کودکانههایم را دوست دارم همانهایی که گاهی با من هم ساز و هم آواز میشوند و دستهای کوچکشان را، در میان دستهای بزرگ ذهن خیال پردازم، قفل میکنند و پا به پایم همسفر دیار کودکانهام میشوند.
همان گاه وقتهایی که، نمنم یا شر شر باران، مرا رهسپار دیار کودکانهام میکند و نجواهای زیر لبیِ "باز باران با ترانهام"رخ مینمایند.
و چه با شور و آهنگ میخوانم"باز باران با ترانه، با گوهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه... . "و از هر جایی که فراموشی، مانعای برای ادامهی این نواهای دل انگیزم میشود، دوباره از نو شروع میکنم:"باز باران با ترانه... . "
یا آن وقتهایی که، آسمان هوای باریدن دارد و با تصوری کودکانه و با شور و شوقی فراوان، انتظار میکشم که اولین قطرهی باران، کف دستانم بیافتد، تا تمام آرزوهایم برآورده شود؛ کودکی میکنم؛ میدانم!
یا گاه گاهی که، کودکی را سرگرم لی لی بازی میبینم، چه غریبه باشد و چه آشنا، دقایقی با او هم بازی میشوم. فارغ از دنیای بزرگسالی و بایدها و نبایدهایش.
یادم میآید روزی، برای خواهرزادههایم گفتم:"زمان دبستان، تمام مسیر خانه تا مدرسه را مارپیچ لی لی میکردم!و آنان با چهرههایی متعجب، خندههایی نخودی تحویلم میدادند و من دلم غنج و ضعف میرفت، برای آن خندهها و حس و حال کودکانهی آن وقت هایم. حس و حالی که گاهی، شدید قلقلک داده میشود، تا تکرار شود و گاهی قاصرم میکند، تا رو در روی شان بایستم. حس و حالی که گاهی مرا وا میدارد همراه کودکان، بدوم، جیغ و داد سر دهم و در یک کلام، کودک شوم.
یا به مانند چند روز پیش که خواهرم، انارهای خون رنگِ یاقوتی را دانه میکرد و باز حسهای کودکانهام بر من غلبه کرد و مرا به دیار کودکیام رهسپار کرد. تا باز هم به آواز آهنگین بخوانم"صد دانه یاقوت دسته به دسته، با نظم و ترتیب یک جا نشسته... . "و هر بار که شعر به انتها میرسید، دخترک خردسال خواهرم، با اصرارهای کودکانهاش، که لبخند را بر لبانم نقاشی میکرد و یادآور سماجتهای کودکی خودم بود، میخواست بار بار ادامه دهم و کودکانه میگفت: خاله باز هم بخوان!
یا آن روزهای دوری که برای شادیِ خواهر زادهی ناتوانم، برای جاری ساختن لبخندی بر روی لبان همیشه بسته اش، دستانش را در دستانم میگرفتم و با تکان دادنهای ملایم و رقص گونه دستانش، همراه با نوایی آهنگین برایش میخواندم:"ما با هم شاد و خندانیم، قدر دنیا را میدانیم... . "و او از ته دل میخندید و من و خانواده، از خنده و شادی او دلشاد و مجذوب نگاه و لبان خندانش.
و هر گاه از خواندن فارغ میشدم، او را با چشمانی منتظر، برای ادامه و از سر گرفتن نوای دلنواز کودکیام مییافتم. یا گاهی با صدایی گنگ مانند، شبیه به نق زدنهای کودکانه، به من متذکر میشد، که دوباره و دوباره.
کودکانههایم زیباست. آنقدر زیبا که نسل بعد را هم درگیر خود میکند.
من از سرایش بار بار کودکانههایم، خاطرات نغز و نابی دارم.
این کودکانهها را دوست میدارم و از یادآوریشان، شعفی پنهان در زیر پوستم به جریان میافتد.
خوب است گاهی کودک شویم و به کودکیهای مان سفر کنیم. کودکانه ببینیم و کودکانه زندگی کنیم. کودکی را با دیگران به اشتراک بگذاریم و کودکان را از این کودکانهها بهره مند سازیم.
خوب است گاهی کودک درونمان را قلقلک دهیم تا بیدار شود و بازیگوشی کند.
بازیگوشی که کند، دنیای را میتواند شاد و سرمست کند. هر چند برای مدتی اندک!
نظرات