۳۷ سال پس از آن نیم‌روز شوم  

نجوای من با قلم برای گفتن یا نگفتن هر ساله از این جریان پر از جنایت علیه بشر، ماجرایی تماشایی است. آمیخته‌ای از تردید و تکلیف. وقتی به هر آنچه که پس از آن تراژدی هولناک دهۀ پایانی قرن بیستم رخ داد (تحلیل‌های اندک و بهره‌برداری‌های فراوان) می‌نگرم، در نوشتن دچار تردید می‌شوم، سکوت را می‌پسندم و با خود می‌گویم: چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟ اما زمانی که چهره‌های نگران و هراسان پدران و مادران سرگشته و صورت‌های تاول‌زدۀ دختران و پسران در ذهن و ضمیرم صف می‌کشند، امان از عقل می‌ستانند. قلب را در خود می‌فشارند و ندایی از درون برمی‌خیزد و تکلیفی را یادآوری می‌کند که: باید تا همیشۀ تاریخ از این کشتار که ملت و نسلی را نشانه گرفته بود، گفت و فریادگر قربانیان و رسواگر تصمیم‌سازان، آمرین و عاملین پیدا و پنهانش شد. هر بار باید با نگاهی نو، پردۀ دیگری را از آن کنار زد و گفت و باز هم گفت.

به قول مولانا در دفتر چهارم مثنوی:

زاندرونم صد خموش خوش نَفَس  
دست بر لب می‌زند یعنی که بَس  
چون که کوته می‌کنم من از رَشَد  
او به صد نوعم به گفتن می‌کشَد  

حلبچه، انبانهٔ پرسش‌های دردناک

تقریباً نُه ماه قبل از رخداد حلبچه، در هفتم تیرماه سال ۶۶، شهر سردشت توسط نیروی هوایی عراق بمباران شیمیایی شد. سکوت همگان و مجامع بین‌المللی و سعی در کم‌اهمیت جلوه‌دادنش، پرسش بزرگ و بی‌جوابی است. چند سال پیش یکی از دوستان که فیلم *درخت گردو* را دیده و نیز مقاله‌ای در این باره خوانده بود، از بازآفرینی‌های دقیق و آکنده از احساس در فیلم، با چشمان پرآب و بسیار پرشور برایم سخن می‌گفت و پرسید که: آیا فیلم را دیده‌ام؟ و این که درباره‌اش چه فکر می‌کنم؟

در جوابش گفتم: من از تحلیل محتوای فیلم چیزی نمی‌دانم، اما پس از دیدن آن، بیت مشهور مرحوم شهریار را به یاد آوردم که:

آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟  
بی‌وفا، حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟  

براستی اگر شهروندان مظلوم شهر حلبچه از سرگذشتِ سردشت و سرنوشت دردناک هم‌تباران بی‌پناه خود به موقع و بی‌پرده آگاه می‌شدند، سَیرِ حوادث نمودی دیگر نمی‌یافت؟ در آن صورت، آیا بسیاری از مردم به رمز دستور بمباران صوتی شهر، قبل از بمباران شیمیایی (برای شکسته‌شدن شیشۀ پنجره‌ها و ورود آسان گاز) پی نمی‌بردند؟ و گریزگاهی نمی‌جستند؟ بعید است ملتی سرد و گرم‌چشیده در صورت اطلاع‌رسانی، چون کبوترانی اسیر، در سنگرس و دسترسِ دیوی چون رئیس‌جمهور دیوانۀ خود و دیگر دیوخویانِ مجنون قدرت می‌ماند تا پدران و فرزندان، مظلومانه و بی‌دفاع در آغوش یکدیگر جان دهند! به قول مرحوم منزوی:

کجا به سنگرسِ دیو و سنگبارانش  
در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟  

صندوقچۀ حلبچه چه در آن روز و چه اکنون، انبان پرسش‌های بی‌جواب بسیاری است که در گنجایش این نیم‌نوشت نیست. بماند تا نسل‌های بعد، جسورانه تبیین و تحلیلشان کنند.

شگفتا! که ۲۵ اسفند روز تولد پروین اعتصامی است  

چند بیت او را ترجمان دیالوگ مظلومان حلبچه با ظالمان می‌دانم تا دردِ دلِ قلم را تمام کنند:

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید  
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است  

بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا  
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است؟  

کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست  
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است؟  

ربود مرغکم از زیر پر به عنف و نگفت  
که مادری و پرستاری و نگهبانی است  

اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است  
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است  

کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم  
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است  

درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شفقت نیست  
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است  

مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر  
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است  

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد  
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است