کودکان کار، کودکان وحشت، کودکان تجاوز، کودکان بی آرزو.
کودکان کار، این نوگلان تازه نفس، که کمان پشت‌شان، زیر سنگینی بار گران زندگی، خم شده است. چه آنها که از بدو تولد، همچون رازی سوخته، بر دوش مادران فلک زده‌شان، چشم به دست دیگران دوخته‌اند، و چه آنها که در کوره‌های آجر پزی، همچون خشت‌های خام، با جهانی سرشار از آرزو و تمنا، پای در آن گذارده و در میان آتش سوزناکش، پخته و شاید هم می‌سوزند!.
کودکان وحشت؛ نهال‌هایی که در هجوم تبر‌های آشنا و شعله‌های زبان‌شان، فصل رازناک پاییز را به کوچ می‌کشانند.
کودکان تجاوز؛ غنچه‌هایی که در ارتعاش خاکستری انسان، نه حیوان، به ترسیم نقش خاموش زندگی ایستاده‎اند. روزی هزار بار، ایستاده می‌میرند و در هجوم باد‌های دوره گرد، کثافت تاریخ، روی تن زخمی‌شان، پیاده می‌شود.
کودکان بی آرزو؛ ابر‌های بی ترجمه سرگردانی که در عبور از حادثه، به اضطراب برگ رسیده‌اند و نهایت باور‌شان، رسیدن به قله زوال است!
بر دوش شهر، نظاره کن؛ ببین چقدر کودکانی که راوی الفاظ کهنه بی مهری من و تواند. فرشتگان معصومی که قربانی کابوس شهوت و فریب، شرنگ نفرت به رگ زندگی‌شان، تزریق شده است. این پرندگان بی آب و دانه را به آغوش زندگی باز گردانیم که ناقوس مرگ، دنیای‌شان را به تاراج برده است. بگذاریم کودکی کنند.