هم خوشحالم، هم غمگین، هم آرامم، هم بی قرار، مسرورم عزیزانم را می‌بینم، ولی در همین حال هم، دلم سخت فشرده می‌شود؛ به قول خواهری:" به خانه‌ای می‌روم که صاحب خانه محبوب و محجوبم آنجا نیست".

به قول خواهری دیگر: آه برادرم! کاش قبل از این رهسپار سرایت می‌شدم"

ولی افسوس... 

 وقتی می‌رسم چراغی چشمک زن به من علامت می‌دهد.

اشک‌‌هایم را که پاک می‌کنم و سعی می‌کنم تابلو را ببینم.

حکمت... 

رحمت... 

صبر... 

حق... 

" ان الله مع الصابرین" 

" انا لله و انا الیه راجعون" 

الیه راجعون...

آشوب درونم آرام می‌گیرد.

" الا بذکر الله تطمئن القلوب" 

دلم اطمینان می‌یابد در این کاروانسرا در صف طویل مسافرین هستیم و عن قریب به منزل و مقصد می‌رسیم.

"... استعینوا بالصبر و الصلاه..." 

قدم بعدی سر بر آستانش می‌گذارم و گویی از کوی فرقت به طلب و وصلت رهسپار شدم.

چشم انداز سبز و با شکوه راه از دور روحم را می‌نوازد.

و با آرامشی شگرف آماده موت می‌شوم تا با نوای روح بخش اذان بلند شوم، زنده شوم و با بال شوق به کوی عشاق روم. امروز می‌آیم تا از محضرت بانو، درس پاکی و صبر بیاموزم و مژده دهم بانو، بانوی صبور من تو را توصیه می‌کنم به‌ حق، به صبر 

که" ان الله مع الصابرین"

به زودی ر تخت‌های آراسته، در باغ‌هایی که" تجری من تحتها الانهار  "‌اند، گرد می‌آییم و"... رضی الله عنهم و رًضوا عنه..." جشن می‌گیرم.

"استاد عزیزم" همراه با فرشته کوچک"آکار" گیان، گوارایتان باد شربت وصال.