بوی جهالت می‌رسد
فرخنده را آتش زدند.
آن واله زیبا سخن
آن دخت پاک و نازنین
آن گوهر افغان وطن
پروانه درد و کفن
فرخنده را آتش زدند
دعوتگر راه نبی
سوداگر ایمان و عشق
ویرانگر دکان جهل
آن ساقه را آتش زدند.
آن خوشه زرین دین
پرپر به زیر چکمه‌ها
مظلوم و آهش بی‌صدا
زخمی و پیکر چاک چاک
غلتان به خونش پاک پاک
ریحانه‌ای را رگ زدند
ای مردمان قبر پرست
ای بردگان جهل و مست
ای سنگدلان کور و پست
ننگ جهالت سویتان
داغ پلید‌ی رویتان
پیشانی ممهور تان
تا انتهای این زمان
نابودی دورانتان
رسواگر پیمانتان
این لاله را آتش زدند
شرم بادتان نامردمان 
بیگانه از انسانیت جامانده از دین خدا
تاریک دلان عصر حال
فرخنده را آتش زدند
آن عصمت و دلدادگی
آن سمبل آزادگی
از نو شکوفا می‌شود
چون آفتاب روشنی
از خاک ایمان و یقین
چون بوی گندم آشنا
فرخنده‌ها بیند زمین
فرخنده رفت و روح او
باز هم جوانه می‌زند...