هر کو که در دلش مهر مادر دارد
هر کو که در سرش یاد مادر دارد
هر کو که در بستر، رنجیده مادر دارد
هر کو که درخاک ، خفته مادر دارد
عشق او را اکنون باز به یادش آرد
من امروز نمی خواهم بگویم آن حرفهای همیشه تکراری را؛ که مادر مهر است و استواری است. که مادر دوست است و راز ماندگاری. من این بار میخواهم که از زبان مادر برای مادر بگویم. من این بار میخواهم از عشق مادر بگویم. من این بار میخواهم از راز اشک مادر بگویم ...
از زبان مادر برای مادر بگویم .
از آنگاه که موجودی را در درون خود حس میکنی، تو دیگر همه چیز و همه چیز و همه چیز او میشوی!. تو نباشی، او نیز چشم، گوش، زبان، عقل، فکر، اندیشه و پای رفتن نمییابد. پس تمام وجودت را به پایش میگذاری تا آن وجود، در وجودت بیاساید، بیارامد، ببالد و متولد شود.
برای او نفس میکِشی برای او مینوشی، برای او میجوشی، برای او میکوشی و برای او زندگی میکنی؛ بخاطر او مریض میشوی بخاطر او ضعیف میشوی، بخاطر او شکسته میشوی، حتی بخاطر او رنگ میبازی و زیبایی جسم و رویت را از دست میدهی. اما به عشق او، به عشق بوسیدن و در آغوش گرفتن او، به عشق یک لبخند او، تا پای مرگ میروی و دوباره زنده میشوی. او را در آغوش میگیری؛ نفست را با نفسش توأم میکنی، به پایش اشک میریزی، به لبخندش دنیا را مییابی؛ به همراهش تب میکنی، به همراهش شب را روز و روز را شب میکنی. نه خواب دیروز میماند، نه آسایش فردا .
اما تمام وجودت با آرامش او آرام میشود؛ تا در آغوشت، مهر، عشق، عاطفه، اندیشه، باور، احساس، امید، ایمان و یقین را با شیرهی جانت به او بنوشانی. هیچ لذت و شادی دنیایی را فراتر از لحظه ایستادن فرزندت بر روی دو پایش در زندگی نمییابی. پس با او، دوباره ایستادن را تمرین میکنی و تا فردای فرداها، دستت را در دستانش، قلبت را در چشمانش، چشمت را بر کف پاهایش میکاری؛ تا او رشد کند، ببالد، اندیشه کند، احساس کند، بخندد، نگرید، انسان شود و انسان بماند.
آری! تا خودم این احساس، این لذت و این عشق را از عمق وجودم لمس نکردم، به این معنا و به این گوشه از نام و وجود مادر هم پی نبردم. و شاید چونان امروز کلام
امّک امّک امّک
را که بر لبان پیامبر( صلی الله علیه و سلم) نقش بست، به این عظمت در برابر دیدگانم، بر لوحی "من الذهب والفضّة"
نمینگاشتم.
اما اکنون ای مادر نامت را، دردت را، دلهرهها و نگرانیهایت را، شادیها و غمهایت را، باورها و ایمانت را در تک تک تار و پود وجودم حس میکنم. تار و پودی که تو آن را با نام خدا، با یاد خدا، با عشق و اندیشه و ایمان به خدا در وجودم تنیدهای؛ تامن نیز بتوانم با اذن خدا، میراث مادر بودن را برایت جاودانه کنم.
هنوز گرمی خونت را در رگهایم احساس میکنم. هنوز قلبم با صدای تو آرام میشود. هنوز نامت، لبخند را بر لبانم میگستراند. و هنوز شب را به امید بودن تو در فردا سر میکنم. اینک و هزاران بار دیگر، پیشانی و دیدگانم را بر روی خاک، روانهی بیت الله میکنم؛ به شکرانهی داشتنت، بودنت و ماندنت. و هر روز و همواره در سجدههایم تکرار میکنم: رب ارحم والدتی کما ربیانی صغیرا”
آنکه کائنات را برای مادر و فرزندانش گستراند، بهشت برین را زیر پاهایت بگستراند.
آمین
نظرات
بدوننام
23 خرداد 1394 - 08:17بنان جان دلنوشته ات زیبا بود موفق باشید