اقبال، شاعر تغییر و جنبش است و مانندِ شریعتی میخواهد از هر ظرفیّتی برای نهضتسازی بهره بگیرد. در منابع حدیثی آمده است که پیامبر اسلام روزی علیبنابیطالب را میبیند که در مسجد خوابیده است و در اثرِ کنار رفتنِ ردایش کمی خاکآلود شده است. میگوید: «قُمْ أَبَا التُّرَابِ» اقبال دست به تأویلی ایدئولوژیک میزند. میگوید مُراد از «تُراب»، اقلیم تن است و از این رو پیامبر به علی مرتضی «ابوتراب» میگوید که او فاتح اقلیم تن است: مرتضی کز تیغ او حق روشن است «بوتراب» از فتح اقلیم تن است بعد میگوید نباید مغلوب خاک بود، بلکه خوب است فاتح خاک و پدرِ آن باشیم. میگوید خاکگَشتن مذهب پروانههاست، تو باید قوی و مانند سنگ باشی: خاک گشتن مذهب پروانگیست خاک را «أب» شو که این مردانگیست سنگ شو ای همچو گل نازک بدن تا شوی بنیاد دیوار چمن طبیعی است وقتی دلمشغولِ تغییر دنیا یا به تعبیر اقبال، تعمیرِ دنیا باشیم، صلابتِ سنگ به کار میآید و نه نازکیِ گل. مخالفت شدید اقبال با افلاطون و حافظ، از همینروست. در منظر او، نگاه حافظانه واجدِ نوعی تسلیم و پذیرش است که با آنچه اقبال «جنگآزمایی با آسمان» میخواند سازگار نیست. اینسو اما شاعری را داریم که در کارِ تماشاست. شاعری که نامش سهراب سپهری است: «زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانهام میکند. دست به پیرایش جهان نزنیم. دیروز باغبان آمد، و درخت را هَرَس کرد. و من چیزی در نیافتم. به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او در نیافت... کار من تماشاست و تماشا گواراست... همه چیز چنان است که می باید. آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.»(هنوز در سفرم، سهراب سپهری، تهران، ۲ اردیبهشت ۴۲) این نامه در سال ۴۲ نوشته شده، درست در کوران هیجانهای انقلابی و شورِ معماریِ جهان. در کشاکش جبههبندیهای رنگین و شیداییهای انقلابی، شاعری پاها را به آب سپرده و آرزو میکند قایقی داشته باشد تا از این خاکِ غریب، به شهری پُشت دریاها برود. به شهری که «درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است / شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.» شاعری دلشدهی باران و پنجره که فکر میکند به جای زادن و پروردنِ مردانی که به سیاست روی میآورند، بهتر است درختی بنشانیم تا هوا تازه شود؛ و آنکه دل به سیاست میدهد، خالی از زندگی است: «جای مردان سیاست بنشانید درخت / تا هوا تازه شود» «من قطاری ديدم كه سياست میبُرد / و چه خالی ميرفت» دو نگاه متفاوت است. نگاه اقبال لاهوری و سهراب سپهری. یکی نمایندهی عنصرِ مردانه(آنیموس) آدمی و دیگری الگوی عنصرِ زنانه(آنیمای) ما. طبیعتاً در روزگاری که آرمانخواهی و یوتوپیاگرایی تضعیف شده است، نگاهِ سهراب سپهری حضور چشمگیرتری پیدا میکند. کسانی مانند دکتر شفیعی کدکنی در خصوص سرسپردگی به نگاه شاعرانهی سُهراب، چنین نگرانیای دارند: «... در عصر خودِ ما نیز، نسلی که به سپهری چنان هجوم برده که گویی از نظر ایشان، سپهری شاعری بزرگتر از سعدی و خیام و مولوی است، به همین دلیل است؛ این نسل، نسلی است که از هرگونه نظام خردگرایانهای بیزار است و میکوشد خِرد خویش را، با هر وسیلهای که در دسترس دارد، زیر پا بگذارد و یکی از این نردبانها، شعر سپهری است و اگر سپهری کم آمد، کریشنا مورتی و کاستاندا را هم ضمیمه میکند وگرنه چگونه امکان دارد که جوانی، یک مصراع از سعدی و حافظ و فردوسی و مولوی و از معاصرانِ خود امثال اخوان و فروغ و نیما به یاد نداشته باشد و مسحور هشتکتاب سپهری باشد. آیا این جز نشانههای آسیبشناسانه همان بیماری است؛ بیماریِ نسلی که دلش نمیخواهد پایش را روی نقطه اتّکایی خردپذیر استوار کند و ترجیح میدهد در میان ابرها و در مِهِ خیال، «وضو با تپش پنجرهها» بگیرد و «تنها» باشد و از هر سازمان و گروه و حزب و جمعیّتی بیزار است. سپهری شاعری تنهاست.»(با چراغ و آینه، شفیعی کدکنی) سهراب، شاعرِ تنهایی و تماشاست و طبیعی است که مسحور او شدن میتواند برای کسانی که دغدغههای اجتماعی دارند، نگرانکننده باشد. با اینکه همهی این نگرانیها و تذکرها، چیزی از شأن یگانهی سهراب نخواهد کاست، اما نباید در لحظههای انجذاب و خیالاتِ سبک، از یاد ببریم که مسؤولیت اجتماعی ما، توجه به عالَم سیاست و نقد عقلانی ابعاد زندگی فردی و جمعی را میطَلبَد و در کنارِ بُعدِ پذیرا، زنانه و تماشاگر(سهرابوارگی)، نیازمندِ مقادیری روحیهی آرمانشهرگرایی، خصلتِ مردانه و معمارگر(اقبالوارگی) هستیم. گر چه، کار اصلی ما همچنان، شناور شدن در افسون گل سرخ است.
نظرات