یادت هست همین چند وقت پیش بود که با حس زیبایی کودکی در جستجوی بهار بودیم و همراه پدر و مادرمان با شادی و خوشحالی «سال نو» را دور سفره هفتسین مینشستیم و روزهای آخر سال را در مدرسه به انتظار آمدن تعطیلات آخر سال سپری میکردیم و غرق در دنیای کودکی همراه همکلاسیهایمان روی نیمکتهای سبز بوستان دانش «صدای پای بهار» را حس میکردیم و با خندههای کودکانه چتری از شادی و شعف در فضای اطرافمان میساختیم.
امروز که نگاه میکنیم خیلی از آن سالها گذشته و خیلی از بهارها را پشتسر نهادهایم و از گذر آن سالها فقط خاطرهای بجا مانده، اما باز هم، صدای پای بهار ما را دوره میکند و نگاهمان را به روزهایی که در پیش داریم خیره میسازد و این نگاه دیگر آن نگاه کودکانه نیست باید با آمدن بهار و سالنو لحظهها را دریابیم و آن را غنیمت شماریم و در پی آن باشیم تا لحظهای عمرمان را تباه نسازیم.
بهار میآید تا صدا کند تو را و باور کنی شور زندگی و تازگی را و عطر گلها را، که در چهرهی بهاریت لبخند تو را احساس کند.
و با یک دنیا احساس در لحظه «سالنو» دلت را بسوی باغ پر شکوفه بگشایی و هر گلی که در باغچهی دلت پژمرده و خشکیده بدور اندازی و مانند بهار لبریز از اطراف و تازگی و سرسبزی باشی و بمانی...
و بدانی که هنوز فرصت باقی است و میتوانی در آسمان زندگی شوق پرواز را از نو آغاز کنی با عشق بال بگشایی به جایی که عشق الهی منتظر تو خواهد بود...
لحظهای که آسمان خدایی، تصویر طبیعت سرسبز بهار را مینگرد که زمینیان چگونه ورود «بهار» را حس میکنند و با عشق و امید منتظر آمدن آن هستند و هر لحظه خود را برای رسیدن بهار چُنان آماده و مهیا میسازند که گویی از خود بیخود شدهاند، شروع میکنند همهجا را برق میاندازد از دیوارهای لک گرفته تا پنجرههای سیاه و دودآلود از فرش زیر پایشان تا چراغهای آویزان به سقفهای خانه، حتی گاهی به اسباب و اثاثیهای که دیروز توجهشان به آن بود و آن را با شور و شادی خریداری نموده بودند، تعویض میکنند بدون آنکه آن وسیله خراب شده باشد، خلاصه برای نو شدن هر چه در توان دارند میخواهند انجام دهند تا زندگی را بهتر و تازهتر سازند...
و وسیلهای دیگر را جایگزین آن کنند و سرگرم خریدهای سال نو و پوشیدن لباس و کفش و... میشوند و لحظه لحظه میخواهند از احساس آمدن بهار و صدای پای آن غافل نشوند با تمام وجود هر چه در توان دارند انجام میدهند و گاهی تا لبهی پرتگاه میروند...
همین دیروز بود شخصی را روی لبهی پنچرهی یک آپارتمان بلند دیدم که چنان مشغول پاک کردن پنجره بود که اگر لحظهای پایش میلغزید به پایین پرت میشد و...
خدایا! چرا ما انسانها حاضریم سختترین کارها را بخاطر زندگی و دنیایی که خود را به آن مشغول ساختهایم انجام دهیم، گرچه در توانمان هم نباشد، اما حاضر نیستیم برای یک زندگی خوب و سعادتمند که آیندهی ما را روشن میسازند، تلاش کنیم تا در تولدی در نور و شادی و نو شدن درونمان بهار را احساس کنیم و با لکهزدایی از ضعفها و پر رنگ کردن قوتها بهار را احساس کنیم و از پنجرهی پاک و تمیز با شکری بی انتها تازگی را احساس کنیم و اگر پردهای کدر، ناخودآگاه قلبمان را تیره و تار ساخته و ما را از یاد محبوبمان غافل نموده، آن را کنار زنیم، تا حضور خدا را هر لحظه احساس کنیم و حس واضح حضور او را همه جا دریابیم. چه در بهار، چه در تابستان و...
و در بهترین حال و بدترین حالت هرگز خدا را از یاد نبریم و بیهوده پرسه نزنیم و گلبرگهای زیبای عمرمان را خدشهدار نکنیم و همواره تلاشمان این باشد که زیباترین نقشها و قشنگترین و بینظیرترین اثر را از خود بر جای بگذاریم و تا بهار دیگر که 365 روز باقیست، 365 حسنه را در دفتر اعمالمان ثبت کنیم.
اگر اینگونه فکر کنیم: «صدای پای بهار» ما را به خوشبختی طلای ناب و از نو ساختن و تازه شدن میرساند.
«به امید آن روزها»
نظرات
هاجر
31 فروردین 1391 - 09:43خواهر خوبم دست گلت درد نکنه ذکر اون خاطرات برای ما هم خاطره انگیز و دلپذیر بود
بدوننام
12 اردیبهشت 1391 - 10:32وجودمان را بهاری کردی . بهاری باشيد متشکريم