يك روز بابا
آمد به خانه
مامان شكايت
كرد از زمانهگفتا كه احمد
چترت شكسته
چون كرده آن را
هى باز و بسته
بابا صدا زد
احمد كجايي؟
هر جا كه هستى
بايد بيايى
از ترس بابا
از جا بريدم
مادر بزرگم
سويش دويدم
بابا به سويم
آمد شتابان
من زود گشتم
مخفى و پنهان
مادر بزرگم
ايستاد و خنديد
آمد جلوتر
از بابا پرسيد
يادت مي‌آيد
از بچگى‌ها
بازى مي‌كردى
با چتر بابا
تو هم شكستى
چتر پدر را
بايد ببخشى
اينك پسر را
خنديد بابا
از اين حكايت
مادر بزرگم
جانم فدايت
همواره باشى
خوشحال و مسرور
از بركت تو
خانه بر از نور