از خودتان بپرسید که بعد از یک تصادف چه اتفاقی می‌افتد؟ یا فرد تا ابد از رانندگی می‌ترسد و دیگر سراغ آن نمی‌رود و هرگاه هم که صدای ترمز ماشین بشنود طوری بهم میریزد که اگر تصادف می‌شد آنقدر بهم نمی‌ریخت.
یا از این عبور میکند و رانندگیش از تجربه‌ای که کسب کرده بهتر می‌شود.
البته هستند کسانی که در همین دسته‌ی اول بی پروا می‌شوند و کسب و کارشان تصادف می‌شود.
این نکته‌ی مهمیست و به همین دلیل است که انسان‌ها با هم می‌جنگند و به همدیگر آسیب می‌زنند. چون میخواهند مردمان را چون دسته‌ی اول ترسانده تا بر آنان حکومت کنند و خواسته‌های خود را بر آنها تحمیل نمایند.
اما لزومن این اتفاق نمی‌افتد و کسان بسیاری از آسیب‌ها عبور کرده و خود را به انسان بهتری تبدیل می‌کنند. و کسان دیگری هم زامبی‌هایی شده‌اند که دیگر آنچه کنترلشان می‌کند خشمشان است نه ترسی که از قدرت به دل دارند.
می‌خواهم بگویم بعد از هر فاجعه‌ای انسان‌ها به دو دسته تقسیم می‌شوند:
دسته‌ی اول همان‌هایی هستند که ترسشان سوارشان می‌شود و کنترل زندگیشان را بدست می‌گیرد و اصطلاحن مردگانی متحرک می‌شوند و پا پس می‌کشند؛ همان‌هایی که مرگ را درون زندگی می‌کشند و دیگر زندگی کردن را به کل از دست می‌دهند.
مثل کسی که از خانه‌ی او دزدی شده و دیگر خیال دزدی ولش نمیکند و مقهور این اتفاق شده و زندگیش از بعد از این اتفاق متوقف شده است.
یا آنکه مورد تجاوز قرار گرفته است و دیگر کل جهان برایش سمبلی میشود از تجاوز و متجاوز.
اینها همان‌هایی هستند که راحت کنترل می‌شوند چراکه دگمه‌های کنترلشان را دست بقیه داده‌اند. دگمه‌های کنترل ما احساس‌های ما هستند؛ در واقع ما با احساس‌هایمان کنترل میشویم نه با دیگران.
و همین باعث می‌شود که مثل گوسفندان یا مثل هر موجود کنترل شونده‌ی دیگری چون مرده‌ای متحرک مغز خود را از دست داده و با کمترین واکنشی هیجانی قابل کنترل شوند.
در همین گروه عده‌ای هم هستند که از هول حلیم در دیگ افتاده و به استقبال مرگ می‌روند. ترور یکی از مصادیق همین گروه از افراد است. تروریست ترسویی است که بجای حفظ زندگی به آغوش مرگ می‌دود و توان روبرو شدن با زندگی را از دست می‌دهد و مرگ تمام دنیایش را می‌گیرد. تروریست همان چیزی را میزاید که خود از آن می‌ترسد؛ ترس.
دسته‌ی دوم اما کسانی هستند که پی می‌برند بازی یک بازی درونی است. یعنی مرز بین بیرون و درون را درست ترسیم کرده‌اند. فهمیده‌اند آنچه که بهم ریخته، ذهنیت من است نه آن فردی که بیست سال پیش به من تجاوز کرده است، یا آنکسی که ده سال پیش از منزل من دزدی کرده است، یا آن شخصی که الان دارد به من فحش می‌دهد.
پس بدنبال تغییرش در خارج از خودش نمی‌گردد؛ شروع به ایجاد امنیت بیش از حد و غیر ضروری نمی‌کند، با واکنش‌های وسواسی غیر کارآمد دنیایش را کوچک نمی‌کند و اینگونه است که با حسش روبرو می‌شود و از آن عبور می‌کند.
احساس‌ها ماندنی نیستند نه عشق می‌ماند و نه نفرت و نه خشم و نه ترس و ... اصلن به همین دلیل است که مرگ بهترین اتفاق این دنیاست؛ چون نمی‌گذارد تا ابد ساکن برکه‌ی یک حس بمانیم. هر چیز ابدی کشنده است و باید جایی تمام شود و پا را روی پله‌ای دیگر هُل دهد که سر جایمان نگندیم.
دسته‌ی دوم همین افرادی هستند که از مرگ عبور می‌کنند و دیگر برای مرگ آماده هستند و آنرا بعنوان بخشی از هستی می‌پذیرند از این روست که مرگ احساس را هم می‌فهمند و در یک حس خاص نمی‌مانند؛ حال چه ترس باشد و چه عشق.
وقتی کسی در این دسته‌ی دوم قرار دارد خود می‌تواند بروز فاجعه را ممکن کند. صد البته نه با زندگیش بلکه با مرگش.
از اینروست که مرگ شریف باجور یک فاجعه است. و بعد از هر فاجعه‌ای دو دسته انسان باقی می‌ماند؛ آنهایی که دیگر برای مرگ آماده‌اند و دیگرانی که مردگانی متحرکند.