نوشتار زیر مشتمل بر دو بخش است؛ در بخش نخست، خُرده‌‌‌‌پرسش‌‌‌‌هایی اعتراضی به نسبت وضعیت فلاکت‌‌‌‌بار موجود و در خطاب با جناب استاد ملکیان طرح می‌‌‌‌شود تا زمینه برای پرسش انتقادی بزرگ‌‌‌‌تر از ایشان که در بخش دوّم نوشتار طرح خواهد شد، فراهم ‌‌‌‌آید. در بخش دوّم نوشتار بر آنم که با تأکید بر وجه دیالکتیکی اندیشه (دیالکتیک ذهن و عین یا عامل و ساختار) به این مسأله بپردازم که اندیشه‌‌‌‌های ملکیان و پروژه‌‌‌‌ی اصالت فرهنگی، با نادیده گرفتن ساختارها و درد و رنج‌‌‌‌هایی که این ساختارهای نابه‌‌‌‌سامان برای عاملان انسانی ایجاد کرده‌‌‌‌اند، نتوانسته‌ غایت اندیشه‌‌‌‌ی وی را که کاهش درد و رنج انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌دار است، به مقصود برساند. 

      بی‌‌‌‌شک یکی از متفکران و فیلسوفان بسیار تأثیرگذار عرصه‌‌‌‌ی اندیشه در یکی دو دهه‌‌‌‌ی اخیر، مصطفی ملکیان است. امّا این بدان معنا نیست که از نگاه انتقادی به منظومه‌‌‌‌ی فکری امثال ملکیان و دیگر متفکران غفلت کنیم؛ چه در نتیجه‌‌‌‌ی این نگرش انتقادی و در فرآیندی دیالکتیکی، تکلیف «ما ـ آن‌ها» بهتر مشخص خواهد شد و تلاش برای رهایی از وضع نامطلوب موجود، ادامه می‌‌‌‌یابد. در این نوشتار با طرح پرسشی درد‌‌‌‌آگین که ناشی از شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی به شدت آنومیک کنونی است زمینه را برای نقد کلیت اندیشه‌‌‌‌ی ایشان فراهم خواهم کرد. سیر تحول فکری مصطفی ملکیان پس از چند دوره، اینک به دفاع از پروژه‌‌‌‌ی «عقلانیت و معنویت» رسیده است. امّا نکته‌‌‌‌‌‌‌‌ای را که می‌‌‌‌توان در دوره‌‌‌‌های مختلف فکری وی به عنوان وجه غالب رصد کرد، مسأله‌‌‌‌ای است که خود ایشان به صراحت و کراراً بیان می‌‌‌‌دارند:«من نه دلواپس سنت هستم نه دلواپس تجدد، من دلواپس انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌داری هستم که در این زندگی رنج می‌‌‌‌کشد». این دغدغه‌‌‌‌ی بسیار متعالی، نشان از اوج فرهیختگی و درد‌‌‌‌شناسی و نیز انسان‌‌‌‌شناسی ایشان دارد، امّا نکته اینجاست که ملکیان در مقام عمل چقدر توانسته‌‌‌‌اند به این ایده، جامه‌‌‌‌ی عمل بپوشاند؟ نقدی که قصد طرح آن دارم این است که آیا واقعاً در این زمینه و زمانه، رنج و درد انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌دار ایرانی به اوج خود نرسیده است؟ آیا واقعاً انسان این سرزمین زندگی می‌‌‌‌کند یا صرفاً به صورت فیزیولوژیک ادامه حیات می‌‌‌‌دهد و رمقی از زندگی به معنای واقعی برای او نمانده است؟ بی‌‌‌‌تردید ایشان، فقر، فلاکت، فحشا، فساد، نابرابری، دزدی‌، و درد و رنج‌های دیگر را بسیار بیشتر از ما می‌بینند و می‌‌‌‌فهمند و لیکن چرا در این ایام به شدت جانکاه، به مانند بسیاری دیگر از متفکران ره خموشی پیش گرفته‌‌‌‌اند؟ آیا رسالت روشنفکری که در مقام عمل نتواسته دردی از انسان بکاهد، وافی به مقصود شده است؟ مگر نه این است که تزوتان تودوروف، ژان پل سارتر و ادوارد سعید و... تاکید دارند که یکی از مهمترین ویژگی‌های روشنفکر رسیدگی عملی به مسائل مردم است؟ اندیشمندان دیگری نیز همچون آرون، لمرت، باتامور و گاست اصرار دارند که روشنفکر نباید به دستگاه سیاسی بپیوندد تا بتواند در مقام دفاع از مردم به نقد سیستم سیاسی و ساختار عریض و طویلش بپردازد. اگرچه خوشبختانه شما هنوز هم به آن دستگاه نپیوسته‌ای امّا هیچ کورسویی از نقدتان از آن دستگاه که بانی اصلی رنج‌های انسان زجرکشیده‌ی این سرزمین است به چشم نمی‌خورد؟ آیا جز کوله‌‌‌‌باری از کتاب و سخنرانی که گرهی از کار فروبسته‌‌‌‌ی ما نگشوده، چیزی عاید انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌دار شده است؟ آیا تاکید بر اخلاق درونی و فردی برای انسانی که زیر ارابه‌‌‌‌ی ظلم و ستم و آوار خرافه به ستوه آمده است، دردی از قربانی را درمان می‌کند؟ آیا دردِ اصلیِ امروزِ مردم ما این است که شما بر آن پافشاری مدام می‌کنید؟؟؟ آیا وقت نیست که با تمام توان عاملان این همه قربانیِ عریان و این قربانگاه قبیح را نشانه رفت و به رگبار نقد و مقابله بست؟ آیا وقت آن نرسیده که در برابر این همه درد و رنج و زجر و تباهی و ناامیدی، دادی از بیدادی کرد؟ از سویی دیگر، آیا «پارادایم مقاومت» که در عرصه‌‌‌‌ی ساختارهای سیاسی مسلط است، تئوری‌‌‌‌های اصالت فرهنگی شما را نیز به محاق نبرده است؟ از آن رو که تقاص این مقاومت را انسان‌‌‌‌های بیچاره‌‌‌‌ی گوشت و پوست و خون‌‌‌‌داری پس می‌‌‌‌دهند که پروژه‌‌‌‌ی فرهنگ‌‌‌‌سازی جناب ملکیان در پی کاهش آلام آن انسان‌‌‌‌ها است، چرا ایشان سخنی جدی در این باب بیان نمی‌‌‌‌دارند؟ مگر مستحضر نیستند که انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌دار به ثمن بخس جان می‌‌‌‌دهد؟ آیا شرایط نابهنجار کنونی ضربه به پیکر انسان و انسانیت نزده است؟ پس چرا شخص ایشان و دیگر هم‌‌‌‌کیشان وی حتی از انتشار یک تومار، یک نامه‌‌‌‌ی اعتراضی، یک سخنرانی جدی در این مورد، دریغ می‌‌‌‌ورزند؟ چرا ساختارهای ناکارآمد موجود را نادیده گرفته‌اند، فعلاً موضوع انواع غرور یا دیگر دغدغه‌‌‌‌های وجودی مانند شاد زیستن، خشنودی، اصیل بودن، و موضوعاتی اینچنینی را مهم‌‌‌‌تر می‌‌‌‌دانند؟! و هزاران پرسش دیگر که به نظر می‌‌‌‌رسد، با توجه به سکوتی که عموم روشنفکران و متفکران پیش گرفته‌‌‌‌اند، درد و رنج‌‌‌‌ها را روز به روز در حال فزونی خواهیم دید. همگان می‌‌‌‌دانیم روی دیگر سکه‌‌‌‌ی نظریه‌‌‌‌پردازی، کنش اجتماعی سیاسی است، یعنی بایستی کنش روشنفکران، طوری سامان یابد که اندکی از آلام این دوران عسرت و تنگنای تاریخی را کاهش دهد. امّا متأسفانه عموماً و به دلایل متعدد، سخن یا کرداری را که سعی در تغییر وضع موجود داشته باشد، شاهد نیستیم. آنچه می‌‌‌‌بینیم نقدهای تکراری در پوشش‌‌‌‌های محافظه‌‌‌‌کارانه است که به مانند کلید آن رئیس، راهی را بر ما نگشوده است. دانشگاهیان را که دیگر «رحم‌‌‌‌الله من قرأ الفاتحة» که فقط در فکر رزومه‌‌‌‌سازی و پیمودن مراتب پوچ و بیهوده‌‌‌‌ی دانشگاهی هستند و اساساً مورد خطاب این نوشتار نیستند. در این چند سطر، خرده‌‌‌‌ پرسش‌‌‌‌های خود را که از روی درد و رنج بود، بیان داشتم، اما در سطور دیگر، نقدی بر پروژه‌‌‌‌های فکریِ اصالت فرهنگی خواهم داشت که جناب ملکیان نیز در آن حوزه نظریه‌‌‌‌پردازی می‌‌‌‌کنند، چون بخشی از بی‌‌‌‌اعتنایی و بانگ‌‌‌‌نیاوردن‌‌‌‌های امثال ایشان از وضع موجود جامعه، به نوعیت اندیشگانی و نظم گفتمانی‌‌‌‌ای بر‌‌‌‌می‌‌‌‌گردد که مانع از نگاه جدی به معضلات بیرونی می‌‌‌‌شود. این نوع اندیشه‌‌‌‌های اصالت فرهنگی هر چند می‌‌‌‌توان اذعان کرد که لازم و ضروری هستند، امّا به هیچ وجه کافی نبوده و این عدم کفایت را در دوران اخیر به رأی العین مشاهده کرده‌‌‌‌ایم. عدم کفایتی که در نادیده‌‌‌‌گرفتن ساختارهای بیرونی، وجه دیالکیتیکی تفکر را نیز نادیده گرفته و بدین طریق ضربه بر پیکر بی‌‌‌‌جان انسان وارد ساخته است. اصالت فرهنگ به مجموعه‌‌‌‌ای از اندیشه‌‌‌‌هایی اطلاق می‌‌‌‌شود که در آن، بنا را بر اصلاح انسان به عنوان عامل اجتماعی می‌‌‌‌گذارند و بر این باورند اگر انسان اصلاح شود، ساختار‌‌‌‌ها و سیستم‌‌‌‌های بیرونی نیز به ناچار اصلاح می‌‌‌‌شوند. در مقابل، اندیشه‌‌‌‌هایی وجود دارد که عمدتاً ریشه در خاک جامعه‌‌‌‌شناسی دارند و در آن اصلاح ساختار و سیستم را مقدم بر اصلاح انسان می‌‌‌‌دانند. مصطفی ملکیان با تأکید‌‌‌‌های صریح و ضمنی خود بر اصلاح انسان، شأن ساختارها و نهادها و سیستم‌‌‌‌های دوران جدید را تقلیل می‌‌‌‌دهد و بر این باور است تا بار انسان‌‌‌‌ها یا عاملان اجتماعی بار نشود، یعنی اصلاح درونی انجام نگیرد، بار جامعه و ساختارهای بیرونی بار نمی‌‌‌‌شود. به دیگر سخن تقدم عامل بر ساختار را تنها راه رهایی انسان می‌‌‌‌دانند، به همین خاطر در نوعی روان‌‌‌‌شناسی‌‌‌‌گرایی با صبغه‌‌‌‌ی اگزیستانسیال، در پی کشف لایه‌‌‌‌های درونی و روانی انسان بر‌‌‌‌می‌‌‌‌آید تا بدین شکل اندکی درمان برای اصلاح درون آدمی بیابد. ایشان نهادهای بیرونی را اسم‌‌‌‌هایی بی‌‌‌‌مُسَمّی می‌‌‌‌دانند که وجود خارجی ندارند، آنچه وجود دارد، انسان‌‌‌‌ها هستند و بس. نومینالیسمی که باید در اثر آن مرگ جامعه‌‌‌‌شناسی و نیز مرگ کارکرد علوم انسانی مدرن را اعلام داشت. هم ایشان در تعریف علوم انسانی به کارکرد آن، می‌‌‌‌گویند: نقد ونظر برای تبدیل وضع موجود به وضع مطلوب. آیا نومیالیسمی که ایشان بدان قائل است وضع موجود را که بخش بزرگی از آن ساختارهای و قوانین هستند، مغفول نمی‌‌‌‌گذارد و اساساً دانش مدرن را نقض نمی‌‌‌‌کند؟ بخش عمده‌‌‌‌ی علوم  انسانی مدرن همچنانکه در ادامه خواهد آمد در پی تغییر و اصلاح بیرون است و وقتی بیرون و نهادهای آن اسمی بی‌‌‌‌مسمی باشند، دیگر چه  معنا نخواهد داشت اینگونه دانش‌‌‌‌ها مطرحیت یابند. آنچنانکه راقم این سطور می‌‌‌‌فهمد، درست است که دفاع ایشان از این اندیشه، پشت‌‌‌‌بست فلسفی دارد، امّا نمی‌‌‌‌توان منکر شد که این اندیشه‌‌‌‌ ریشه‌‌‌‌هایی هم در عالم دین و الهیات بویژه الهیات عرفانی دارد. در الهیات دینی به صورت مداوم، تأکید بر اصلاح نفس با عبارات و تعابیری چون تزکیه، فضیلت‌‌‌‌مند شدن، رهایی از آفات درون، آزادگی و درمان دردهای درونی می‌‌‌‌شود، بنا‌‌‌‌براین آنچنانکه خود ملکیان می‌‌‌‌گوید: «باید به فکر نهان دموکراتیک بود»، و نه فقط نهاد دموکراتیک؛ به همین دلیل است که ایشان ساختن نهان عاملان دموکراتیک را وجهه‌‌‌‌ی‌‌‌‌ همت خود قرار می‌‌‌‌دهند. پر واضح است که ساختن این نهان دموکراتیک، کمتر هدف و غایت عقلانیت مدرن بوده است. وجه غالب عقلانیت مدرن، معطوف به هدفی بیرونی است. بنابراین عقل مدرن چه عقل هنجاری و چه عقل فنی، یا اگر بخواهم از تعابیر وبری استفاده کنم، چه عقل ماهوی و چه عقل صوری، چندان اهتمامی به دنیای درون انسان ندارد. تبار این عقل به نزد امثال دکارت و کانت نیز چندان دل‌‌‌‌واپس اصلاح درونی انسان نیست، بلکه در فکر تغییر بیرون انسان و ساختن نهادها و ساختارهایی است که رهایی بیرونی و آزادی انسان را میسر کنند. اساساً خود مفهوم سوبژکتویسیم، نوعی سلطه بر خارج و کنترل عالم بیرون است و نه کنترل و مهار عالم درون انسان. به زبانی دیگر، مدرنیته نیامده که درون انسان را از تمامی آفت‌‌‌‌های درونی پاک گرداند، آفتهایی که هم انسان سنتی و هم انسان مدرن بدان مبتلا هستند، بلکه پروژه‌‌‌‌ای است در پی اصلاح بیرون با عقلانی‌‌‌‌سازی عاملان و نیز تغییر نهادهای بیرونی. بی‌‌‌‌شک نهان دموکراتیک با پالایش انسان از آفت‌‌‌‌های درونی چون کبر و حسد و ریا و دروغ و منفعت‌‌‌‌طلبی افسار‌‌‌‌گسیخته و از سوی دیگر اهمیت به حضور دیگری و نوع‌‌‌‌دوستی و... حاصل می‌‌‌‌شود، اینجاست که امثال متفکرینی چون ملکیان، دین و آموزه‌‌‌‌های عرفانی- الهیاتی - معنوی را برای ترمیم عقل مدرن که از ساخت نهان‌‌‌‌های دموکراتیک ناتوان است، لازم و ضروری می‌‌‌‌دانند. بنابر‌‌‌‌این عقلانیت روشن‌‌‌‌گری و مدرن را با اصلاح درون کار نیست و هم و غمّ آن رهایی فرد از غل و زنجیرهای خارجی است. اندیشه‌‌‌‌های امثال ملکیان را می‌‌‌‌توان تکمله‌‌‌‌ای بازاندیشانه بر نقصان‌‌‌‌های دنیای مدرن دانست که به عنوان مثال نهان و نهاد دموکراتیک را در کنار هم می‌‌‌‌خواهند اما با این تبصره که نهان بر نهاد مقدم است. هر چند نیاز به نهان دموکراتیک در سیری دیالکتیکی با نهاد دموکراتیک به شدت احساس ‌‌‌‌می‌‌‌‌شود امّا پرداختن به یکی و وا‌‌‌‌نهادن دیگری یا تقدیم و تأخیر قائل شدن، چندان راهی به دهی نمی‌‌‌‌برد. سخن اینجاست که این دغدغه‌‌‌‌ی الهیاتی- عرفانی به نزد ملکیان هر چند که درست هم باشد، امّا در گسستی که مدرنیته با عالم سنت ایجاد کرده است، نمی‌‌‌‌تواند کفایت لازم را برای حل معضلات انسان کنونی داشته باشد. به تعبیری شاید اندیشه‌‌‌‌هایی که تأکید بر اصلاح درونی دارند، بتوانند به عنوان مثال نوعی آزادگی را برای انسان فراهم کنند اما دریغا که آزادی مدرن صرفا با اصلاحات درونی بدست نمی‌‌‌‌آید. اصلاحات بیرونی و ساختاری نیز باید در ارتباط با اصلاحات درونی، صورت دیالکتیکی قضیه را کامل کنند. یعنی انسان کنونی به دیالکتیک آزادی و آزادگی نیاز دارد و نه صرفا یکی از آنها. تبار الهیاتی- روان‌‌‌‌شناسی‌‌‌‌گریِ پروژه‌‌‌‌ی ملکیان آن قدر تکثیر یافته که شأن سیستم‌‌‌‌ها و ساختارهای بیرونی را به شدت تقلیل می‌‌‌‌دهد و با تأکید گذاشتن بر تغییر فرهنگی یعنی تغییر در احساسات و عواطف و نیز تغییر خواسته‌‌‌‌ها، کل پروژه‌‌‌‌ی خود را در آیه‌‌‌‌ی «إنّ الله لا یُغیّر ما بقومٍ حتّی یُغیّر ما بأنفسهم» بروز می‌‌‌‌دهد. اما باید پرسید درست است که باید اصلاح درونی صورت گیرد، اما نباید روی دیگر سکه را فراموش کرد. در حقیقت درد اصلی مردم امروز «ما» درد ساختار است، درد نهادهای فاسد و غیرانسانی و ستم کلیت بر جزئیات است. از سویی دیگر ملکیان نهان‌‌‌‌سازی را در فضیلت‌‌‌‌مند کردن انسان‌‌‌‌ها می‌‌‌‌داند و صراحتا تمایل خود را به مکتب اخلاقی فضیلت‌‌‌‌گرا بیان داشته‌‌‌‌اند. اما نکته اینجاست که در تمامی مکاتب اخلاقی، وجه هنجاریِ اخلاق نیز مورد تأکید است، کجای پروژه‌‌‌‌ی ایشان راه و چاه و هنجارهای فضیلت‌‌‌‌مند شدن را نشان می‌‌‌‌دهد، تأکید بر معنویت و عرفان در تمام طول تاریخ وجود داشته است، اما چرا نتوانسته زندگی درونی و بیرونی انسان‌‌‌‌ها را همزمان اصلاح کند. اخلاق فضیلت، تربیت و پرورش می‌‌‌‌خواهد، تا انسانی درست شود که در ساختن نهادها و قانون‌‌‌‌گذاری‌‌‌‌ها گند به بار نیاورد، اما در کجای اندیشه‌‌‌‌ی شما راه عملی این فرآیند مشخص شده است. تغییر در عواطف و خواسته‌‌‌‌ها برنامه‌‌‌‌ای تربیتی پرورشی می‌‌‌‌خواهد که در اندیشه‌‌‌‌ی ایشان چندان واضح نیست. اینکه تعالیم انبیاء دال بر انسان‌‌‌‌سازی دارند که واضح و عیان است اما به عنوان مثال این پیامبران با مردم چه کردند که انسان صالح تربیت شد؟ این دست هنجارگذاری‌‌‌‌های جزئی و عملی در برنامه‌‌‌‌ی استاد ملکیان مشاهده نمی‌‌‌‌شود و این نقدی دیگر است که آن جانب اصلاح درون را نیز ناتمام گذاشته است. نگرانی اینجاست اصلاح درون به صورت شعار و ایده‌‌‌‌ئال باقی بماند، و اصلاح بیرون و نهادی نیز مغفول شود، که دیگر قوز بالا قوز است و حداقل‌‌‌‌های اصلاحی کشورهایی مانند کشورهای اسکاندیناوی را نیز نصیب ما نمی‌‌‌‌کند. در این صورت هر دو نوع اصلاح از دست رفته و ما سیر قهقرایی را به شدت طی خواهیم کرد. 

       باید اذعان داشت نفسِ این ساختارهای بیرونی در دورانی که از آن به تعابیری چون مدرنیته متأخر و یا پست‌‌‌‌مدرن نام برده می‌‌‌‌شود، تا اندازه‌‌‌‌ای است که خود گونه‌‌‌‌ای از عاملیت یافته‌‌‌‌اند و چنین به نظر می‌‌‌‌رسد که گاهی مستقل از عامل‌‌‌‌های انسانی عمل می‌‌‌‌کنند. گاهی ـ‌درست یا نادرست‌ـ آن قدر گسترده و عریض و طویل شده‌‌‌‌اند که تا سر حد قفس آهنینی رسیده‌‌‌‌اند که راه خروجی از آن یافت نمی‌‌‌‌شود. ساختارها طوری تعبیه شده‌‌‌‌اند که مانند مسأله‌‌‌‌ی زبان، هم محدودیت بردار هستند یعنی در چهارچوب همان زبان که دارای حدود و ثغور خاصی است باید سخن گفت و هم امکاناتی را نیز فراهم می‌‌‌‌آورد؛ بالأخره بدون این زبان، قادر به بیان نیستیم. در دنیای جدید، نادیده گرفتن ساختارها و کارکردهای آنها امکان‌‌‌‌پذیر نیست. بنابراین از این رو که ایشان اصلاح ساختاری را در منتهاالیه فکر خود قرار می‌‌‌‌دهند، هرگز از آلامی که این ساختارهای ناکارآمد بر انسان تحمیل می‌‌‌‌کنند، سخنی به میان نمی‌‌‌‌آورند. منظورم نقدهای بنیادین به ساختارهای سیاسی فرهنگی است، نه اینکه دانشگاه در ایران چه اشکالاتی دارد؛ که دانشگاه نیز برده‌‌‌‌ی همان کلان روایت مسلط است. از سویی دیگر اگر نگاهی به همان منظومه‌‌‌‌ی الهیاتی نیز داشته باشیم، بوضوح در‌‌‌‌می‌‌‌‌یابیم که وحی و حاملان وحی نیز فقط در پی اصلاح درون نبوده‌‌‌‌اند، بلکه ساخت‌‌‌‌های بیرونی را نیز تغییر داده‌‌‌‌اند و در فرآیندی دیالکتیکی میان متن مقدس و بافت تاریخی، که ساختارها در همان بافت تاریخی واقع شده‌‌‌‌اند، رابطه‌‌‌‌ی تشکیل و تشکّل روی داده است. یعنی متن مقدس و نبی فقط اصلاح درون را در نظر نگرفته‌‌‌‌اند، هر چند که اصلاح درون را مقدم دانسته‌‌‌‌اند، بلکه اصلاح و اهتمام به ساختارهای بیرونی جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانه خود را نیز وجهه همت خود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند[1]. تشکیل یعنی شکل دادن به امر واقع که هم فرماسیون درونی انسان‌‌‌‌هاست و هم فرماسیون بیرونی ساختارها را شامل می‌‌‌‌شود. از سویی دیگر تشکّل یعنی شکل‌‌‌‌پذیری؛ بدین صورت است که متن مقدس و نبی نیز از ساختارهای بیرونیِ آن زمانه متأثر شده‌‌‌‌اند. بنا‌‌‌‌براین دیالکتیک درون و بیرون، ذهن و عین، عامل و ساختار و هر نامی که بر آن گذاشته شود، در طول تاریخِ اندیشه‌‌‌‌ی بشری صادق بوده است. آیا آنچنانکه محمد عابد الجابری طرح می‌‌‌‌کند: تدبیر نفس با تدبیر مدینه در ارتباط نیست؟ تدبیر نفس و تدبیر مدینه یعنی لحاظ کردن عامل و ساختار. بنابراین وجهی ندارد که استاد ملکیان بر تقدم عامل بر ساختار آن همه اصرار‌‌‌‌ بورزند و ساختارهایی که حیات میلیون‌ها انسان مورد دغدغه‌ی استاد را له و لورده کرده‌اند، نادیده بگیرند. مسأله تقدم یکی و تأخر دیگری نیست، مسأله وجه جدلی و دیالکتیکی قضایا است که تقدم و تأخر‌‌‌‌بردار نیست. لب کلام اهمیت دوجانبه ساختار و عامل است. تناقض نظری و عملی ایشان آنجا رخ می‌‌‌‌نمایاند که هرگاه سیاسیون ندای اصلاح ساختار را سر داده‌‌‌‌اند، وی به حمایت از آنها برخواسته است. نمونه‌‌‌‌ی بسیار نزدیک آن، حمایت وی از ریاست‌‌‌‌جمهوری آقای روحانی بود. وی چه استدلال‌‌‌‌ها که در حمایت از آقای روحانی اقامه نکرد و حتی وظیفه‌‌‌‌ی اخلاقی خود دانست که از وی پشتیبانی کند. این «رخداد گفتمانی» به تعبیر فوکو، بخشی از اندیشه‌‌‌‌ی ایشان و گفتمان اصالت فرهنگ را زیر سوال می‌‌‌‌برد. توضیح اینکه اگر ساختار و سیستم مهم نیست چرا از تغییراتی که به دست رئیسان این ساختارها- قرار بود انجام گیرد و هرگز نگرفت_، حمایت کردند؟ شما که می‌‌‌‌دانستید شأن مدیریتی ریاست‌‌‌‌جمهوری، اصلاح فرهنگ نیست که به نزد خود استاد سویه‌‌‌‌های اخلاقی بسیار دارد و قدرت نیز از این سویه‌‌‌‌های اخلاقی خالی است. مگر نه این است که رئیس جمهورهای مورد حمایت شما، قصد ایجاد یا تقویت ساختارهایی داشتند که زمینه‌‌‌‌ی اصلاح فرهنگی را برای امثال شما بهتر فراهم می‌‌‌‌کرد. پس اگر ساختار نیز مهم است و اتفاقاً در دنیای کنونی ایده‌‌‌‌ی امثال نوبرت الیاس و آنتونی گیدنز مصاب‌‌‌‌تر است که در فرآیند ساخت‌‌‌‌یابی بر دیالکتیک ساختار و عامل تأکید می‌‌‌‌نهند، چرا در نقد ساختارهایی که رمقی از زندگی برای مردم باقی نگذاشته‌‌‌‌اند، سخنی جدی به میان نمی‌‌‌‌آورید[2]؟ چرا هشدارهای اعتراض‌‌‌‌آمیز بیان نمی‌‌‌‌دارید؟ در این شرایط، اگزیستانسالیم، چه دردی از انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌دار دوا می‌‌‌‌کند؟ استاد فلسفه‌‌‌‌ای که بانگ برآورد که من در این سرزمین، یک متر خاک ندارم امّا فلان فوتبالیست و فلان بازیگر و فلان اهل سیاست چه ویلاها که ندارند، این استاد که خود یدی طولی در شناساندن هایدگر و دفاع از ایده‌‌‌‌های او دارد، اینچنین ضجه می‌‌‌‌کند، چه برسد به مردم عادی کوچه و بازار، حال شاد زیستن و رضایت و اصالت و دیگر دغدغه‌‌‌‌های وجودی چه گُلی بر سر این مردم که دارند جان می‌‌‌‌دهند، می‌‌‌‌زند؟ مسأله‌‌‌‌ی مورد انتقاد این نوشتار این نیست که پروژه‌‌‌‌ی اصالت فرهنگ ناصواب است؛ بلکه آنچنانکه من می‌‌‌‌فهم، وجه دیالکتیکی قضیه یعنی دیالکیتک عامل و ساختار بهتر می‌‌‌‌تواند مایه‌‌‌‌ی روشنایی راه باشد. اگر هم قبول کنیم که در هر مختصات زمانی ـ مکانی نقش یکی از آن‌ها برجسته‌تر می‌شود، شک نباید کرد که در ایرانِ امروز باید یقه‌ی ساختار را چسبید. البته که سخت است در منظومه‌‌‌‌ای فکری این وجه دیالکتیکی با هم گرد آید و به نظر می‌‌‌‌رسد که این کار، کار نوابغ جهان است؛ اما باید تلاش برای رسیدن به چنین منظومه‌‌‌‌ای ادامه یابد. بنابراین بخش عظیمی از درد و رنج‌‌‌‌های انسان گوشت و پوست خون‌‌‌‌دارِ کنونی، ناشی از ساختارهای بی‌‌‌‌سامانی است که در فقر فرهنگی و فلاکت اندیشگانی عاملان، روز به روز بر این درد و رنج جانکاه می‌‌‌‌افزایند. کوتاه سخن اینکه دم فرو‌‌‌‌بستن متفکران و روشن‌‌‌‌فکران و دانشگاهیان در شرایط فعلی، هیچگونه توجیه اخلاقی ندارد و اتفاقاً این نوع محافظه‌‌‌‌کاری خطرناک‌ترین نوع بی‌‌‌‌اخلاقی است. از این رو نه تنها جناب ملکیان بلکه دیگر متفکران نیز که مهر خاموشی بر دهان زنده‌‌‌‌اند، بایستی سخنی بگویند، نقدی صریح داشته باشند، هشداری اعتراضی و عملی داشته باشند، طرحی نو دراندازند، تا انسان بیش از این در این خراب‌‌‌‌آباد رنج نبیند. این نوع نقدها بر امثال جناب فرهاپور و اباذری و حواریون ایشان نیز وارد است که به جای نقد و اعتراض نظری و عملی، صرفاً در فکر سخنرانی‌های محض نظری و ترجمه‌‌‌‌ی آثاری هستند که غیر از بخش نخبه‌‌‌‌ی گفتمان چپ، دیگر انسان‌‌‌‌ها فهمی از آن بدست نمی‌‌‌‌آورند. لیکن در این نوشتار روی سخن با استادی بود که به صراحت منظومه‌‌‌‌ی فکری خود را در کاهش آلام انسان گوشت و پوست و خون‌‌‌‌دار نظم می‌‌‌‌دهد، امّا در نادیده‌‌‌‌انگاشتن ساختارها و نیز دلایل متعدد دیگر، اندک تلاشی عملی برای کاهش آلام آن انسان دردمند مورد نظر او نکرده است. شگفتا که این انسان دارد جان می‌‌‌‌دهد، امّا کسی بر احتضار وی مویه‌‌‌‌ای جدی سر نمی‌‌‌‌دهد[3].          

پانوشت‌ها:

[1]. ازدواج اول پیامبر را بایستی در همان چهارچوب نگریست، یعنی ساختارها به نفع خود طوری تغییر دهد که زمینه برای اصلاح فرهنگی فراهم شود. 

[2] . البته نگارنده به تفاوت‌‌‌‌های مفهومی عامل و ساختار به نزد این دست جامعه شناسان و وجه فردگرای اندیشه در بافت ذهنی ملکیان که صبغه‌‌‌‌ی دینی نیز در آن وجود دارد، متفطن است اما اشتراکاتی کلانی نیز در فهم آنان از ساختار و نهادها و عامل‌‌‌‌ها وجود دارد.

[3] . ضمناً بایستی خاطر نشان کنم، که نگارنده‌‌‌‌ی این نوشتار تمامی آثار مکتوب استاد ملکیان تا آخرین آنها یعنی زمین از دریچه‌‌‌‌ی آسمان و حتی سخنرانی ایشان در مشهد در باب اصالت فرهنگ و نقد جامعه شناسی را در مطالعه گرفته است. لازم به یادآوری است که ملکیان در سخنرانی مشهد اذعان می‌‌‌‌کند من مسئول تغییر وضع موجود نیستم، به نظر بنده این جمله در همان بافت نادیده گرفتن ساختارهای بیرونی نوعی خودزنی فکر است و نقض غرض جریان روشن‌‌‌‌فکری.