«یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.» این عبارت مشهور که ما را به هزار توی زمان خاطرهها، به قول ویرجینیا ولف، «زمان باقی» پیش میراند و ذهن را تا زمانهای سپری شده دور به پس میکشاند، در حافظه فردی و جمعی فارسیزبانان از دیرباز نقش بسته است. «یکی بود و یکی نبود» عنوان نخستین کتاب داستان کوتاه به نویسندگی محمدعلی جمالزاده در تاریخ ادبیات ایرانی هم ثبت شده است. این عبارت خاطرهبرانگیز گویی معنایی ساده و سرراست و دمدستی دارد؛ «یکی» بود یعنی آفریدگار هستی زمانی بود که تک و یگانه بود و «یکی» دیگری یعنی آفرینندهای نبود. در این عبارت «یکی» دو بار تکرار شده؛ یکی خدایی که بود و هست و خواهد بود و یکی که نبود و بود شد و سپس نابود. متعلق هر کدام از «یکی» به دو معنای مستقل اشاره دارد. یکی در جمله اول خداست که اثبات میشود و یکی در جمله دوم غیر خدا است که نفی میشود؛ غیر خدا هیچ کس نبود. میتوان از «یکی» معنایی دیگر را در این جمله مشهور فهم کرد؛ یکی بود یعنی آفریدگاری که بود، یکی بود، اما خدا «یکی» نبوده و نیست، این یکی، یک عددی و ریاضی است، یکیی آفریدگار از جنس عدد نیست، زیرا هر یکی، الزاما، دو و سه و... را در پی خواهد داشت. خدا یکیی نیست که مقدم باشد بر دو، یعنی نشانه کثرت. بنابراین یکی دوم نفی یکی اول است و هر دو یکی، یکی است که به خدا بازمیگردد و یکی بودن را به معنای عددی از خدا سلب میکند. این معنی از یکی از فهم دیگری از متن و واژه به دست میآید. این معنی اشارتی به لایه زیرین در لایه ظاهر یکی در فهم اولی را آشکار میکند و به معنای آن است که یک واژه میتواند مدلول و معنی چندگانهای داشته باشد. اما باز هم، در فهم و تفسیر این جمله مشهور، میتوان لایه سوم دیگری در زیر لایه اول و دوم فهم کرد و امکان فهم سوم را مهیا میکند؛ یکی بود و یکی نبود که در سرآغاز هر داستان و قصه بزرگترها و قصهگویان برای کودکان میخواندند، سرآغاز ایجاد یک گسست زمانی است، ایجاد فاصله میان زمان قصه با زمان حال کودک. گویی این جمله پیشدرآمدی برای آماده کردن کودک است تا خود را مهیا کند که از زمان حال خودش به درون زمان قصه پرتاب شود و سفر کند و در تخیل خود با افسانهها و شخصیتهای خیالی و رخدادهای غیرواقعی و در زمان و مکان دیگری غیر از زمان و مکان حال همراه و همسفر شود. این معنی از این جمله معنایی لطیف و نازکین و خیالبرانگیز است. اما فهم و لایه چهارم دیگری هم از این جمله مشهور میتواند ممکن باشد؛ هر قصه و داستان یا خردهداستانی پیوندی دارد با کلان داستان آفریدگار هستی. سرچشمه و سرآغاز تمامی قصهها و داستانها به یکی بازمیگردد که غیر از او هیچ کس دیگری راوی داستان خرد و کلان نیست. او نخستین راویی و قصهگوی جهان هستی است و همه روایتها و خردهروایتها و داستانها و خردهداستانها به مبدا داستان آفرینش بازمیگردد، همان معنایی که فردوسی به زیبایی تمام و حکمت اتم گفت: «به نام خداوند جان و خرد.» اول و آخر و ظاهر و باطن هر جان و خردی اوست. این چهارمین فهم از این جمله است؛ فهمی حکیمانه و حقیقتجویانه.
اگر خواندن یک عبارت خاطرهبرانگیز سرراست و ساده و دمدستی در فراشد آشنازدایی میتواند چهار معنی را در خود پنهان داشته باشد و (بنا بر روایتی مشهور) از بطن لفظی و عبارتی به بطن اشاراتی و از آن به بطن لطایف و از آن به بطن حکیمانه گذر میکند یا به تعبیری، سفر میکند و جهان تفکر جهان اسفار است در درون و نگریستن از پنجره اول به جهان دوم و باز از پنجره دوم آن به جهان سوم و...، از این رو، معنای راستین واژه و جمله و متن کدام است؟ ما با متنها یا کتابهای گشودهای سروکار داریم که به قدر طاقت و توان درونی خود با این منازل و افقها همراه و همسفر میشویم و گاهی در همان منزل نخستین؛ فهم عبارات و الفاظ فرومیمانیم و گاهی این سیر و سفر چنان بینهایت میشود که فقط سکوت است که میتواند مرکب خیال و فهم ما شود. این مرحله از سفر خواندن است که میگویند کلام به پایان میرسد و واژهها و جملهها از توصیف و شرح فهم درمیمانند و فروبسته میشوند و فقط روزنههایی از جنس شعر استعارهای و هنر و موسیقی و سماع میتواند حال این سفر کرده خاموش با سینهای سرشار از سخن را بیان کند. شعر و هنر زبان افشاگر راز سکوت خوانندهای است که کلمات دیگر تاب بیان فهم و توصیف درک او از هستی و جهان را ندارند و معنای فهم شده نمیتواند به قالب الفاظ و واژهها به رخ درآیند و معنی را بگشاید و فقط آنها هستند که میتوانند آگاهی فراسوی کلمات را بازتاب و شرح دهند.
این داستان خواندن هر کتاب و متنی، به ویژه، آثار چند لایه ادبی و هنری و اندیشهای است. چرا قرآن به منزله کلام الهی، قابلیت و استعداد گشودگی وصفناپذیری دارد که چندین سده است عالمان و حکما به تفسیر و تاویل و رمزگشایی از گرههای خوانش و فهم آن مبادرت میورزند و هنوز هم این راه به پایان نرسیده و نخواهد رسید؟ چرا شرح و تفسیر آثار فردوسی، فارابی، ابنسینا، حافظ، مولوی، سعدی و ملاصدرا و... هنور در دست اقدام است و هر بار و در هر زمانی مفسرانی، نو گویی نکته یا نکاتی بدیع و تازهای مییابند و پردهای از فهمی بر فهم گذشته برمیگشایند و ورقی از تفسیر بر تفسیر پیشینیان میافزایند و باز هنوز هم این راه بینهایت است و آن آثار محجوب و مکشوف؟
شگرفتر این است که فهم و درک یک خواننده معین و مشخص از یک کتاب معین و مشخص هم یک معنی ثابت و قطعی ندارد. به تجربه همه ما دریافتهایم که کتابی را که در زمان و وقت و حال دیگری در گذشته خواندیم و تصور میکردهایم به معنی تام آن دست یافتهایم، در زمان و وقت و حال دیگری که به ضرورتی به آن رجوع میکنیم و میخوانیم، متحیر میشویم که معنی یا معانی و نکته یا نکاتی در این نوبت از خواندن برای ما روشن و آشکار شده است که در نوبت پیش درنیافته بودیم. گمان ساده این است که در نوبت گذشته دقت و توجه کافی نکرده بودیم. در حالی که اگر در نوبت گذشته هم با تمام دقت امروز و حواس جمعی و هوشیاری کامل کنونی میخواندیم، امکان نداشت به این معانی و نکاتی تازهیاب پیببریم، زیرا متن ثابت و صامت است و ماییم که در فراشد زندگی و تجربه زیسته خود سیالیم و در جریان و در سفر و چون ما متن را معنی میبخشیم، معنی با فراشد زیست ما فراشد معنا مییابد. انسان شیء بیجان نیست که «بودی» داشته باشد، بل «شدن» دارد و در حرکت و تحول و تغییر؛ همچنین تمامی پدیدههای اجتماعی که به انسان متکی است. ما هستیم که در فراشد زندگی از کودکی تا پیری، فهم و درکمان تغییر میکند و گاهی، برخلاف عمر طبیعی، از پیری به جوانی و به کودکی و از پختگی به سادگی و روخوانی متحول میشویم و از این رو، خواندنمان هم رخدادی است که تحول دارد. به قول خورخه لوییس بورخس، نویسنده مشهور آرژانتینی، هر کتاب در هر بار خواندن، تازه میشود، متنی جدید که گویی تازه زاده شده است. اگر میتوانستیم هر متنی را امروز [در زمان حیاتش پیش از سال 1986] چنان بخوانیم که در سال دو هزار میلادی خوانده خواهد شد، آنگاه ادبیات سال دو هزار را هم اکنون میشناختيم. بنابراین، دستکم، با سه جهان روبهرو هستیم؛ جهان مولف و جهان متن و جهان خواننده. جهان ثابت و متعین مولف که در زمانی و مکانی و فضای اجتماعی خاصی میزید و جهانی رو به تغییر و سیالی که خواننده در زمان و مکان و فضای اجتماعی خاص خود در آن میزید و سیر تحول جهان درونی خود را تجربه میکند. جهان مولف یکی است اما جهان خواننده به عدد انفس خلایق متعدد و متفاوت و گاه متخالف. فاصله فرهنگی میان این دو جهان مولف و خواننده همان دره دامگه و مغاکی که خواننده در درون گرفتار میشود و«افتاده در غرابهای تا که خود داند آشنا.» دره سوءفهم و کژاندیشی یا خوانشی فراتر از نیت و خواست مولف یا خوانشی همدلانه. از این رو است که گفتهاند هر کسی کتاب را آنگونه میخواند که طبیعش اقتضا میکند و به عبارتی، هر کس کتاب و متن را آنگونه میخواند که هست. خواندن امری خثنی نیست و هیچ خوانندهای بیغرض به اثر هنری و ادبی و بلکه به آدم و عالم نظر نمیکند؛ «چون غرض آمد هنر پوشیده شد.» همه انسانها غرضمندند. این فهم پوزیتیویستی و اخباریگری و اشعریگرایانه که هر جمله و متنی یک معنای مشخص و معین و ثابت (ابژه) بیرون از خواننده دارد که خواننده میتواند نیت و انگیزه جانبدارانه خود را به کناری نهد و متن را از بیرون نظاره کند و داوری، قصه خیالی بیسرآغاز «یکی بود یکی نبود» است. خواندن هم کنش است و هر خوانندهای در غیاب و مرگ مولف در متن حضور دارد و فعال است و در مرگ و غیاب جهان مولف و حتی دیگر خوانندگان که به او دلبسته و تعلق ندارد، فهم و تفسیر خود را، در جهان خود که آکنده از دردها و رنجها و تصور و ارادهاش از هستی و زندگی است، پیشمیراند و با خواندن متن، مولف متن و کتاب خود میشود، خواننده/مولفی مادون یا موازی یا فراسوی مولف اصلی. از این رو گفتهاند خواننده با خواندن معنی متن را تداوم میبخشد و آن را تمام میکند. خواننده با کنش خاص خودش در متن خود را فرامیافکند و زندگی میکند زیرا برای هر خوانندهای هر متنی آینه خودش است. چرا برخی قرآن این کلام قدسی و متن مطهر را میخوانند و گمراه میشوند (یضل به کثیرا) و برخی هدایت مییابند (یهدی به کثیرا). آیا در متن خللی و ضعفی وجود دارد، نه، فرد و طبیعت گمراه شده است که متن را آنگونه میخواند که هست (ما يُضِلُّ بِهِ إِلا الْفاسِقِينَ. هر کس به سعه وجودی و شرح یا قبض صدر و گشودگی یا فروبستگی جهانبینی و بصیرت و بینش خود متن را میخواند و تفسیر میکند.
چرا در مذهب تشیع با پایان یافتن دوره تنزیل وحی و وفات پیامبر و امامان، باب اجتهاد تفسیر و تفسیر اجتهادی گشوده شد و راه تفسیر و تاویل قرآن آغاز؟ مگر قول و فعل پیامبر و امامان شیعه کفایت نمیکرد برای فهم قرآن و سیره نبوی و علوی؟ و با این گشودگی زمینه اختلاف و کثرت تفسیر و تاویل در جهان تشیع فراهم و گسترده شد؟ چرا این راه پرمخاطره اجتهاد که در تاریخ اسلام آکنده و سرشار از تکفیر و تفسیق است و برخی در این راه جان باختند همچون سهروردی و برخی منزوی همچون ملاصدرا، گشوده شد و همچنان گشوده ماند؟ زیرا هر مفسر و حکیم و عالمی بنا بر فهم و درک و اقتضای جهانیت جهان خود و ذوق و سلیقه روشی روایی، قرآنی، عرفانی، فلسفی و ادبی خود، آن را معنی میکند و هر کدام قرائت تازه و نویی را عرضه تا جایی که برخی تفسیر دیگری را در حد کفر و ضلال نام مینهند و میفهمند. چرا تفسیر قرآن علامه طباطبایی موسوم به المیزان در حوزه علمیه تحمل نشد و وی در حاشیهنشینی تفسیر میکرد و از طعن و ظن دیگران دور نماند؟ همچنان که تفسیر حمد امام هم تحمل نشد. چه رسد به تفسیر و شرح و تدریس آثار ابنسینا، ابنعربی و مولوی و ملاصدرا و...
تفسیر هر عالمی از متن قرآن، تفسیر یک عالم است و هر عالمی، عالمی و جهانی دارد، غیر از جهان دیگری و این دیگری فقط مجتهدان و مفسران دیگر را شامل نمیشود بلکه ائمه و پیامبر و حتی آفریدگار هستی و خالق قرآن را هم دربرمیگیرد، زیرا هیچ عالم خبره و وارستهای آنچه را تفسیر میکند، مدعی نیست که این همانی است که پیامبر و ائمه میفرمودند، زیرا در فاصله میان متن و خوانش و فهم و درک آن کسی در جهان خود ایستاده است به نام مفسر که خود را در متن مییابد و فرامیافکند و پژواک میدهد. هر قدر هم که تفسیر و تاویل قاعده و ضابطه و روش داشته باشد، چنانکه متون ادبی و هنری و فلسفی و عرفانی و... دارند، اما این شرط لازم برای فهم حقیقی متن کافی نیست. زیرا مفسر و خواننده، به مثابه یک کنشگر فعال است و حضور دارد و تفسیر او تفسیر «او» است. این حضور فعال را دانش و منطق و اصول کاملا نمیتواند غایب و حذف کند و مفسر را بیرون از متن منزه و بیطرفانه قرار دهد، زیرا کنش خواندن و تفسیر معطوف به دانش نیست، بل با شاکله شخص یعنی تربیت، ادب، خلق و خوی و زیست جهان او تناسب دارد؛ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلی شاكِلَتِهِ. عمل و کنش به شاکله وجودی هر کسی مبتنی است. به قول سنایی غزنویی: عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد/ که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. این غوغا، غوغای اخلاقی نیست، غوغای وجود و فقر و حد جهانیت جهان اوست که میان فهم و تفسیر او از متن با جهان متن میانجی میشود. به همین دلیل است که شهید مطهری کلامی حکیمانه دارد با این عنوان که «فتوای فقیه روستایی بوی روستا میدهد و فتوای فقیه شهری بوی شهر» و این قاعده برای هر خردورزی در حوزه و دانشگاه، جوان و پیر و زن و مرد، راست است. کنش معطوف به بینش است و وابسته به جهان کنشگر.
بنابراین با جهانهای چندگانه خوانندگان در ترازی و گاهی در مبارزه با جهان مولف و جهان متن و کتاب روبهرو هستیم و معانی چندگانه یا چند معنایی متونی که هیچکدام بر دیگری رجحان و برتری ندارد و مگر به داوری، داوری که خود او هم جهانی و غوغایی درونی دارد. هیچ کس نمیتواند حکم کند که تفسیر علامه طباطبایی از همه تفاسیر برتر است. این حکم برای همه متون و آثار علمی و ادبی و هنری راست است. اگر چنین باشد، خوانش معیار چیست؟ بر چه اساسی میتوان داوری کرد که کدام خواندن و کدام فهم و کدام درک از یک کتاب مشخص و معین درست است و دیگری یا دیگران نادرست و انحرافی و ضلال؟ آیا اساسا خواننده آرمانی و معیار وجود دارد؟ در جهان علم و حکمت هیچ کتابی بیفایده نیست. علامه طباطبایی بخشی از اعتبار و جایگاه کممانند علمی و حکمی و تفسیری خود را به فهم و درک نقادانه خود از کتب مارکسیستی و تا حدی فلسفه مدرن مدیون است. اگر این کتب در دسترس نبود، بالندگی و شکوفایی جهانیت جهان علامه ممکن نمیشد. برخی از تاملات و تفکرات و کتابها شورشگرند و زیست عادت شده و متعارف را برهم میزنند و جهان عالم را واسازی و ویران میکنند تا در سلسله مراتب جهانهای فهم و درک به مقام و حال و وضعی دیگر و برتر برسند. گاهی یک کتاب همچون سیبی است که از درخت معرفت و حکمت فرومیافتد تا متفکری آماده و جستوجوگر برخیزد و فریاد برآورد که یافتم، یافتم! رونق اندیشه و فرهنگ مدیون نزاعها و جدالها و حتی نقدهای مخرب است. همچنان که رونق عصر زرین فرهنگ ایران اسلامی در سدههای سوم و چهارم و پنجم هجری محصول همین فضای فکری بود که از درون آن فردوسی؛ فارابی و ابنسینا و سهروردی و... برخاستند و در فرهنگ و ادب و اندیشه تاریخساز و اسوه شدند. جامعه بینقد مخرب و ویرانساز اندیشههای عادت شده و متعارف جامعه مرده و روزینه شدهای است که رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس. تمامی پیامبران، حکما، عرفا، فلاسفه، ادبا و شعرا رسالتشان تشویش و واسازی اذهان عمومی بوده است. قرآن، این مقدسترین و ماناترین متن و کلام، مَظهر و مُظهر تشویش اذهان و افکار و فرهنگ عمومی است که انسان را به بیداری از خواب غفلت روزینه و تصورات عادات شده فرامیخواند. کتابی که تشویش اذهان عمومی نکند، تفکری نو و خلاقانه نیافریند، فقط در کتاب بودن کالبد آن را دارد و با هزار ترفند مالی و تشویقی و سیاست و برنامهریزی و برگزاری کارناوالها و آداب و مناسک نمایشی و شوهای خیابانی و کرسیآزاداندیشی بروکراتیک فقط میتوان کالبد کتاب را زنده نگه داشت، درحالی که جان کتاب در جامعه مرده است. کالبد کتاب در کتابخانهها و نمایشگاههای کتاب جای دارد و جان کتاب در اذهان و افکار جامعه که اگر جامعه فیلتر و سانسور شود، سیاست نشر کتاب و فرهنگ به سیاست کالبد کتاب و فرهنگ مبدل میشود.
به قول نویسندهای کتابی که آرامش و وقت و حال خوانندهای را برهم نزند، کتاب نیست، ادامه کتاب زندگی روزمره و عادت شده و معمول است.
از خلاف آمد عادت به طلب کام/ که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
متفکر و کتابخوان جاندار، آدم بیقرار و بیآرامشی است که برای رفع تشنگی و نیل به تمنای کشف معنی تازه و نو روز و شبش یکی میشود تا گمشده خود را در سفر از ظاهری به باطن و از باطنی به باطنی دیگر جستوجوی کند و آن را به دست آرد و به وصال خود برسد؛ عروس وصالی که در یافتن باز از او میگریزد.
وضع امروز سیاستهای نشر، به طور خاص، همچون سیاستهای فرهنگی و هنری، به طور عام، در قلمرو فرهنگ و آموزش و پرورش برخلاف این سنت عقلانی و خردآفرین و خلاق دیرپای و تاریخ فکری و فرهنگی ایران که تکثر و تنوع گوهر آن است، بر تکمعنایی و خوانش خواننده معیار و آرمانی بنا شده است. این فهم و درک از فرهنگ و هنر و کتاب، نه تکیه بر سنت اجتهاد مذهب تشیع دارد، نه بر تاریخ هزارتوی و چندگانه تمدنی و فرهنگی ایران و نه بر فهم و شناخت از معرفت و حکمت فرهنگ و هنر و نه فهم از انسانی که لایههای چندگانه و تودرتوی متن در شدن و در سفر خود دارد. زبان امروزین سیاستگذاران و مدیران عالی و میانی فرهنگی از سنت و حکمت و معرفت به دور افتاده و با زبان قدرت و حکومت انس گرفته است. اگر در این زبان رسمی بر «قانون» و «قرارگاه فرهنگی» و تبعیت و اطاعت از سیاست و ضوابط تاکید بنیادی و انحصاری و صرف میشود، بیانگر همین جابهجایی حکمت با قدرت و فرهنگ و هنر با دستور است. از زمانی این انحراف آغاز شد که به طرز عجیب و شگرفی در تفسیر و فهم درخشان از دین و تاریخ فرهنگ ایران اسلامی، شورای عالی انقلاب فرهنگی کلید واژه مهندسی فرهنگی را ابداع و ترویج کرد. «مهندسی» اقتباسی از قاعده و قوانین طبیعت و فیزیک است. در رنسانس پس از آنکه خدا از صحنه جهان فکر و ارزش و اخلاق حذف شد و به قول نیچه، در فرهنگ غربی مرگ خدا اعلام شد و فراشد نیهیلیسم و پوچانگاری و از خودبیگانی بشر آغاز، بشر متجدد به جای مرجعیت و حجیت خدا، طبیعت را جایگزین کرد تا خلأ مرکز زوده شده را جبران کند. مهندسی فرهنگی که تشابه و تناظری با مهندسی اجتماعی کارل پوپر فیلسوف اتریشی محافظهکار دارد و هرگونه خوانش آرمانخواهانه ورای عالم فیزیک و طبیعت و علم تجربی را انکار میکند، بر زمین سفت و ثابت واقعیت عینی تکیه دارد و جهان پررمز و راز هستی و استعلایی فرهنگ و تفکر را به فهم و درک جهان آگاهی عینی و مشاهدهپذیر و علم تجربی مقید و محدود میکند. مهندسی فرهنگی بر درکی پوزیتیویستی از قصه هستی و عالم و آدم اتکا دارد که گویی تمامی وجوه و لایههای تودرتوی انسان و تنوع خوانشهای او از عالم و آدم و متون را میتوان به قاعده و نظم طبیعت بیجان درآورد و قوانین جهانشمول و ثابت و بیتغییر و بیزمان و بیمکان تحلیل کرد و فروکاست. مهندسی فرهنگی در خوانش «یکی بود و یکی نبود،» در سطح خوانش لایه اول میماند. مهندسی فرهنگی با غفلت و ناآگاهی از سنت اجتهاد فرهنگی بر «بود» انسان نه «شدن» آن و بر ابژه بودن انسان و نه بر جهانیت جهانهای انسان تکیه و تاکید دارد. این نگرش تکنیکی از جهان و انسان، سیاست فرهنگی را همچون سیاست ساخت و ساز پل و جاده و کارخانه و شهر کالبدی تصور میکند که دولت میتواند هم تمدن و فرهنگ بسازد و انسانها هنر و فرهنگ و هنرمندان و اندیشهورزان را به مثابه «ماده» در کارخانه قالبریزی و ریختهگری کارخانه خودروسازی خود (نهادهای فرهنگی و هنری رسمی پنهان و آشکار)، میتواند «صورت» بخشد و انسان در تراز الگوی و سرمشق خود تولید انبوه کند و با اتکا بر پول و قدرت و بروکراسی و برنامهریزی تفکر و فرهنگ آرمانی خود را صورتبندی کند. در این نگرش وجود و خواندن کنشورزانه هر انسانی براساس شاکله و خلق و خوی و ادب معنایی ندارد، بلکه دستوری است که سرهنگی به سربازی ابلاغ میکند و فرمانپذیر بیچون و چرا فرمان فرماندهنده را میپذیرد و برمبنای نظمی از پیشطراحی و اراده و ابلاغ شده سامان نوینی از فرهنگ را محقق میسازد. پیشرفت و فراشد این فهم مهندسی و تکنیکزده و طبیعتانگارانه از انسان و جهان، امروز در دولت خالصپرور به سیاستی شگرفتر بالیده و انجامیده است؛ مردم درباره کتاب داوری یعنی لاپرت و خبررسانی کنند تا نظام سانسور از اتاقهای ادارات رسمی ممیزی به کل جعرافیای ایران و بلکه جهان تعمیم و گسترش یابد و احتمالا شهرداری در تابلوهای شهری خود شماره تماسی را هم اعلام خواهد کرد تا این سیاست شیفته تکنولوژی تحقق یابد. این نگرش مبتنی بر اصالت مهندسی و تکخوانشی از فرهنگ و هنر که در دانشگاهها و مدارس و شهرداری و... بسط یافته، فراشد تفکر و فرهنگی است که مهندسی فرهنگی را به جای سنت اجتهادی دیرپای شیعه و تاریخ و فرهنگ چهارراهی و آمیزش اندیشهها در فضای فرهنگی ایران اسلامی دگرگون کرده است. در ذات این سیاست مهندسی و تکنیکزده، فقط یک خوانش از فرهنگ و هنر باید
رسمیت یابد و دیگری فقط میتواند تا جایی بفرهنگند و هنرورزند که خوانش رسمی و قرارگاهی از قانون دیکته میکند و فرمان میراند. این سیاست کلان و خرد فرهنگی و هنری همچون سیاست حاکم در دانشگاه و آموزش و پرورش با تفکر خلاق سنتی و عقلانی و حتی انقلاب اسلامی که بر آزادی تکیه داشت، تعارض ماهوی و حکمی دارد.
کتاب را با نمایش خیابانی و شوهای رسمی نمیتوان زنده نگه داشت، این راه از جلوی دانشگاه تهران و بساط زنده کتابفروشیها در همان روزهای انقلاب میگذرد که هر گروهی بساط تفکر و اندیشه خود را در معرض نمایش میگذاشت و بحث و نزاعهای فکری به طور جدی درمیگرفت و حاصل این تشویش اذهان عمومی رونق کتاب و کتابخوانی و شکوفایی فکر و اندیشه بود. دو جریان این نمایش جاندار و غیرکالبدی از کتاب و جدال جدی فکری را برهم زدند، آنهایی که در این مبارزه از منطق سست و بیبنیادی برخوردار بودند و دست به اسلحه بردند تا به جای مبارزه فکری صاحبان فکر را ترور کنند و آنهایی که متاثر از گروه اول، ناخواسته یا خواسته، همان مبارزه و دشمنی با صاحبان فکر و اندیشه را، به زبان و ادبیات دیگری الگو و سرمشق ساختند. پرسش اساسی این است، چرا شهید مطهری و شریعتی و علامه طباطبایی و... در هیچ کدام از دو سنگر و قرارگاه جای نمیگیرند؟ برخلاف این بینشها و شاکلههای قرارگاهی و دستوری، هر کدام از آثاری که تشویش اذهان عمومی میکنند، استقبال میکردند و بلکه هر کدام مَظهر و مُظهر تشویش افکار عمومی و منتقد سرسخت افکار رسوبشده و بینشهای عادتواره بودند و در لابهلای اوراق این آثار مخرب در جستوجوی معنای گمشده در زمان از دسترفته جهان حکمت و معرفت بودند؟ زیرا آنها منطق و حکمت خوانش و سیر درونی «یکی بود یکی نبود» را میشناختند و میخواستند فاصله و گسست این جهانهای مولف و متن و خواننده و جامعه را با اندیشههای خلاق خود پر کنند نه اینکه بر آن سرپوش بگذارند.
نظرات