آشتی ملی، عفو عمومی، و حق خواهری برای کُردها
مقدمه:
اکنون عصر عاشوراست. کمکم به شام غریبان نزدیک میشویم. من هر سال در شام غریبان در یکی از مساجد رنان روضه میخواندم. موضوع عمومی همه روضههایم، غربت حسین «ع» در میان ما شیعیان بود. دوسال است که دیگر در شام غریبان روضه نمیخوانم. راستش دیدم سال به سال که عزاداری ما برای حسین بیشتر میشود، غربت حسین هم در میان ما بیشتر میشود. امروز خیلی دلم گرفته بود. نگاه کردم دیدم در دلم روز روضه است. سالهاست به روضه نمیروم. وقتی اقوام از همسرم میپرسند چرا شوهرت به روضه ما نمیآید، پاسخ میدهد او هر روز در دلش روضه است. امروز میخواهم یکی از آن روضهها را برای شما بخوانم، شاید دلتان به درد آید، اما به جای آنکه اشکی بریزید، دستی از آستین عقل برون کنید و تصمیم بگیرید برای تغییر وضع موجود، از خودمان شروع کنیم.
ما شیعیان فضایل فراوانی را، بهحق، برای حسین – که درود خدا بر او باد – بر میشمریم. اما به گمان من هیچگاه از دو فضیلت بزرگ حسین، یاد نکردهایم. یکی «وفای به عهد» و احترام به میثاقی که با دیگران، حتی با دشمن، میبست و دیگری «فضیلت گفتوگو». پس از صلح امام حسن «ع» با معاویه، نه تنها امام حسین «ع» تا هنگام شهادت برادرش بر پیمان صلح پایدار بود، بلکه حتی پس از مرگ برادرش نیز، تا زمانی که معاویه زنده بود، این پیمان را نشکست و وقتی برخی یارانش به او پیشنهاد قیام دادند فرمود «ما بیعت کرده و پیمان بسته ایم و راهى براى شکستن بیعت ما نیست».
دین ما دین «شنیدن» است نه دین نعره کشیدن. پیامبر اکرم «ص»، همیشه سراپاگوش بود، تا جایی که منافقان از روی استهزا او را «اُذُن» (گوش) میخواندند و وقتی پیامبر دلگیر شد پیام وحی آمد که «قُلْأُذُنُخَیْرٍ لَکُمْ» (بگو سراپاگوش بودن برای شما بهتر است/ یا: او بهترین گوشدهنده برای شماست). و حسین «ع» نیز همانند جدش سراپا گوش بود و اهل مدارا و گفتوگو بود. در مسیر مدینه تا مکه و از مکه تا کربلا همه جا شیوه اش «گفتوگو» بود. گفتوگو با همه، با خانواده، با یارانش، با کسانی که مخالف حرکت و اقدام او بودند و حتی با دشمنانش. امام در کربلا با فرمانده لشکر کوفه دیدار و رودررو گفتوگو کرد و حتی برخی اخبار حاکی از آن است که امام پیشنهاد داد که بگذارند به شام برود و با یزید گفتوگو کند. اما ظالمان تن به گفتوگو ندادند. ظالمان، خود را حق میدانستند و یزید را خلیفه پیامبر و بنابراین حاضر نبودند با کسی که بر خلیفه پیامبر خروج کرده است گفتوگو کنند. در واقع اگر کربلا، کربلا شد، چون ظالمان همه راههای گفتوگو را بر حسین بستند و تنها یک راه گذاشتند: تن دادن به ذلت و اسارت و البته حسین کسی نبود که چنین کند.
امروز میخواهم به غربت حسین «ع» در جامعه ما از زاویه «وفای به عهد» و «گفتوگو» بنگرم. میخواهم به برخی ظلمهایی اشاره کنم که ما مدعیان پیروی از حسین به دیگرانی روا میداریم که با ما متفاوتند و همانند ما نمیاندیشند؛ به بی وفاییهایی که در عهد و پیمان خود کردهایم و به راههای گفتوگویی که بین خود و دیگران مسدود ساختهایم.
ترا به خدا اگر شیعهی حسین هستید، این روضه را تا پایان بخوانید و بعد قضاوت کنید که آیا اگر حسین امروز در میان ما بود مانند ما عمل میکرد و ما را توصیه به همین رفتارها میکرد؟ و بعد ببینید آیا حسین و اندیشهی او و راه و رسم او در میان ما غریب نیست؟
سفر به ولایت تبعیض:
در پاییز سال ۱۳۸۰ وقتی با حمله آمریکا به افغانستان رژیم طالبان فروپاشید، از طرف مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی ماموریت یافتم که گزارشی از تحولات مناطق مرزی ایران و افغانستان تهیه کنم. سفری دشوار، آزارنده و آموزنده بود. من پیش از آن همواره از نحوه برخورد حکومت ایران با حقوق مهاجران افغان و بویژه ممانعت از ثبت نام کودکان آنان در دبستانها خیلی آزرده خاطر بودم؛ احساس میکردم به انسانیت، ایرانیت و اسلامیتم اهانت شده است. چون میدیدم که علاوه بر ظلمی که به این کودکان میکنیم، چه فرصتی را برای ایجاد دوستی پایدار با ملت همسایه از دست میدهیم. اگر ما کودکان افغان را در این چهار دهه سخاوتمندانه آموزش داده بودیم اکنون سه میلیون سفیر صلح در ایران و افغانستان داشتیم. خیلی ساده، ما حسینیها، حق آموزش را – که در دنیای مدرن همسایهی حق حیات است – از صدها هزار کودک هم دینمان (که پدرانشان تا ۱۶۰ سال پیش شهروند ایران بودهاند) دریغ کردیم.
من از دهه شصت از سیاست تبعیض آمیزمان در مورد آموزش کودکان افغان نگران و دل آزرده بودم. نگرانی ام به حدی بود که در اوایل دهه هفتاد با هزینه شخصی نخستین مدرسهی غیررسمی برای آموزش کودکان افغان را در اصفهان و با نام «دبستان لالههای مهاجر» تاسیس کردم. حتی آموزشوپرورش به ما کتاب نمیداد و ما مجبور بودیم از کتابهای دست دوم بچههای ایرانی استفاده کنیم. بارها از سوی مراجع قانونی برای بستن مدرسه ما اقدام شد و ما مجبور بودیم مکان مدرسه را به جای دیگری منتقل کنیم تا کارمان را ادامه بدهیم.
وقتی سه سال پیش جوانی افغان به اتاقم آمد و گفت من نعمتالله یعقوبی دانشجوی کارشناسی ارشد رشته روابط بینالملل دانشگاه اصفهان هستم که در دبستان لالههای مهاجر شما خواندن و نوشتن را آموختم، اشک در چشمانم جاری شد و دریافتم که جمهوری اسلامی چه فرصتی را در این سی سال از دست داده است. جمهوری اسلامی با سی سال تاخیر نهایتا در سال ۹۴ به این خطای خود پی برد و تصمیم گرفت اجازه دهد که همه کودکان مهاجران افغان (اعم از قانونی یا غیرقانونی) بتوانند در مدارس دولتی ایران ثبت نام کنند. ما برای سیسال، آینده چند نسل از مهاجران افغان را به گروگان گرفتیم. پدرانشان را به بیگاری بردیم و با نیروی کار آنها شهرهامان را ساختیم و سخت ترین مشاغل را در صنایعمان بر دوش آنها گذاشتیم، اما اجازه ندادیم کودکانشان در مدارس ما درس بخوانند. و البته به جز حوزه آموزش، ما خطاهای راهبردی دیگری نیز در مورد مهاجران افغان در حوزههای حقوق عمومی و فعالیتهای اقتصادی داشته ایم که بیان آنها در این نوشتار نمیگنجد.
با این حال تا زمان سفرم به مرزهای شرقی ایران متوجه عمق بیتدبیری و ظلمهایمان در برخورد با ملت افغان نشده بودم. در مناطق مرزی از زندانهایی بازدید کردم که در آنها مهاجران غیرقانونی افغان را در شرایطی غیر انسانی بازداشت کرده بودیم. اما عجیب آن جا بود که با وجود این برخوردهای خشن، همزمان بی تدبیری ما باعث شده بود تا مرزهایمان به طرز خنده داری دستخوش بی ضابطگی و هرج ومرج باشند. برای مثال در حاشیه شهر زابل خانه ای را دیدم که روی خط مرزی ساخته شده بود؛ یعنی یک اتاق آن در ایران و اتاق دیگرش در افغانستان بود.
اینها را به عنوان مقدمه گفتم تا ذهن شما آماده شود برای نشان دادن این که چگونه از همین نوع ظلمها، بی تدبیریها و رفتارهایی تا این حد خطا و فاجعه بار را نیز نسبت به شهروندان ایرانی خودمان یعنی اقوام بلوچ، کُرد و عرب داشته ایم که اگر امروز آن رفتارها را متوقف و جبران نکنیم برای آینده ایران خسارتبار خواهد بود.
در همان سفر، در زاهدان به دیدار مولوی عبدالحمید رفتم. مولوی یک سینه سخن داشت و بیپرده بیرون میریخت. نمیدانم چرا به منِ جوانِ شیعهای که هیچ قدرت سیاسی و حکومتی نداشت و فقط داشت کار تحقیقی میکرد اعتماد کرد و سفره دلش را باز کرد. آن زمان هنوز گروههای تندرویی مانند جندالله در سیستانوبلوچستان شکل نگرفته بودند. مولوی نمونههای زیادی از بی عدالتیها و تبعیضهایی که حکومت در مورد بلوچهای اهل سنت روا داشته بود را مثال زد و بعد گفت به خاطر این تبعیضها جوانهای ما دارند برای تحصیل یا کار به پاکستان میروند. او گفت: به مقامات تهران بگویید اگر به این شرایط پایان داده نشود تعداد بیشتری از این جوانان به پاکستان میروند و آنگاه فردا روز وقتی بازمیگردند بسیاری از آنها با افکار القاعده و طالبان به ایران باز خواهند گشت. مولوی راست می گفت، در همان زمان که مولوی داشت این هشدارها را می داد، عبدالمالک ریگی و برخی یارانش، بینام و نشان در پاکستان مشغول تحصیل در مدارس دینی آن کشور بوند. چند سال بعد با بازگشت عبدالمالک ریگی به ایران و تشکیل گروه جندالله، پیشبینی مولوی محقق شد.
مولوی به عنوان نمونه برایم توضیح داد که اخیرا یکی از نهادهای حکومتی در استان از طریق انتشار اطلاعیه عمومی و برگزاری آزمون، صد نفر نیروی جوان را استخدام کرده است؛ با توجه به این که اکثریت جمعیت این استان اهل سنت هستند انتظار میرفته است که دستکم نیمی از پذیرفته شدگان اهل سنت باشند، اما وقتی دوستان مولوی تحقیق کردهاند متوجه شدهاند که هیچ جوان اهل سنتی در میان پذیرفتهشدگان نیست. آنگاه مولوی جمله عجیبی را گفت که هنوز وقتی به خاطر میآورم قلبم تیر میکشد. مولوی گفت به مقامات تهران بگویید: اینقدر نگویید «برادران اهل تسنن»، ما چیز زیادی نمیخواهیم، به ما فقط «حقِ خواهری» بدهید، ما به حق خواهری هم راضی هستیم و جوانانمان را راضی خواهیم کرد.
اجازه بدهید اعتراف کنیم که ما به زبان مسلمانیم ولی در عمل شدیدا گرفتار نژادپرستی قومی و مذهبی هستیم و قانون اساسی را هم که خودمان نوشته ایم و به آن رای دادهایم و عهد و میثاقی است بین حکومت و شهروندان کشور، هم قبول نداریم. ما به بلوچها به کُردها به عربها، به ترکمنها، به اهل تسنن و سایر شهروندانی که جزء ما «اکثریت برگزیده» نیستند «حق خواهری» هم ندادیم. ما کدام یک از حقوق ویژهای که قانون اساسی – به عنوان یک پیمان ملی – برای اقلیتهای مذهبی، قومی و زبانی قائل شده است را به آنها داده ایم؟ اعتراف کنیم که ما بر عهد و پیمان رسمی خود که ۹۸ درصد از مردممان به آن رای داده اند نمانده ایم. آیا ما پیروان مکتب حسینی هستیم که بر پیمان خود حتی با معاویه، تا آخر باقی ماند؟
سفر به ولایت تسویف:
ده سال بعد از گفتوگو با مولوی، برای انجام مطالعات توسعه به کرمانشاه و کردستان رفتم و مصاحبه هایی با سرآمدان سیاسی، فکری، قومی و مذهبی این استانها داشتم. در جوانرود به دیدار روحانی برجستهی کُرد «ماموستا بهرامی» رفتم. داستان برخورد نهادهای حکومتی ما با ماموستا بهرامی و نقض حقوق اولیه شهروندی او حتی در انجام فعالیتهای اقتصادی، خود داستانی شنیدنی است و نشان میدهد که ما چگونه به صورت سیستماتیک مانع توسعه مناطق کُردنشین شدهایم. اما ماموستا نگران ضایع شدن حقوق خودش نبود او حرفهای مهمی زد که با آن که دیر شده است اما اگر اکنون نیز شنیده شود، شاید بتوان آب رفته را به جوی بازگرداند. بلوچستان را ولایت تبعیض گفتم و اکنون کردستان را ولایت تسویف میخوانم. تسویف به معنیِ «پیدرپی کاری را به تاخیر انداختن» و «وعدههای دروغ دادن» است. ما در مناطق کُردنشین، تسویف کردهایم.
ماموستا گفت سی سال است ما پیران کُرد به جوانانمان میگوییم دنبال کار سیاسی و هواداری از گروههای سیاسی معارض نروید. به آنها میگوییم بالاخره این دموکراسی نیم بندی که در این دیار وجود دارد راه را برای مشارکت شما و رسیدن به حقوقتان خواهد گشود. بروید دنبال درس خواندن. بروید دنبال تحصیلات عالی تا در آینده بتوانید با حضور در موقعیتهای کارشناسی و مدیریتی کشور، هم راه را برای توسعه مناطق کُرد نشین هموار کنید و هم حقوق شهروندان کُرد را به طرق قانونی و سیاسی استیفا کنید. ماموستا گفت: اما حالا بعد از سی سال، دهها هزار جوانِ دانشآموخته عالیِ کُرد چشم در چشم ما نگاه می کنند و می گویند چه شد آن وعدهها؟ ما رفتیم و تحصیل کردیم و متخصص شدیم و برگشتیم، اما سقف فرصتهایی که در این کشور برای ترقی به ما داده میشود، مدیریت مدرسه، یا یک پست رده میانی در ادارات معمولی است. موقعیتهای کلیدی و سیاسی و مدیریتی سطح بالای اداری به روی جوانان تحصیل کردهی کُرد بسته است.
و من (رنانی) میپرسم: راستی چه توجیهی دارد که هنوز پس از چهل سال تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی، به جز در دولت موقت مهندس بازرگان، هنوز هیچ کُرد اهل سنتی نتوانسته است استاندار کردستان یا آذربایجان غربی یا سیستانوبلوچستان شود؟ راستی چه توجیهی دارد که کشوری با بیش از ده درصد جمعیت اهل تسنن، هنوز طی چهل سال یک وزیر اهل سنت نداشته است؟ راستی چه توجیهی دارد که علیرغم تصریح قانون اساسی اجازه نمیدهیم در کنار زبان فارسی، زبانهای دیگر اقوام ایرانی نیز در مناطق و استانهای آنان تدریس شود؟ راستی چه توجیهی دارد که با وجود دهها هزار نفر اهل سنتِ ساکن تهران آنها حق داشتن یک مسجد برای خود ندارند؟ راستی چه توجیهی دارد که اهل سنت ساکن تهران در خانههای خود نیز نمیتوانند دور هم جمع شوند و نماز جمعه برگزار کنند؟ راستی چه توجیهی دارد که جمهوری اسلامی در این چهل سال به بهانه اجرای برنامههای توسعه، بخش اعظم نفت و سایر منابع اقتصادی و طبیعی کشور را برداشت و مصرف کرده است و اکنون پس از نزدیک به چهل سال، سهم استان کردستان از صنعتی شدن کشور فقط ۸ واحد صنعتی بالای ۱۰۰ نفر کارکن است (درست خوانده اید: فقط هشت واحد) و کل شاغلان صنعتی واقعی این استان تنها ۸۵۰۰ نفر میباشند؟ اگر شما فکر میکنید این وضعیت تصادفی است، من میگویم نه، ما آگاهانه نگذاشتیم مناطق کُرد نشین توسعه بیابند. کردستان امروز یکی سه استان اول کشور با فقر چند بعدی است. با این حال همین کردها بالاترین مشارکتها را در انتخاباتها دارند و در انتخابات اخیر هم به سه برابر شدن یارانهها، «نه» گفتند.
و آنگاه ماموستا ادامه داد: ما دیگر پاسخی به جوانانمان نداریم. آنها در تمام این سالهای تبعیض و حذف، سکوت کردند و درس خواندند و امیدوار بودند که آرام آرام به سمت بازشدگی و دستکم اجرای قانون اساسی برویم. اما نرفتیم. جوانان تحصیلکردهی ما اکنون سه راه دارند:
· یا وضع موجود را بپذیریند که به منزله ادامه بیکاری و تبعیض و ضایع شدگی حقوق و خانه نشینی و بسته بودن راه ترقی و تعالی آنان است؛
· یا به خارج مهاجرت کنند که اکنون با تحولات منطقه و مشکلات اروپا، دیگر راه برای مهاجرت آنها بسته است؛
· یا به گروههای معارض که وعدههای آرمانی میدهند بپیوندند.
ماموستا بهرامی هشدار میداد که اگر جمهوری اسلامی مسیر خود را اصلاح نکند احتمال پیوستن جوانان به گزینه سوم روز به روز شدیدتر میشود. او می گفت: ما سی سال عرق ریختیم تا به جوانانمان حالی کردیم که راه بهروزی مردم کُرد از گلوی اسلحه نمیگذرد. راه بهروزی آنان تنها از طریق دانشگاه و مشارکت مدنی و انتخابات و فعالیت اقتصادی میگذرد. ماموستا میگفت: اما دیگر این روزها، جوانان، ما را باور نمی کنند و حرف ما خریدار ندارد. آنان به زبان بی زبانی می گویند:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
راستی آیا ما تاکنون حرف مردمان کُرد و بلوچ و ترکمن و عرب و سایر اقوام کشورمان را درباره حقوقشان شنیدهایم؟ کسی تاکنون دیده است که در سیمای ملی ما میزگردی باشد که در آن نمایندگان این بخش از شهروندان در آن حضور یابند و درباره استیفای حقوقشان سخن بگویند؟ آیا تاکنون برنامه ای درباره آموزش زبان مادری کُردی و ترکی و بلوچی و … در سیما بوده است؟ آیا تاکنون اجازه دادهایم روشنفکر یا ماموستای اهل سنت در صداوسیمای ما درباره بیعدالتیهایی که ما در مورد آنها روا میداریم سخن بگویند و خطرات این شیوه رفتار را به ما گوشزد کنند؟ چرا گمان میکنیم اگر چند صد راننده تاکسی در تهران اعتراض کردند باید فورا یک برنامه خبری برای انعکاس نظرات آنها در سیما پخش کنیم اما اگر ده میلیون اهل سنت به روندهای خلاف قانون اساسی در مورد خودشان معترض باشند نباید سخن آنان را بشنویم؟ باور کنید ما از بس عادت کردهایم فریاد بزنیم قدرت «شنیدن» خود را کاملا از دست دادهایم. ناتوانی از شنیدن باعث شده است که ما حتی بین خودمان هم دیگر توان گفتوگو نداشته باشیم. آیا ما امت پیامبری هستیم که همهی وجودش گوش بود؟
سفر به ولایت عقل:
و اکنون ما پیروان حسینی که مظهر «وفای به عهد» بود، چهار دهه است بخشهای مهمی از میثاق ملیمان یعنی قانون اساسی را زیر پانهاده یا مغفول گذاشتهایم و در این مدت حتی توانایی گفتوگو درباره اصول اختلافی آن را هم نداشته ایم، و همچنان با خطا پشت خطا به پیش رفتهایم تا اکنون به نقطهای از تاریخمان رسیده ایم که مشکلاتِ انباشته در حوزههای مختلف در حال تبدیل شدن به بحران هستند و به زودی با سیلابی از بحرانها روبهرو خواهیم شد که اگر اکنون چاره نکنیم، زودا که خود را تسلیم سیلاب خواهیم یافت. ما فرصتْ پشت فرصتْ سوزاندهایم و قوام اقتصادی و اجتماعی خود را به پای اهداف جناحی ریختهایم تا اکنون که مثلا با اعتصاب کارگران شرکت آذرآب، از ترس سرایت بحران، دستپاچه میشویم و با آنها برخورد خشن و خونین میکنیم یا مثلا تحول طبیعیای مثل «همه پرسی استقلال» در اقلیم کردستان نگرانمان میکند و خط و نشان میکشیم.
اکنون که حکومت اقلیم کردستان عراق با برگزاری همه پرسی استقلال، دست به کار بر هم زدن ساختار ژئوپولتیک منطقه شده است، حتی اگر اقلیم کردستان در عمل از عراق جدا نشود هم، عملا تغییر ساختار جغرافیای سیاسی کنونی منطقه آغاز شده است. کُردها یکی از اقوام اصیل ایرانی هستند که عاشق ایرانند. اما حجم تبعیض ما در این سالها، و هنوز هم، چنان بالاست که ممکن است نقطه ای فرا برسد که نفرت تولید شده از این تبعیض بر عشق ایرانی آن غلبه کند.
اکنون نوبت آن است که ما به ولایت عقل سفر کنیم و نخستین منزل این سفر، پذیرش یک «پارادایم شیفت» در حوزه سیاست داخلی کشور و بویژه در حوزه نگرشمان به اقوام ایرانی است. «پارادایم شیفت» به معنی «تغییر نگرش» یا «نو نگری» است.
یک سیستم اجتماعی و سیاسی وقتی از عملکرد طبیعی و مطلوب خود دور می شود، بازگشت آن به مسیر مطلوب یعنی مراحل بازپروری یک سیستم شامل اینهاست: «بهبود»، «اصلاح»، «تحول»، «پارادایم شیفت» (نو نگری) و «انقلاب». یعنی یک نظام سیاسی اول باید دنبال «بهبود» خود باشد، اگر نشد باید برود سراغ «اصلاح»، اگر نشد ناچار است دست به «تحول» بزند، اگر در ایجاد تحول هم شکست خورد به زودی نقطه ای می رسد که جز با «پارادایم شیفت» نمیتوان سیستم را نجات داد و اگر سیستم ناتوان از ایجاد پارادایم شیفت باشد، لاجرم در فرایند عمر خویش به نقطه «انقلاب» خواهد رسید. و انقلاب میتواند از نوع انقلابهای انتقالی باشد (مثل انقلاب اسلامی ایران) یا از نوع انقلابهای انهدامی (مثل انقلابهای سوریه و لیبی).
در بهبود و اصلاح، نه هدف تغییر میکند نه ساختارها. در بهبود فقط عملکردها بهتر میشود و در اصلاح، فرایندها بازبینی میشود. در تحول، ساختارها هم تغییر میکند. اما در پارادایم شیفت، اول باید «نگرش» ما عوض شود و به دنبال آن، هم اهداف و هم ساختارها را بازنگری کنیم.
عصر هاشمی در ایران، دوران «بهبود» بود که به علل مختلف ناتمام ماند و لاجرم باید به دوره اصلاح گذر میکردیم. در عصر خاتمی وارد دوران «اصلاح» شدیم، که ناشیگری بازیگران سیاسی و قدرت طلبی اصحاب قدرت، آن را به شکست کشاند. ازانتخابات ۱۳۸۴ کشور وارد دوران «تحول» شد. فرقی نمیکند در ۸۴ احمدی نژاد برای تحول آمد (اما تحول از منظر خودش) و بعد هم در ۸۸ موسوی و کروبی برای تحول آمدند (آن هم تحول از منظر خودشان). همهی آنها درست تشخیص داده بودند، اصلاحات بینتیجه مانده بود و نظام نیاز به تحول داشت، اما احمدینژاد تحول را در بازگشت به ساختارها و سازوکارهای سه دهه قبل میدید و موسوی و کروبی تحول را در لزوم پالایش نظام و احیای همه اصول قانون اساسی میدیدند.
اما پروژه تحولخواهی هر سهی آنها به شکست انجامید. مهم نیست عامل شکست چه بوده است، مهم این است که در این ساختار سیاسی، ایجاد تحول، امکانپذیر نشد. اکنون که نظام، تمام فرصتهای بهبود و اصلاح و تحول را به شکست کشانده است هیچ راهی ندارد جز آن که «پارادایم شیفت» را بپذیرد و گرنه نهایتا به نقطه «انقلاب» (انتقالی یا انهدامی) رانده خواهد شد.
آیا جمهوری اسلامی هیچگاه به پارادایم شیفت تن داده است؟ آری. مثلا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در پایان جنگ، یک پارادایم شیفت بود. پذیرش برجام نیز میتوانست به یک پارادایم شیفت بینجامد که البته تذبذبها و رقابتهای مخرب داخلی نگذاشت به سرانجام برسد. اما هر دوی اینها در حوزه سیاست خارجی بودند. اکنون ما در حوزه سیاست داخلی نیازمند یک پارادایم شیفت هستیم.
دولت روحانی، دولت شرایط استثنایی است، دولت گذار است، دولت پارادایم شیفت نیست. البته دولت روحانی، با به نتیجه رساندن برجام، در حوزه سیاست خارجی ما را به سمت یک پارادایم شیفت ناقص برد اما فشارهای رقبا نگذاشت که آن را به سرانجام برساند. اما دولت روحانی در حوزه سیاست داخلی حتی در مدیریت اقتصاد هم که مهم ترین ماموریت آن دولت است، برای خودش ماموریت پارادایم شیفت تعریف نکرده است. دولت روحانی در حوزه اقتصاد به تلاش برای «بهبود» بسنده کرد.
و البته من معتقدم در شرایط کنونی اصولا با تغییر دولتها، پارادایم شیفت ممکن نیست و این نظام سیاسی است که باید برای پارادایم شیفت تصمیم بگیرد. به گمان من ماموریت دولت روحانی از هم اکنون پایان یافته است. در حوزه سیاست خارجی، فرایند تحقق یک پارادایم شیفت متوقف شده است و در حوزه اقتصاد هم ماموریت دولت روحانی برای «بهبود»، با کنترل تورم به خوبی انجام شده است. برای «خروج حقیقی از رکود» (که در اقتصاد ما معیارش «مثبت شدن نرخ رشد تولید ناخالص داخلی» نیست بلکه معیارش کاهش ذخیره بیکاران است)، دولت روحانی هیچ کار دیگری نمیتواند بکند. درواقع اکنون میخواهم یک ادعای بزرگ را به زبان بیاورم و آن این که: در اسفند ۱۳۹۱ گفتم اقتصاد ما در «افق رویداد» است و دارد به سمت تکینگی می رود (این جا را ببینید). اکنون می گویم اقتصاد ما اکنون در میانهی تَکینگی (بخوانید تَکینهگی) است و بدون تحقق یک پارادایم شیفت در کل نظام سیاسی، نه تنها امکان خروج این اقتصاد از رکود وجود ندارد، بلکه باید به زودی منتظر یک بحران بزرگ، نظیر یک جهش ارزی و سپس یک انفجار تورمی هم باشیم؛ و اگر از اکنون شروع نکنیم ممکن است با یک انفجار تورمی، شرایط اقتصادی و به دنبال آن شرایط اجتماعی، کنترلپذیری خود را از دست بدهند.
جمهوری اسلامی در تمامی سالهای پس از جنگ تحمیلی، هنوز در حوزه داخلی هیچ پارادایم شیفتی را نپذیرفته است و من در نوشتههای دیگرم توضیح دادهام که این ناشی از «پیری زودرس» نظام سیاسی است که خودش محصول آن است که سیستم از اوایل دهه هشتاد وارد «تله بنیانگذار» شد (اینجا را ببینید). اما اکنون زمان آن است که پارادایم شیفت را بپذیرد. در غیر این صورت بعد از شکست در «پارادایم شیفت» باید منتظر ورود به مرحله بعدی (یکی از انواع انقلابهای انتقالی یا انهدامی) باشد. بنابراین جمهوری اسلامی برای تقویت پایههای امنیت ملی خود چاره ای ندارد که در حوزه سیاست داخلی دست به یک «پارادایم شیفت» بزند. این پارادایم شیفت دارای سه بُعد خواهد بود که میتواند امنیت ملی ما تقویت و پایدار سازد.
جمهوری اسلامی در طول این چهار دهه به تدریج سه بخش بزرگ از شهروندانش را از مشارکت جدی و موثر در فرایند توسعه کشور حذف کرده است و با این حذفها، مجموعه انرژی ملی ما به جای انباشت و تمرکز بر روی فرایندهای توسعه آفرین، به شکلی پارهپاره درآمده و در جهت کنترل و تخریب یکدیگر به کار گرفته شده است.
بخش اول، میلیونها نفر از ایرانیانی هستند که به خارج از کشور مهاجرت کرده اند. اینان عموما از نخبگان و دانشآموختگان عالی کشور بودهاند. یعنی هم اینک نه تنها چندین میلیون تحصیلکرده متخصص در خارج از کشور داریم بلکه سرمایههای آنها نیز چند هزار میلیارد دلار تخمین زده میشود. با حذف این جمعیت عظیم از فرایند توسعه کشور، عملا فرصتهای فراوانی را از کف میدهیم. ورود ده درصد سرمایههای ایرانیان خارج، به داخل کشور، عملا میتواند چنان موج اقتصادی ایجاد کند که اقتصاد ما را از زمینگیری خارج سازد. حتی اگر همهی ایرانیان خارج بتوانند سالی یکبار به کشور سفر کنند معادل پنجاه درصد درآمد نفت، برای کشور ارز آوری خواهد داشت. هواپیمای انقلاب چهار دهه است از باند پرواز بلند شده است اما خلبان هنوز اعلام نکرده است که کمربندها را باز کنید. وقت آن است که با اعلام «عفو عمومی» اجازه دهیم همه ایرانیانی که در داخل جرمی مرتکب نشدهاند و شاکی خصوصی ندارند بتوانند بدون نگرانی از برخوردهای امنیتی، به ایران تردد کنند. به گمان من، در شرایط کنونی که ظرفیت تقاضا و منابع مالی در اقتصاد داخلی به شدت محدود شده است، تنها راه موثر و فوری برای احیای اقتصاد زمین گیر شده کنونی ــ که نفسهایش به شماره افتاده و اکنون وارد فاز «آذر آبی شدن» شده است و به زودی وارد فاز «ونزوئلایی شدن» خواهد شد ــ گشودن راه و آغوش برای ورود و مشارکت ایرانیان خارج از کشور در بازسازی اقتصاد کشور است.
بخش دوم از جمعیت به حاشیه رانده شده یا حذف شده کشور، میلیونها نفر از ایرانیانی هستند که به جرم اعتراض به نتایج یک انتخابات، گاه و بیگاه به آنها اتهام فتنه میزنیم و فرصتهای مختلف را از آنها دریغ میکنیم و امکان حضور آنها را در عرصههای مختلف سلب میکنیم و حجم زیادی از انرژی کشور را صرف مبارزه و حذف و کنترل آنها میکنیم. غافل از آن که این کشتی بدون پارو زدن همهی ساکنان آن به سرمنزل مقصود نخواهد رسید. ما به خطا مناقشه ۸۸ را به یک گسل عظیم اجتماعی و سیاسی تبدیل کرده ایم که هر از گاهی فعال میشود و زلزلهای در فضای اجتماعی و سیاسی ایران برپا میکند. ما (دو طرف ماجرا) چارهای نداریم که با اعلام «آشتی ملی» و حلوفصل مناقشه ۸۸، و عبور از مرحله مقصریابی (صرف نظر از این که چه کسی مقصر بوده است)، به سطح تازهای از تعامل ملی دست یابیم و برای بیرون کشیدن کشتی به گل نشسته اقتصاد، عزمی ملی ایجاد کنیم. به گمان من اعلام «آشتی ملی» در دسترسترین نقطه برای آغاز یک «پارادایم شیفت» عمومی در کشور خواهد بود. توانایی جمهوری اسلامی در حفظ پایداری و پویایی خود برای آینده، در همین آزمون گذار از مناقشه ۸۸ روشن خواهد شد. و البته برای این گذار، فرصت چندانی نداریم. یک حادثه کوچک، مثل مرگ یکی از رهبران جنبش سبز، میتواند حتی فرصت پارادایم شیفت را نیز از ما بگیرد.
و سرانجام بخش سوم جمعیت حذف شده و نادیده گرفته شده کشور، میلیونها نفر از ایرانیانی هستند که فارس و شیعه نیستند. عقب ماندگی توسعهی منطقهای در استانهایی که جمعیت اصلی آنها فارس و شیعه نیستند، حکایت از اعمال یک رویه بلندمدت و پایدار از تبعیض یا دستکم غفلت نسبت به این مناطق دارد. مردم این مناطق کاملا دل شکسته و ناامیدند. بازسازی امید و جلب مشارکت جدی آنها در فرایند توسعه، گام سومی است که تا بر داشته نشود، همواره باید به این مناطق به دید امنیتی بنگریم و بخش بزرگی از انرژی ملی خود را صرف کنترل این مناطق کنیم. و همین کنترل باعث می شود که فضا امنیتی بماند و بنابراین سرمایهها به این استانها جلب نشود و باز این مناطق در چرخه عقبماندگی بیشتر فرو روند و عدم رضایتشان بیشتر شود و باز ما احساس خطر کنیم و اوضاع را امنیتیتر کنیم. این چرخه شوم که سی سال است ادامه یافته، جایی باید شکسته شود و دیرتر از این نیز خطا خواهد بود. من البته در این نوشتار، به علت همزمانی آن با اعلام نتایج همه پرسی استقلال اقلیم کردستان، تمرکز سخنم بر کُردهاست، اما به واقع شهروندان همه اقوام و مذاهب ایران را مد نظر دارم.
کُردها عاشق ایرانند. کُردها در واقع ایرانیانی هستند که از زمان حمله یونانیان به ایران، مرزداران مرزهای غربی ایران بودهاند. آنان نه تنها در ۲۴۰۰ سال پیش در سپاه اردشیر دوم هخامنشی، در مقابل یونانیان ایستاده و ارتش ده هزار نفری یونان را به شکست کشانده اند، بلکه در چهارصد سال اخیر نیز همواره مرزهای غربی ایران را حراست کرده اند. گمان نکنیم مرزهای غربی ایران را دولتهای مرکزی حفاظت کرده اند. آنان اگر هم چنین کرده اند با حضور و مشارکت و حمایت کُردها چنین کرده اند. کُردهای ایران هیچگاه تجزیه طلب نبوده اند اما همواره «حق طلب» بوده اند و البته گاه این حق طلبی را با زور و خشونتی که از طبیعت خشن آن اقلیم آموخته اند، همراه کرده اند.
اما اکنون کردها چهل سال است که نشان داده اند در برابر سیاستهای تبعیض آمیز و گاه کودکانهی ما مرکز نشینان، صبری استراتژیک دارند. ما باید این صبر استراتژیک را ارج بگذاریم. اما فراموش نکنیم که ما اکنون با نسل جوان تحصیل کرده کُرد روبهرو هستیم. بدون یک «پارادایم شیفت» در سیاستهای مان نسبت به اقوام و به طور خاص نسبت به کُردها، البته نباید انتظار داشته باشیم که امواج جوانان تحصیلکرده اما بیکار مناطق کرد نشین، نسبت به نگرانی های ما همدلی نشان دهند. (دو نمونه از نگاه جوان تحصیلکرده کُرد را در نامههایی که در پیوست این نوشتار آوردهام حتما بخوانید).
استقلال کردستان عراق به خودیخود هیچ تهدیدی برای ما نیست، به شرط آن که ما نه حق برادری، دستکم حق خواهری برای هموطنان کُردمان قائل باشیم. اگر اقلیم کردستان به یک کشور کاملا مستقل هم تبدیل شود، اکثریت قاطع کُردهای ایرانی تمایلی به تجزیه طلبی نخواهند داشت این را من پس از سالها تردد مدوام به کردستان و کرمانشاه و همنشینی با بزرگان و روشنفکران آنان دریافته ام اما تنها یک شرط دارد و آن این که ما به حسین «ع» اقتدا کنیم و بر پیمانهایمان وفادار بمانیم. این خواسته بهحقی است که دستکم همان حقوقی که قانون اساسی پر تبعیض ما برای اقوام مصرح کرده است را برای آنان قائل باشیم. اجازه بدهیم در کنار زبان فارسی، زبان مادری شان را نیز بخوانند، مدیریت های شهری و استانی خودشان را خودشان بر عهده بگیرند، اجازه بدهیم نهادهای مدنی تاسیس کنند و درمسائل منطقهای خودشان مشارکت کنند، اجازه بدهیم مساجد تازه برای خودشان بسازند، اجازه بدهیم موسیقی و ادبیات و رقص محلی و لباس بومی و جشنهای سنتی خودشان را داشته باشند و در یک کلام: اجازه بدهیم کُرد باشند، بلوچ باشند، ترکمن باشند، عرب باشد ولی ایرانی باشند.
من شک ندارم که اگر ما دست به پارادایم شیفت بزنیم و حقوق قانونی آنها را رعایت کنیم، همین جوانان کُرد ایرانی حافظ منافع و حاکمیت ملی ما حتی در برابر اقلیم کردستان خواهند بود و اگر چنین نکنیم آنگاه نه تنها کُردها بلکه بخش بزرگی از یازده میلیون حاشین نشین شهرهای بزرگ، نزدیک به ده میلیون بیکار آشکار و پنهان، حدود ۵ میلیون ایرانی خارج از کشور، و میلیونها ایرانی حامی جنبش سبز، امواج کارگران اخراجی و صدها هزار نفر سپرده گذار بانکهای ورشکسته، همگی تهدیدی برای امنیت ملی خواهند بود. مگر لیبی یا مصر یا سوریه در کنار خودشان اقلیم مستقل کردستان داشتند؟ آنها از درون دچار انهدام شدند.
بنابراین جمهوری اسلامی باید دست به یک پادرایم شیفت بزرگ در داخل بزند و در سه حوزه جمعیتی یاد شده، نگرش و سیاست خود را تغییر اساسی بدهد و نشان دهد که واقعا همه ایرانیان را شهروند درجه یک ایران میداند و خواهان مشارکت آنها در فرایند توسعه کشور است. شک نکنیم که بدون مشارکت همه بخشهای ملت ایران، عبور از بحرانهای در پیش رو ممکن نخواهد بود. اما دقت کنیم که این پاردایم شیفت نباید به عنوان تاکتیکی برای بقا تلقی شود وگرنه سرنوشت برجام را خواهد یافت. ما باید خطاهای گذشته را بپذیریم و از صمیم قلب تصمیم بگیریم که تغییر کنیم و حقوق همهی شهروندانمان را مطابق قانون اساسی محترم بشماریم. اگر بهبود یا اصلاح یا تحول، بدون صداقت ممکن باشد، پاردایم شیفت، بدون آن ممکن نیست. ما برای بقا راهی نداریم جز آنکه با خود صادق باشیم که صدق یکی از بهترین راههای نجات است (النجات فی الصدق). و البته صدق حقیقی کاری بس دشوار است. به قول جنید: «صدق آن است که راست گویی در آن کار که راست مینشود جز به دروغ».
محسن رنانی
۹ مهرماه ۱۳۹۶ / عصر عاشورای ۱۴۳۹
پیوست یک:
چندی است با دانشجویانم نشستهایی برای گفتوگو درباره توسعه دارم. در یکی از این نشستها پرسشمان این بود که برای توسعه کشور باید از عمل شروع کرد یا از اندیشه؟ برویم دنبال کمک عملی به حل مشکلات در حوزههایی مثل آب و آموزش و محیط زیست و کودکان کار و …..، یا این که پیش از هر چیز، درباره توسعه و راههای دستیابی به آن بیندیشیم. نریمان، دانشجوی کرد اهل پاوه، موافق کار فکری روی نظریات توسعه بود. گفتم چرا؟ پاسخش را برایم نوشت:
* * *
سلام آقای دکتر
مدتها بود می خواستم یه نکاتی را بهتون بگم. حالا دیروز که تو جلسه گفتید نظرمون را بنویسیم در مورد مساله مشارکت در توسعه، منم نکاتمو میگم.
من توی منطقه ای به دنیا اومده و بزرگ شده ام که از چندین طرف مختلف درگیر جنگ بوده است. باورش سخت است که در جایی که به دنیا آمده ام، همزمان ۴ جبهه مختلف با هم درگیر بوده اند. خیلی خوب یادمه که نصف زمان را در زیرزمین که چه عرض کنم، در غارها می گذراندیم. هر روز بمباران و جنگ و درگیری بود. هر روز باید خون می دیدیم و جنازه و مرگ.
بچه که بودم سرگرمی و بازی من و دوستانم جمع کردن پوکه های گلوله در پشت بام ها بود، پوکه هایی که از شب قبلش به جا مانده بود. وقتی بچه بودم، بارها دیده بودم که برادری، برادر دیگرش را می کشت فقط به این دلیل که در جبهه دیگری است، فقط به این دلیل که این چپ است و اون راست… ذهن منِ کودک این چنین شکل گرفت. من در این فضا بزرگ شدم، یک فضای خونین، یک فضای جنگی، یک فضایی که از هر طرف آن خون می بارید و مرگ بر سرمان آوار می شد.
جنگ تموم شده بود و چندی بعد به مدرسه رفتم. هنوز روز اول مدرسه را یادم نرفته که معلم میگفت این گربه است و ما می گفتیم نه «پشیله»(اسم کردی گربه) است. ماه ها طول کشید تا یاد گرفتیم که اسم حیوانات و …. را فارسی بگیم. این هم خودش یک جنگ بود. هر روز که به مدرسه می رفتم باید چیزهایی را می خواندم که توی ذهن من چیزهای دیگری بود. ذهنم واقعا آشفته بود، سرگردان بودم و هراسان. وقتی معلم می گفت درس را بخوانم استرس تمام وجودم را می گرفت. بیشتر از آن که به معنای واژه ها و درس توجه کنم، به این توجه می کردم که واژه ها را درست بخوانم که بقیه نخندند که معلم مسخره م نکنه، که خوب یاد بگیرم.
منی که ۷ ساله بودم و از یک فضای دهشتناک جنگ رهایی پیدا کرده بودم، وارد یک فضای دهشتناک ذهنی دیگر شده بودم. وجود عینیم در جنگ به ویرانی کشیده شده بود و وجود ذهنیم هم در مدرسه ویران شد. وقتی به دانشگاه رسیدم دیگه چیزی از من باقی نمانده بود. با یک تن نحیف و ذهنی سرگردان وارد دانشگاه شدم. به این امید که تغییر پیدا می کنم. به این امید که خودم را تغییر می دهم. همون ترم اول، مسخره کردن لهجه ما توسط به اصطلاح فارس های تهرانی شروع شد؛ همون ترم اول، جدا شدنِ ما از آن ها شروع شد، همون ترم اول مشخص شد که آن ها، ما نیستند و ما هم آن ها نیستیم. این فاصله را دانشگاه شکل داده بود، مدرسه ما را چنین بار آورده بود. همون ترم اول فهمیدم که وقتی کرد هستی و سنی، باید هر لحظه منتظر ویرانی باشی. آخر ترم که شد و نمرات اعلام شد، به این مسئله ایمان آوردم. اسم من کردی نبود و از درس معارف اسلامی، ۲۰ شدم. نمرات را اون موقع روی دیوار دانشکده میزدن. وقتی نمرات را نگاه می کردم شوکه شدم. علی: ۲۰؛ محمد: ۲۰؛ محسن: ۱۹ و نیم؛ نریمان: ۲۰؛ آسو: ۱۰؛ هیوا: ۱۰؛ ژینو: ۱۰؛ هانا: ۱۰؛ سعید: ۲۰!!!
خیلی خوب دیگر ایمان آوردم که قرار نیست در دانشگاه هم اتفاقی بیفتد. اینقدر فاصله ها زیاد شده بود و نابرابری بیداد می کرد که به سمت مارکسیسم رفتم. شاید باورش سخت باشد که یک دانشجوی ترم دو کارشناسی، کاپیتال مارکس بخواند، دیالکتیک هگل بخواند، نقد اقتصاد سیاسی مارکس بخواند و… اما من میخواندم، چون بهش نیاز داشتم. چون برام هضم نابرابری سخت بود. می خواستم بفهمم چرا اینقدر نابرابری وجود دارد. کم کم به این نتیجه رسیدم که باید خودم برای تغییر دست به کار شوم. وارد ارشد شدم و جامعه شناسی خواندم.
روز اول که وارد کلاس نظریه جامعه شناسی شدم، استاد اولین چیزی که پرسید، محل تولدمون بود، اینکه کجایی هستیم! و وقتی فهمید که من کُردم، گفت چرا کُردها همشون جامعه شناسی میخونن. این یک توطئه س که می خوان با فرستادن کردها به رشته هایی چون جامعه شناسی، حقوق و علوم سیاسی و… کردستان را تجزیه کنند!!! من چندین هفته و ماه تو شوک بودم. ایمان آوردم که اینجا هم خبری نیست. اینجا هم تبعیض بیداد میکند. ارشد را تموم کردم و برای جلسه دفاع آماده شدم. توی جلسه دفاع با اینکه پایان نامه م مطالعه انتقادی بخشی از ناسیونالیسم کردی بود و از طرف برخی از کردها و جریانات کردی متهم به دفاع از جمهوری اسلامی شدم، به من حمله ور شدند. از سوی استادهایی که خودشان را طرفدار حقوق قومیت ها می دانستند. من توی جلسه دفاع متهم به حمایت از احزاب مسلح ضد نظام شدم. پایان نامه من پر از خطوط قرمز داورها روی متن بود. قشنگ از این خطوط قرمز می توانستم عصبانیت داوران را بخوانم.
وارد دکترا شدم اما هنوز تبعیض بیداد می کرد. همون سال اول، یه شب بهم خبر دادن که مادرم سکته مغزی کرده است. هیچ امکانات پزشکی توی شهرمون نبود. فشارش پایین آمده بود و امکان انتقال به بیمارسنان مرکز استان وجود نداشت. بعد دو سه روز مادرم فوت کرد. چون هیچ امکاناتی توی بیمارستان نبود! این تنها نمونه کوچک وضعیت توسعه نیافتگی بود. هزاران و هزاران نمونه اینجوری وجود دارد.
این داستان طولانی خودم را گفتم تا به این نتیجه برسم که من به شخصه توسعه نیافتگی را با رگ و پوست و خونم و تمام وجودم درک کردم. شاید بسیار بسیار بیشتر از شمایی که در شهرهای مرکز و با امکانات بیشتری زندگی می کنید، بسیار بیشتر از یک فرد فارس زبان و شیعه؛ بسیار بیشتر از کسی که تعلق به طبقه بالا و متوسط دارد. به خاطر همین وقتی گفتید بیام در زمینه توسعه کار کنیم، قبول کردم. چون می دانستم باید از یه جایی شروع کرد و چون چند متن شما را خوانده بودم، می دانستم که دغدغه دارید و نژادی، قومی، مذهبی، سیاسی و ایدئولوژیک به قضیه نگاه نمی کنید. من وقتی وارد بحث توسعه شدم، و قبلش هم، ایمان داشتم که باید از تغییر ذهنیت ها شروع کنیم، از تغییر فرهنگ. تا ذهن ما تغییر نکند، توسعه ای اتفاق نخواهد افتاد.
وقتی هنوز دانشجوی دکترایی که روی توسعه کار می کند با دیدن منِ کُرد می گوید ببینید اسلحه دستش نیست؛ وقتی می گوید وای چقدر خشن حرف میزنن کردها؛ وقتی می گوید این کردها همش چرت و پرت میگن؛ وقتی می گوید ما چرا با اینها دهن به دهن می شویم؛ وقتی می گوید داعشی که نیستی یه وقت، نمی توان به توسعه دست یافت. باید اول ذهن ها را تغییر بدیم و قبل از هر چیز ذهن خودمان را. ذهن کسانی که در مورد توسعه کار می کنند، نباید این قدر کلیشه ای باشد. آقای دکتر عزیز، من بارها این کلیشه ها را در همین جمع دوستانی که دارند روی توسعه کار فکری میکنند شنیده ام! تا اینها تغییر نکند، توسعه ای رخ نخواهد داد.
ببینید آقای دکتر وقتی من وارد گروه مطالعات توسعه شدم، و از همون جلسات اول، به این نتیجه رسیدم که قرار نیست ما بیاییم و در زمینه توسعه سیاستگذاری کنیم. چون نه هدف ما سیاستگذاری است و نه اصلا این قدرت را داریم. من اون روزها فکر می کردم ما می توانیم یک بینش نظری قوی را حداقل در سطح آکادمیک در زمینه توسعه ایران تقویت کنیم و با شناختی که از شما در ساده کردن و قابل فهم کردن مفاهیم نظری پیچیده سراغ داشتم، مطمئن بودم که این نظریه یا بینش نظری را می توانید تبدیل به یک گفتمان عمومی در جامعه ایران کنید و تاثیر کار ما از این طریق در جامعه نمایان خواهد شد.
الان هم همین فکر را دارم. با تبدیل توسعه به یک گفتمان، حداقل ذهنیت ما تغییر پیدا می کند، حداقل کلیشه ای به مسائل نگاه نمی کنیم، حداقل می فهمیم توسعه چیست. آقای دکتر خیلی رک میگم. اگر به این نتیجه دست پیدا کنیم، از هزاران طرح توسعه عملیاتی و سیاستگذاری بهتر است. طرح های اقتصادی و پروژه های توسعه ای به چه درد من می خورد وقتی هنوز یک شهروند درجه دوم و سوم نه از دید دولت فقط، بلکه از دید مردم هم هستم. طرح های اقتصادی و توسعه ای به چه درد من می خورد وقتی بانیان همان طرح ها من را متهم به جدایی طلب و تروریست می کنند. توسعه عملیاتی به چه درد من می خورد وقتی کسی که با هم کار پژوهشی می کنیم فکر می کند من باید اسلحه همرام باشه. آقای دکتر توسعه عملیاتی و اجرایی و سیاستگذاری را بی خیال شوید، فکری به حال ذهنیت ها بکنیم. بیایید ذهنیتمان را توسعه بدهیم. باور کنید بعد از آن توسعه هم پیدا خواهیم کرد…
پیوست دو:
وقتی در آذر ۱۳۹۵ مقاله «قتل زبان مادری و تخریب توسعه در ایران» را منتشر کردم (در اینجا بخوانید) عبدالصمد، دانشجوی کُرد اهل سردشت، برای من نامهای نوشت، آن را بخوانید تا ببینید آسیبهای ناشی از خطاهای سیاستگذاری ما از کی شروع میشود. تا ببینید ما از کی و چگونه جوانههای عشق به ایران را دل کودکان اقوام غیرفارسی زبان میخشکانیم:
* * *
یارا سخن از دل می گویی
سلام بر استاد عزیز و گرانقدرم
در این چند سال که نوشته هایت را دنبال کرده ام هیچ یک به اندازه این نوشته برایم اعجاز انگیزتر نبود. انگار که تک تک خاطرات کودکی من و دوستانم را برگ برگ ورق زده ای و تحریر کرده ای.
یارا سخن از دل می گویی و از رنجی که می بریم و برده ایم. شبی که گذشت متن دلنشین و گریه آور شما را چندین بار خواندم و به یاد گذشته خودم و دوستانم گریستم. برای همه آن چیزهایی که می توانستم داشته باشم و نداشتم؛ من هم دوست داشتم احساسات کودکانه ام را در مدرسه با زبان شیرین کُردی فریاد بزنم، سرودی بخوانم که مادرم هم بفهمد و با من زمزمه کند؛ من هم دوست داشتم نوشتن اسم اعضای خانواده ام با زبان مادری اولین چیزی باشد که یاد می گیرم، ولی افسوس که نشد. امشب برای لحظه ای انگار بر سر همان میز و نیمکت کلاس اول ابتدایی در روستایی محروم در اتاقکی کوچک در مرزی ترین شهر کشور و اولین شهر شیمیایی شده جهان قرار گرفتم. به همان دورانی رفتم که فکر می کردم دنیا فقط همین روستای کوچک ماست.
به یاد روزی افتادم که مجبور شدم به جای واژه شیرین «دایه گیان» از کلمه «مادر» استفاده کنم و به جای واژگان دیگر نیز اینچنین و کم کم آهنگ شیرین واژه های کُردی را فراموش کردم. آری در همان روز اول دیگر خبری از عواطف و احساسات نبود، انگار همه احساساتم یکجا و در یک لحظه از من گرفته شد. حس کردم هر چه از پدر و مادر و اطرافیانم آموخته ام غلط بود. حس کردم که ما ناتوانیم و ضعیف و بی قدرت و از امروز باید یک زبان پرقدرت را یاد گیریم. آه که سخت بود استاد سخت. راستی استاد می دانی در همان کلاس اول ابتدایی من آنچنان از مدرسه گریزان شده بودم که خواهرم مرا در خواب و با پتو به مدرسه می برد؟ و خیلی اوقات وقتی بیدار می شدم در وسط کلاس درس بودم، چاره ای نبود، اجبار بود و بس.
سالها گذشت و گذشت و من هر روز بیشتر از خود بیگانه تر می شدم که نمی توانم به صورتی صحیح به زبان مادری ام تکلّم کنم، بنویسم و بخوانم. امشب که فکر می کنم با تمام وجود احساس می کنم که در آن روزهای اول مدرسه چرا از مدرسه گریزان بودم، چرا به هر بهانه ای از مدرسه فرار می کردم، چرا در پنجم ابتدایی با بهانه ای ساده ۳ ماه ترک تحصیل کردم و پس از آن به اجبار و زور و کتک به مدرسه برگشتم.
آری من یکی از همان بچه هایی هستم که به قول شما مجبور شدم از سال اول دبستان زبان فارسی بیاموزم و به زبان فارسی آموزش ببینم و در یک سرگشتگی عجیب فرو روم که این سرگشتگی امروز هم مرا می آزارد. آری من نیز با تحمیل آموزش زبان فارسی با یک توقف چند ساله در حساسترین سالهای عمرم روبه رو شدم. من در مدرسه توانایی بروز احساسات و عواطفم را نداشتم، اگرچه شلوغ بودم و سرزنده و به قول بعضی ها درس خوان، ولی هیچگاه نتوانستم درونم را فریاد زنم، چون فریاد درون باید با زبان مادری باشد و من اجازه آنرا نداشتم.
کلاس املاء و انشاء سخت ترین کلاسهایی بوده است که تا امروز که دانشجوی دکتری هستم در کل دوران تحصیلم تجربه کرده ام و تنها چیزی که از آن به یاد دارم سختی نوشتن اسمهای حیوانات و پرندگانی چون گربه و سگ و گنجشک و .. بود. چون من به آنها عشق می ورزیدم و احساس می کردم نوشتن اسم آنها به غیر از اسمی که مادرم به من آموخته بود باعث کاهش رابطه فی مابین می شود. به راستی سخت بود که در املاء بجای واژه شیرین “پشیله” از “گربه” استفاده کنم، امشب به یاد تمام آن لحظاتی افتادم که می خواستم تصویر موجود در کتاب درسی را به زبان کُردی فریاد بزنم ولی ممکن نبود و نبود. دریغ از نوشتن یک انشاء به زبان مادری، دریغ از توصیف مادر و بهار و پاییز به زبان شیرین مادری.
آری استاد زبان مادری، تنها زبان سخن گفتن نیست، زبان عاطفه، زبان احساس و زبان زندگی فرد است، زبان درونی انسانهاست، زبان عشق و ابراز عشق است که من نیز از آن محروم بودم. استاد؛ اگرچه امشب مرا گریاندی و خاطرات تلخ گذشته را برایم زنده کردی ولی خوشحالم که امروز می بینم شما نیز با ما هم کلام شده اید، می دانم با تمام وجود حس کرده اید که ما چه می کشیم و چه کشیده ایم. امیدوارم شرایطی پیش آید که هیچ کودکی آنچه را که من تجربه کردم، تجربه نکند و قادر باشد به زبان شیرین مادری اش بیاموزد، بخواند، بنویسد و یاد بگیرد.
پایان سخنم همان جمله انتهایی نوشته دلنشین شماست:
ایران سرزمین رنگین کمانی از فرهنگها، اقوام، زبانها و مذاهب است. پس، زنده باد رنگها، زنده باد رنگین کمان ایرانی ما.
عبدالصمد رحمانی/ سردشت/ ۳۰ آذرماه ۱۳۹۵
نظرات