحرّک و جنب و جوش، موجبِ ملال و دل‌‌زدگی می‌شود و عالمان و دانایان جهان، ازاین‌روی ملول و غم‌زده‌اند که خیزش و جوششی ندارند:

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس

مــــلالت علما هم ز علمِ بی‌‌عمل است

جویباری که توقف کند، در زمین فرو می‌رود و رودِ روان، به دریا می‌رسد:

آبی که برآسود زمـــینش بـــخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است[هـ. ا. سایه]

به تماشای بهارِ جهان نشستن، و پنجره‌ی دل را به هوای‌ بهاری گشودن، می‌تواند آرام آرام، ما را به آن بهارِ جان و نهان رهنمون کند؛ چرا که مصاحبت و معاشرت با هر چیزی، کمابیش، اوصاف و خِصال آن را در اندورنه‌ی فرد می‌نشاند. در هر چیزی که نظر کنی، همان چیز می‌گردی و به گفته‌ی بسیار دقیق شمسِ تبریز: «همنشین، تو را در عالَم خویشتن کشد.» بهاء ولد می‌گوید:

«در کوه می‌نگری، تُرنجیدگی او در تو پدید می‌آید. در سبزه و باد می‌نگری و می‌اندیشی، لطافت در تو پدید می‌آید.»[7]

شمس تبریز هم گفته است: «لا شک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخسیتگی [قبض و دل گرفتگی] درآید، در  سبزه و گل نگری تازگی در آید؛ زیرا همنشین، تو را در عالَم خویشتن کشد.»[8]

اینک مجالی پدید‌ آمده است تا به تماشای رستخیز بهار بنشینیم و با وام‌گیری از مدرسه‌ی بهار، بر روشنا و گرمای وجودمان بیفزاییم.

ای بستگان تن به تماشای جان روید

کآخر رسول گفت تماشا مـبارکســت[غزلیات شمس]

_______ 

ارجاعات:

[1].نفحات الأنس مِن حضرات القُدس، نورالدین عبدالرحمان جامی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمود عابدی، نشر سخن، چاپ پنجم،1386ش

[2].اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، انتشارات آگاه، چاپ ششم، 1385ش

[3] و [4] و [5]. خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محمد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388ش

[6]. فیه ما فیه،به تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، نشر نامک، چاپ سوم، 1384ش

[7]. معارف بهاءولد، محمد بن‌حسین خطیبی بلخی، به تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران، انتشارات طهوری، 1352ش

[8]. خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس