بر دامنت شعله رویید و...
له له آتش بی تفاوتی‌ها بر جان استوارت زخم‌ها زد
سایه سایه درختانت سوختند...
کسی نیست بگوید چند بار باید تکرار شود این تراژدی اندوه‌بار که بفهمیم و بفهمند که عرق‌ها برای خاموش کردن سوختن تو کافی نیست!
سرزمینم از تو دورم
دست‌هایم برای خاموش کردنت کاری نکرد
سرزمینم چه غریبانه سوختی
همراهانت مظلومانه یا در دنیایی از دود از تو برای همیشه جدا شدند و یا بر تلی از ذغال‌ها برشته شدند
شعله های فرش شده بر دامنت در این تابستان تنها چیزهایی بود که با گوشیم از تو دیدم
نبودم و ندیدمت...
تب پیشانیت را هیچ دایه‌ای کم نکرد
فرزندانت ولی پیش پایت کمر همت بستند تا تو نفس بکشی
بمانی...
تا نفس برایشان بماند باز

تا برای ایران نفس بماند...
چه بی رحمانه پنبه در گوش‌ها پیچیده شده
یعنی میزان محرومیت کشورم به حدی است که توان ارسال یک بالگرد برای خاموش کردنت نبود؟!
دامنت سبز باد که آتش افتاده در دامنت درون به خزان نشسته‌ام را در این تابستان لبریز هزار اخگر افسوس کرد