به ساعت شنی عمرم که نگاه میکنم انگار چیزی تهش نمانده یا در خوشبینانەترین حالت یک ثلث باقی است.
آدمی به اینجا که میرسد، معمولاً توقّفی میکند و به عقب نگاه میاندازد.
نگاهی عمیق، دقیق و ممتد.
مدّتها همانطور میماند و اشک از چشمان خیرهاش سرازیر میشود.
گاه برقی از نگاهش میگذرد و تبسّمی، بیصدا بر لبانش نقش میبندد.
نگاه میکنم و آلبوم خاطرات را ورق میزنم.
برادر بزرگم، لبخند مهربان و دستان گرمش را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛
کمحرف بود و آرام، امّا درسهایی از او آموختم که بارها و بارها مرورشان کردم.
پدرم، پدرم!
هنوز هم وقتی به مادر زنگ میزنم ناخودآگاه میخواهم احوالش را بپرسم، به خود کە میآیم،
هر کس به شکلی، حالتی،
مهربان یا تند، آراسته یا آشفته، عبوس یا متبسّم، آرام یا متلاطم از جلوی نگاهم میگذرد.
فکر کردم، وقتی من در آلبوم ذهن اطرافیانم بگذرم، کدام یک از اینها خواهم بود؟
ناخودآگاه مشتم گره شد، قلبم فشرده،
ضربانم را حس می کردم و اشک گرمی آرام از گوشه چشمم لغزید.
امّا
انگار بعضیها در ذهن و خاطر،
در دل و جان
در روح و جسم خیلی رسوخ کردهاند، طوریکه وقتی بخواهی ردشان را پاک کنی زندگی خالی میشود!
بیمعنی میشود و واقعاً مبهم!
عجیب تکانم دادهاند، مثل باغبانی که قبل از تو رسیده و کامل همه جا را هرس کرده و
آبیاری!
با تمام وجود کاشت و کاشت و من دامن دامن از آن باغ میچینم.
بو میکنم!
مزه!
نگاه!
حال دلم خوب میشود؛ گویی طعم واقعی، آرامم کرده و من نیز مشق باغبانی
مشق!
مشق!
وقتی که تیزتر و ظریفتر نگاه میکنم؛ میبینم همسایهها هم پای درس این باغبان بزرگ دو زانو نشستهاند و مشغول تلمّذ.
خدای من یک انسان چقدر میتواند پر از تو باشد؟ لبریز، سرشار!
آنگونه که به یقین میدانی راه را درست آمدهای.
«اهدنا» گفتنهایم رنگ اجابت گرفتهاند؛ «صبغة الله»
سعی میکنم درسهایم را جامه پوشانم.
اگر مدّتها سر بر آستانهات گذارم و شاکر، نمیتوانم، که؛ « ما عرفناک حقّ معرفتک و ما عبدناک حقّ عبادتک»
برمیگردم، این بار به جلو، سعی میکنم پا جای پایش گذارم!
بهیادماندنیترین!
راهت پر رهرو!
معلّمم!
نظرات