مرداب تنهای تنها در بیشه بود.
بیشهی سر سبزی که زندگی و حیات در آن جریان داشت، اما دل مرداب مرده بود.
دیگر از سنگ شده بود.
چیزی از حیات و زندگی در وجودش نبود.
بعد از چند سال، رودخانهها خشک شدند و بیشه سرسبزیاش را از دست داد.
مرداب که در سایهی درخت تنومندی همیشه در حال استراحت بود، خشک نشده بود.
روزی از روز ها، گنجشکی تشنه، بال زنان در بیشۀ خشکیده به دنبال جوی آبی میگشت؛ اما دریغ از یک قطره آب گوارا.
کم کم نا امید میشد که چشمش به مرداب گندیده افتاد. خود را به مرداب رساند و گفت:«تو تنها مرداب این بیشهای، چرا حرکت نمیکنی تا خود را گوارا سازی؟»
مرداب با لحن سردی جواب داد:« چرا از جایم برخیزم؟ تا مثل رودخانههای دیگر خشک شوم؟»
گنجشک در جوابش گفت:« کمی فکر کن، تمام رودهای این بیشه خشکیدهاند، درختان دیگر نمیتوانند زندگی کنند و همهی گیاهان از پای در آمدهاند. به خودت بیا مرداب! حرکت کن، برخیز، رها کن این غفلت را، بگذر!»
مرداب با این حرفها ناآشنا بود.
برایش تازگی داشت کسی با او به این نرمی حرف بزند، کسی با این لطافت او را راهنمایی کند.
ناگهان جرقهای در دلش روشن شد؛ جرقه ای سرشار از امید و عشق.
برای اولین بار با دقت به اطرافش نگریست؛ درختان خشکیده، علفهای زرد و خاک ترک خورده. دلش لرزید، لرزید از این همه بیرحمی.
تمام عزم و جزمش را جمع کرد و جاری شد، خود را رها کرد و برای اولین بار از جایش برخاست.
در بیشه آزادانه میدوید و به هر گیاهی که میرسید جان تازهای میداد و ذرات خاک را تر میکرد.
آری، مرداب گندیده جاری شد و رودخانهای زلال شد.
همه گیاهان و موجوادت بیشه هیچ وقت گذر رودخانه را از یاد نمیبرند.
گذری که بیشه را نجات داد.
نظرات