در تاریخ ادب فارسی و در بین ملّتهای مسلمان کمتر کسی را میتوان یافت چون سعدی شیرازی زیبایی کلام داشته و و برزبانها جاری باشد بیشک حسن قریحه و لطف بیان سعدی موجب این تاثیر و نفوذ است ابن بطوطه جهانگرد مسلمان (۷۰۳-۷۷۹ هـ. ق) در قرن هشتم هجری در چین متوجه میشود خنیاگران چینی این بیت فارسی را به آواز میخوانند:
تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام
چون در نماز ایستادهام گویی به محراب اندری
که ازاشعار شیخ سعدی بوده آست. (ر. ک: سفرنامه ابن بطوطه، ترجمهی محمدعلی موحّد، تهران (بنگاه ترجمه و نشرکتاب) ۱۳۳۷، ص۶۷۶.
سالهاست که گلستان و بوستان سعدی در مدارس و حجرههای سنّتی کردستان تدریس میشده است و بعنوان مَثَل در محافل و مجالس نقل سر زبان مردم کرد بوده است و شاعران کرد بسیار از سعدی آموختند وپیرو سبک و قالب او شدند. ایجاز لفظ، استواری و اصابت معنی، حُسن تشبیه، جودت کنایه ازعواملی هستند که سخنی به صورت مَثَل در بیاید و سعدی شیرین گفتار چنین است.
در اینجا به چند سخن سعدی از بُعد تربیتی مینگریم که بعنوان مَثَل سر زبانها افتاده است امید که مربیان تربیتی از آن بهره گیرند.
الف: در دوستی
۱-دوستان را به زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
۲- دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاریّ و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
۳- دوستی با پیلبانان یا مکن
یا طلب کن خانهای در خورد پیل
۴- دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند.
ب: درتاثیر تربیت:
۱-خر عیسی گرش به مکّه برند چون بیاید هنوز خر باشد!
۲-هرکه در خردیش ادب نکنند در بزرگی فلاح ازو برخاست
چوبتر را چنانکه خواهی پیچ نشود خشک جز بآتش راست
۳-جور استاد به که مهر پدر.
۴-خر که کمتر نهند بر وی بار بیشک آسودهتر کند رفتار
۵-جامهی کعبه را که میبوسند او نه از کرم پیله نامی شد
با عزیزی نشست روزی چند لاجرم همچو او گرامی شد
در زیر نمونههای بارز دیگری که بر زبان فارسی گویان جاری است و چون ضرب المثل و شاهد در کلام بکار میروند تقدیم میگردد.
۱.«اندیشه کردن که چه گویم، بهاز پشیمانی خوردن که چرا گفتم»
۲.«اول اندیشه وانگهی گفتار/ پایبست آمدهاست و پس، دیوار»
۳.«اگر روزی به دانش بر فزودی/ زنادان تنگ روزیتر نبودی»
۴.«اگر زباغ رعیت ملک خورد سیبی/ برآورند غلامان او درخت از بیخ/ بهپنج بیضه که سلطان ستم روا دارد/ زنند لشکریانش هزار مرغ بهسیخ»
۵.«بنیآدم اعضای یکپیکرند/ که در آفرینش زیک گوهرند/ چو عضوی بهدرد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار/ تو کز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی»
۶.«درویش و غنی، بنده این خاک درند/ وآنانکه غنیترند، محتاجترند»
۷.«ظالمی را خفته دیدم نیمروز/ گفتم این فتنهاست خوابش برده به/ وآنکه خوابش بهتر از بیداری است/ آن چنان بدزندگانی، مرده به»
۸.«عاقبت گرگزاده گرگ شود/ گرچه با آدمی بزرگ شود»
۹.«کیمیاگر بهغصه مرده و رنج/ ابله اندر خرابه یافتـه گنج»
۱۰.«مسکین خر اگر چه بیتمیز است/ چون بار همی برد عزیز است/ گاوان و خران باربردار/ به زآدمیان مردمآزار»
۱۱.«اندرون از طعام خالی دار/ تا در او نور معرفت بینی/ تهی از حکمتی به علت آن/ که پری از طعام تا بینی»
۱۲.«پارسا بین که خرقه در بر کرد/ جامهی کعبه را جل خر کرد»
۱۳.«پای در زنجیر، پیش دوستان/ به، که با بیگانگان در بوستان»
۱۴.«زاهد که درم گرفت و دینار/ زاهدتر از او یکی به دستآر»
۱۵.«هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد/ بیگمان عیب تو نزد دگران خواهد برد»
۱۶.«بهنان خشک قناعت کنیم و جامه دلق/ که بار محنت خود به، که بار منّت خلق»
۱۷.«خوردن برای زیستن و ذکرکردن است/ تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است»
۱۸.«شد غلامی که آب جوی آرد/ جوی آب آمد و غلام ببرد/ دام هربار ماهی آوردی/ ماهی اینبار رفت و دام ببرد»
۱۹.«فضل و هنر ضایع است تا ننمایند/ عود بر آتش نهند و مشک بسایند»
۲۰.«گربه مسکین اگر پر داشتی/ تخم گنجشک از زمین برداشتی»
۲۱.«گفت چشم تنگ دنیا دوست را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور»
۲۲.«گوش تواند که همه عمر وی/ نشنود آواز دف و چنگ و نی/ دیده شکیبد زتماشای باغ/ بیگل و نسرین بهسر آرد دماغ/ ور نبود بالش آکندهپر/ خواب توان کرد خزَف زیر سر/ ور نبود دلبر همخوابه پیش/ دست توان کرد در آغوش خویش/ این شکم بیهنر پیچ پیچ/صبر ندارد که بسازد بههیچ»
۲۳.«هرکه نان از عمل خویش خورد/ منت از حاتـم طائی نبرد»
۲۴.«هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پایپوشی نداشتم، بهجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت، سپاس حق بجای و بر بیکفشی صبر کردم: مرغ بریان بهچشم مردم سیر/ کمتر از برگ تره بر خوان است/ وآنکه را دستگاه و قدرت نیست/ شلغم پخته، مرغ بریان است»
۲۵.«منجمی بهخانه درآمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بههم نشسته، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که براین واقف بود گفت: تو بر اوج فلک چهدانی چیست/ که ندانی که در سرایت کیست»
۲۶.«اگر خود هفت سبع از بر بخوانی/ چو آشفتی، الف، ب، ت ندانی»
۲۷.«کسی بهدیده انکار اگر نگاه کند/ نشان صورت یوسف دهد بهناخوبی/ وگر بهچشم ارادت نظر کنی در دیو/ فرشتهایت نماید بهچشم، کروبی»
۲۸.«گر تضرع کنی و گر فریاد/ دزد، زر بازپس نخواهد داد»
۲۹.«یکی کرده بیآبروئی بسی/ چهغم دارد از آبروی کسی/ بسا نام نیکوی پنجاه سال/ که یک نام زشتش کند پایمال»
۳۰.«ای که مشتاق منزلی، مشتاب/ پند من کار بند و صبر آموز/ اسب تازی دوتک رود بهشتاب/ و اشتر آهسته میرود شب و روز»
۳۱.«زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.»
۳۲.«شنیدهام که در این روزها کهنپیری/ خیال بست بهپیرانه سر که گیرد جفت/ بخواست دخترکی خوبروی، گوهرنام/ چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت/ چنانکه رسم عروسی بود، تماشا بود/ ولی بهحمله اول عصای شیخ بخفت/ کمان کشید و نزد برهدف که نتوان دوخت/ مگر بهخامه فولاد جامه هنگفت»
۳۳.«وفاداری مدار از بلبلان چشم/ که هردم بر گلی دیگر سرایند»
۳۴.«برو شادی کنای یار دلافروز/ غم فردا نشاید خورد امروز»
۳۵.«چو دخلت نیست خرج آهستهتر کن/ که میگویند ملاحان سرودی/ اگر باران بهکوهستان نبارد/ بهسالی دجله گردد خشکرودی»
۳۶.«خر عیسی گرش بهمکه برند/ چون بیاید، هنوز خر باشد»
۳۷.«اگر صـد ناپسند آید زدرویش/ رفیقانش یکی از صد ندانند/ وگر یک بذله گوید پادشاهی/ از اقلیمی بهاقلیمی رسانند»
۳۸.«فرشتهخوی شود آدمی بهکم خوردن/ وگر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد»
۳۹.«هرکه در خردیش ادب نکنند/ دربزرگی فلاح از او برخاست/ چوب تررا چنانکه خواهی پیچ/ نشود خشک، جز بهآتش، راست»
۴۰.«سخن در کشای مرد بسیار دان/ که فردا قلم نیست بر بیزبان»
۴۱.«بدان را نیک داریدای عزیزان/ که خوبان خود عزیز و نیک روزند»
۴۲.«بس قامت خوش که زیر چادر باشد/ چون باز کنی مادر ِ مادر باشد»
۴۳.«بلبلا! مژده بهار بیار/ خبر بد، به بوم بازگذار»
۴۴.«خلعت سلطان اگرچه عزیز است، جامه خلقان خود بهعزتتر و خوان بزرگان اگرچه لذیذ است، خرده انبان خود به لذتتر.»
۴۵.«رحم آوردن بر بدان، ستم است بر نیکان؛ عفو کردن از ظالمان، جور است بر درویشان»
۴۶.«سرکه از دسـترنج خویش و تره/ بهتر از نان دهخدا و بره»
۴۷.«سنگ خارا چه اگر کاسه زرین بشکست/ قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود»
۴۸.«کهنجامه خویش پیراستن/ بهاز جامهی عاریت خواستن»
۴۹.«نهمحقق بود نه دانشمند/ چارپایی براو کتابی چند/ آن تهیمغز را چه علم و خبر/ که براو هیزم است یا دفتر»
۵۰.«من از بینوائی نیام روی زرد/ غم بینوایان رخم زرد کرد»
۵۱.«تنور شکم دم بهدم تافتن/ مصیبت بود روز نایافتن»
۵۲.«جُوینی که از سعـی بازو خـورم/ بهاز میده، بر خـوان ِ اهل ِ کرَم»
۵۳.«دل، از بیمرادی بهفکرت مسوز/ شب آبستن استای برادر بهروز»
۵۴.«گدا را کند یک درم سیم سیر/ سلیمان بهملک عجم نیمسیر»
۵۵.همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد/ دگران روند و آیند و، تو همچنان که هستی
۵۶.سلسله موی دوست حلقه دام بلاست / هر که در این حلقه نیست فارق از این ماجراست
۵۷.گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ/ دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
۵۸.گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
۵۹.تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس / کز اشتیاق جمالت چه اشکها میریزند!
۶۰.تو سبکبار قوی حال کجا دریابی / که ضعیفان غمت بار کشان ستماند
۶۱.زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل / چند مرهم بنهادیم و اثر مینرود
۶۲.نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت / دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
۶۳.سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت / بر در بنشینیم اگر از خانه برانند
۶۴.با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری / پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
۶۵.دیده را فایده آنست که دلبر بیند / ور نبیند چه بود فایده بینایی را
۶۶.به جهد و حیله شبی در فراق روز آرم / وگر نبینمت آن روز هم به شب ماند
۶۷.نه من انگشت نمایم به هواداری رویت / که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت
۶۸.دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن / که پیش تیر غمت صابری سپر کند
۶۹.ز عشق تا صبوری هزار فرسنگ است / دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
۷۰.چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی / جرم از طرف ماست یا تو بدخویی؟
۷۱.گر دوست واقف است که بر من چه میرود / باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
۷۲.تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چون تو در عالم نباشد
۷۳.تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم / مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
۷۴.من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او / گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
۷۵.در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
۷۶.آن را که غمی چون غم من نیست چه داند / کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
۷۷.در که خواهم بستن آن کز وصالت برکنم / چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست
۷۸.«سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز/ مرده آنست که نامش به نکویی نبرند»
۷۹.«آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی/ یک شکم در آدمی نگذاشتی»
۸۰.«باآنکه خصـومت نتوان کرد بساز/ دستی که بهدندان نتوان برد ببوس»
۸۱.«به اخلاق با هرکه بینی بساز/ اگر زیردست است و گر سرفراز»
۸۲.«پارسا باش و نسبت از خود کن/ پارسازادگی ادب نبود»
۸۳.«چو بینی که یاران نباشند یار/ هزیمت ز میدان غنیمت شمار»
۸۴.«حکیمان گفتهاند اگر آب حیات فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد که مردن به علت به که زندگانی به مذلت» (گلستان)
۸۵.«دادار که برما در قسمـت بگشـاد/ بنیاد جهان چنان که بایست نهاد/ آنراکه نداد از سببی خالی نیست/ دانست سرو به خر نمیباید داد»
۸۶.«دل دوستان آزردن، مراد دشمنان برآوردن است.»
۸۷.«دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف/ لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است»
۸۸.«دوکس دشمن ملک و دینند یکی پادشاه بیحلم و دیگری زاهد بیعلم»
۸۹.«رندی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه دارد و بنهد» (گلستان)
۹۰.«سخن در میان دو دشمن چنان گوی که چون دوست گردند شرمزده نگردی!»
۹۱.«گر بمیری و دشمنان بخورند/ به که محتاج دوستان باشی»
۹۲.«گرد نام پدر چهمیگردی/ پدر خویش باش اگر مردی»
۹۳.«مکن ترک تازی، بکن ترک آز/ بهقدر گلیمت بکن پا دراز»
۹۴.«نان خود با تره و دوغ زنـی/ به، که بر خوان شه آروغ زنی»
۹۵.«نظر کن در این موی باریک سـر/ که باریکبینند اهل نظـر/ چو تنهاست از رشتهای کمترست/ چو پر شد ز زنجیر محکمترست»
۹۶.«نه در هر سخن بحث کردن رواست/ خطای بزرگان گرفتن خطاست»
۹۷.«هرکه را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند/ گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را»
۹۸.«هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست.»
امید است ما ایرانیان از کلام شیرین سعدی بیشتر بهره برده و تجربیات این مرد مجرب را بکار بندیم. رحمت خدا بر شیخ شیراز باد که گفتارش اندیشه و خرد و تجربه است و تعلیم و تربیت، خوب است که خود را از کلامش محروم نسازیم و بهره گیریم.
منبع: کلیات سعدی
* کارشناس ارشد ادبیات فارسی
نظرات
احمد نعیم دوستی
05 دی 1391 - 04:18اسلام و رحمته الله و برکاته ! مطالب و اشعار را در مورد سعدی شیرازی بیان نمودید بی نهایت زیبا و عالی بود . موفقیت و پیشرفت بیشتر برای تان آرزومندم. این شهر زیبایش اکثراوقات بالای زبانم جا دارد: بنیآدم اعضای یکپیکرند/ که در آفرینش زیک گوهرند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار/ تو کز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی»