يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه خواهرکوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سرخواهرکوچولوش بياره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با خواهرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت: خواهرکوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی... به من میگی خدا چه شکليه؟ آخه من کم کم داره يادم میره!
------------------
فائزه امامی، کلاس سوم دبستان
نظرات
سودابه
11 مهر 1392 - 07:02سلام وب جالبی دارین موفق باشین