حقوق دوگانه شهروندی شامل حقوق فردی و جمعی یا (قومی) است که حقوقدانان، فعالان و پژوهشگران ایرانی کمتر به شق دوم آن پرداختهاند. به گفته یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد دانشگاه شهید بهشتی – که چندی پیش برای تدوین پایان نامه خود در این زمینه به من مراجعه کرده بود – در زبان فارسی در این مورد به چیز دندانگیری دست نیافته است. لذا میکوشم این مفاهیم را باز کنم. اما پیش از آن لازم میدانم برخی از واژگان و اصطلاحاتی را مرور کنم که به این بحث مربوط است یا در بحثهای مربوط به قومیتها با قدری آشفتگی همراه است.
درباره چند واژه: نابرابری، اساس ستم ملی، دموکراسی و حقوق شهروندی قومی
فرهنگ معین، واژه "قوم" را چنین تعریف کرده است: " گروه مردم (از زن ومرد)، کسی که با شخصی قرابت داشته باشد، خویشاوند، ج اقوام".
اما این فرهنگ چیزی درباره واژه " قومیت" نیاورده است. قاموس عربی به النگلیسی " المورد" تالیف منیر بعلبکی و دکتر روحی بعلبکی تعریف زیر را از واژه قوم ارایه کرده است:
قوم: شعب People. Nation.
قوم: اهل People, Kin, Kins, Folk, Kindred
قومی، ملی: (National, Nationalistic)
ملیت، قومیت: القومیة Nationality
داریوش آشوری در کتاب " واژگان فلسفه و علوم اجتماعی" که یک فرهنگ انگلیسی به فارسی است " ناسیوناللیسم" را چنین تعریف کرده است:
ملت گرایی، ملت آیینی، ملی گری، ملت پرستی : Nationalism
درزبان عربی دکتر منیر بعلبکی در "موسوعه المورد" کلمه " القومیه" را معادل آن قرار داده است و در زبان فارسی هم اکنون در برابر این واژه از "ناسیونالیسم" و "ملی گرایی" در سطح ملی یا سراسری، و از " قوم گرایی" در سطح مناطق قومی استفاده می شود.
آشوری دربرابرNationality از واژه " ملیت" و بعلبکی از واژه " القومیه" استفاده کرده اند.
بعلبکی در " موسوعه المورد" یا دایره المعارف المورد تعریف زیر را از واژه ملیت = القومیه = Nationality ارایه کرده است: "مردمی که دارای تبار مشترک، زبان مشترک و سنتهای مشترک باشند. افراد یک قومیت یا ملیت عملا – یا اگر به آنان فرصت داده شود – می توانند یک دولت – ملت “Nation – State” برپا سازند. جمع آن قومیتها (یا ملیتها) است. مثلا می گویند "کشور چند ملیتی" یا " مساله قومیتها".. الخ.
واما معادل عربی کلمه Nation " الامُه" و فارسی آن " ملت" است. فرهنگ معین چهار معنا از " ملت" ارایه کرده است: " ملت (= ع. مله) 1- دین، آیین، شریعت.. 2-
پیروان یک دین .. 3- گروه مردم، قوم. 4- مجموعه افراد یک کشور.
بعلبکی در تعریف ملت می گوید: " مجموعه ای از مردم که معمولا در مکان معینی از زمین زندگی می کنند و از وحدت نژادی، زبانی یا فرهنگی یا دینی یا تاریخی برخوردارند؛ یا دارای آرمانها وسرنوشت مشترک، یا در همه موارد ذکر شده یا برخی از آنها اشتراک دارند. این امر از آنان یک وجود یا ( تکوین) اجتماعی یا سیاسی متمایز پدید می آورد، مثل ملت هند، ملت فرانسه، ملت عرب".
ملت (الامه به عربی = اولوس به ترکی و Nation به انگلیسی ) در واقع کاربرد رسمی دارد و در روابط دیپلماتیک بین المللی و سازمان ملل متحد از این کلمه – ونه قوم یا خلق یا مردم – استفاده می شود و این شامل همه کشورها یا واحدهای ملی عضو سازمان ملل می شود. مثل ملت آمریکا، ملت چین، ملت ایران، ملت لبنان، ملت آذربایجان، ملت عراق و ملت هند.
اما پرسش اینجاست که آیا سازمان ملل متحد United Nation Organization واقعا سازمان ملتهای جهان است؟ بی گمان چنین نیست و در واقع این نهاد، " سازمان کشورهای متحد" یا " سازمان دول متحد " است. سازمان ملل متحد ده سال پیش، نهادی به نام UNPO یا " سازمان ملل بدون نماینده" تاسیس کرد که به باورنگارنده، سازمان ملل متحد با این کار کوشید خطای نامگذاری پیشین را تصحیح کند. UNPO مخفف UN presented Peoples Organization یا خلقهای بدون نماینده است که در زبان فارسی به "سازمان ملل بدون نماینده" ترجمه شده و زیر مجموعه سازمان ملل متحد است. هم اکنون نزدیک به صد خلق (یا درواقع ملت بدون دولت) در این سازمان عضویت دارند. این خلقها در واقع در کشورهای چند ملیتی جهان می زیند ومعمولا زیر سلطه یک ملت مسلط هستند. در حقیقت فلسفه تاسیس "سازمان ملل بدون نماینده" این است که سردمداران سازمان ملل متحد به این نتیجه رسیده اند که این سازمان در حقیقت نماینده همه "ملل" کشورهای عضو سازمان ملل متحد نیستند و برای جبران این نقیصه باید نهادی در کنار نهاد مادر ایجاد گردد که همه "ملتها" را در برگیرد و نه فقط ملتهایی که در کشورهای چند ملیتی بر نظام سیاسی آن کشورها هژمونی دارند. از یک سو دولت ایران عضو سازمان ملل بدون نماینده است و در نشستهای رسمی آن در سازمان ملل متحد شرکت می کند و از سوی دیگر آذریها، کردها، عربها وبلوچها نیز در سازمان ملل بدون نماینده عضویت دارند. این سازمان بیشتر به حقوق ملل واقوام بومی کشورها Indigenous می پردازد که ما در عربی به آنها " السکان الاصلیین" می گوییم.
از دیگر مشتقات کلمه Nation می توان به واژهNation – State اشاره کرد که همان " دولت – ملت" یا " کشور – ملت " در فارسی است. National به معنای "ملی" و National State به معنای دولت ملی است.
از دیگر اصطلاحات مورد بحث ما واژه Ethno مشتقات آن است که از نظر تعریف جامعه شناسیک میان Nationality " ملیت" وRace " نژاد" جای می گیرد.
منیر بعلبکی واژه یاد شده را به معنای " عِرق" یا نژاد گرفته است که با تعاریف فارسی آن نسبتا همگون است.
دکتر عباس آریان پور کاشانی در "فرهنگ کامل انگیسی – فارسی" چنین تعریفی از واژه فوق (ومشتقات آن) داده است:
Ethno: این کلمه به عنوان پیشوند به کار رفته و به معنی "نژاد" و
" مردم" و " فرهنگ" و " وابسته به نژاد" می باشد.
thnology : نژاد شناسی، قوم شناسی، علم مطالعه نژادها وقومها.
Ethnocentrism : متمرکز در نژاد، نژادپرستی، ملیت پرستی.
درباره کلمه Ethnicity چیزی در فرهنگهای عربی و فارسی نیافتم اما فرهنگ واژگان انگلیسی به انگلیسی "وبستر" معنای زیر را از این کلمه و دیگر مشتقات آن ارایه داده است:
Ethnicity(n):ethnic quality or affiliation Ethnic(adj):national, gentile ..
Ethnic(n):a member of an ethnic group.esp: amember of a minority
group who retains the customs, language, or social views of his group.
در اینجا quality به معنای " کیفیت، وجود، خصوصیت، طبیعت و چگونگی" و affiliation به معنای "قوم و خویش" آمده است.
با توجه به تعاریفی که وبستر از واژگان یاد شده کرده یعنی Ethnicity به معنای "قومیت" و اتنیک (صفت) به مفهوم "قومی یا اتنیکی" و اتنیک (اسم) به معنای عضو یک گروه قومی یا اثنیکی، این واژه هم اکنون از معنای "نژاد" فاصله گرفته است. در واقع معادل نژاد (عِرق یا عنصر در عربی) Race در انگلیسی است که داریوش آشوری هم بر این معنا تاکید کرده است. از این واژه کلماتی همچون "راسیسم" و "راسیست" نیز مشتق شده است که گاهی به همین شکل در فارسی به کار می رود ( معادل عربی آن العنصریه و العنصری) است.
مارتین.ان. مارجر، استاد دانشگاه دولتی میشیگان ویکی از دانشمندان برجسته مسایل قومی در باره Ethnic Groups یا گروههای قومی می گوید:" یکی از اساسی ترین مفاهیمی که با آن سروکار داریم مفهوم گروه اتنیک است. ایدههای مربوط به گروه اتنیک وEthnicity ایدههای نسبتا جدیدی هستند. همان گونه که جامعه شناسانی چون ناتان گلیزر و دانیل. پ. موینیهان در سال 1975 اشاره کرده اند این اصطلاحات تا دهه شصت میلادی در دیکشنریهای انگلیسی معیار وجود نداشتند. گروههایی که امروزه معمولا به گروههای اتنیک نسبت داده می شوند قبلا از عنوان نژاد یا ملت برای آنها استفاده می شد، اما این اصطلاحات به طور آشکار معانی متفاوتی دارند.
(Martin N. Marger, Race and Ethnic Relations ).
وی گروههای اتنیک یا قومی را گروههایی می داند که در جامعه ای بزرگترزندگی می کنند و مجموعه ای از ویژگیهای رفتاری مشترک را بروز می دهند. مارجر به نقل از دیگر جامعه شناس آمریکایی ملوین تامین Melvin Tumin از گروه اتنیک یا قومی تعریف زیر را ارایه می دهد:" گروهی اجتماعی است که در میان فرهنگ ونظام اجتماعی بزرگتر ادعا دارد دارای وضعیت اجتماعی خاص همراه با شرایط و ویژگیهای پیچیده (ویژگیهای قومی یا اتنیکی) است، یا این وضعیت اجتماعی خاص را به وجود آورده است و آن را بروز می دهد یا معتقد است که آن را بروز می دهد (همان .(
از دیگر واژههای این عرصه واژه People است که آریان پور کاشانی تعریف زیر را از آن ارایه داده:
1) مردم، خلق، مردمان..2) قوم، اقوام، ملت، طایفه..3) بستگان 4) انسانPeople:
درواقع واژههای اول و دوم بهترین و دقیق ترین معادل فارسی این واژه اتگلیسی است. در زبان عربی در برابر آن از کلمه " الشعب" استفاده می کنند مانند " الشعب الکردی فی العراق" خلق کرد عراق یا " الشعب التامیلی فی سریلانکا" خلق تامیل در سریلانکا ونظایر آن.
در باره تسمیه هریک از مولفههای اصلی جامعه ایران که در سطح بین المللی به نام ملت ایران شناخته می شود یعنی فارسها، ترکها، کردها، عربها، بلوچها و ترکمنها اختلاف نظر وجود دارد. گرچه از اوایل قرن بیستم اصطلاح ایران کشور
" کثیر المله" یا چند ملتی وارد ادبیات سیاسی کشورمان گردید اما نحلههای مختلف فکری و سیاسی و سازمانها و احزاب مختلف، طبق نگاه سیاسی و ایدیولوژیک خود نامی بر این مولفهها نهاده اند. ناسیونالیستهای افراطی (فارسگرا) اصولا منکر وجود تنوع قومی و فرهنگی در کشوراند . آنان گاه با عنوان " طوایف" از این مولفهها نام برده اند. ناسیونالیستها فقط طی دوسه سال اخیر است که لفظ "قوم" را به می گیرند و این البته ناشی از خیزشهای مختلفی است که هر از چندی در مناطق قومی رخ می دهد. چپها سابقا از کلمه " خلق" بهره می گرفتند اما اکنون بخش از آنان لفظ "قوم" و "قومیت" را ترجیح می دهند. سایر نیروهای دموکرات و ملی نیز از واژه " ملیت" یا " قومیت" استفاده می کنند. خود فعالان قومی نیز اصطلاح " اقوام و ملل" یا " ملل" یا " خلقها" را به کار می گیرند. در قانون اساسی ج.ا.ا در اصل نوزدهم کلمه " قوم" و در اصل پانزدهم کلمه " قومی" به کار رفته است. البته محتوای این اصول هنوز اجرا نشده است.
اندیشمندان و فعالان قومی می گویند که "قوم" در فرهنگ فارسی واژه ای آرکاییک است و کاربرد آن در باره مولفههای قومی جامعه ایران نوعی از اهانت را در ذهن تداعی می کند و برای اثبات این امر به استفاده کنندگان این واژه رجوع می دهند. آنان همچنان می گویند که "قوم" در گذشته به مغولها و تاتارها ( مثل قوم مغول و قوم تاتار) و همانند آنها اطلاق می شد که به گروههای انسانی در حال کوچ و بیابانی گفته می شد.
این بحثها – البته – فقط خاص کشورما نیست بلکه در مالزی، سودان، اسپانیا، کانادا یا در سایر کشورهای چند ملیتی نیز جریان دارد.
ویل کیم لیکا، استاد فلسفه در دانشگاه کویینز کانادا ویکی از بارزترین نظریه پردازان مسایل قومیتها مقاله ای در این زمینه دارد باعنوان " ناسیونالیسم را جدی بگیریم" که به فارسی هم ترجمه شده است. وی می گوید:" درباره اثرات مخرب و تفرقه آمیز سیاستهای تنوع گرایی فرهنگی در کانادا نیروی قابل توجهی صرف شده است. اما هنوز شکستهای پی در پی در یافتن راه حلی سیاسی که به خواستههای اقلیتهای ملی یعنی کبکهای فرانسوی زبان و بومیان سرخ پوست پاسخ دهد، تهدیدی واقعی به ثبات کشور را تشکیل می دهد {کذا در ترجمه}. برای درک آرمان این گروهها باید به سراغ یکی از پر توان ترین نیروهای عصرمان به نام "ناسیونالیسم" برویم.
برخلاف گروههای مهاجر، گروههای مزبور با این هدف که خودرا از دیگران متمایز سازند (یابهتر بگوییم حفظ کنند)، برای داشتن دولتی خودگردان تلاش کرده اند و از زبان "ملی" خود برای بیان وتوجیه این خواست بهره گرفته اند. پس بی سبب نیست که مجلس قانونگذاری ایالت کبک به نام "مجمع ملی" نامگذاری شده است وتشکیلات اصلی بومیان به نام " مجمع ملل اولیه" مشهوراست. این گروهها خودرا ملت می نامند ویه همین دلیل مانند ملل استعمار شده اطراف جهان، خواستار حق تعیین سرنوشت هستند.
از آنجا که کانادا دربرگیرنده اقلیتهای ملی گراست، بهتر است آن را دولت چند ملیتی ونه دولت – ملت سنتی بنامیم. این کشور با این ویژگی، حتا در میان دموکراسیهای غربی تنها نیست. برخی از کشورهای غربی دیگر که دارای اقلیتهای ملی گرا هستند عبارتند از بلژیک، سویس و اسپانیا. پرسشی که کانادا و هرکشور چند ملیتی دیگر باید پاسخ گوید این است که چگونه می توان ملیتهای رقیب را در یک کشور جای داد". (مجموعه نویسندگان، اقلیتها و تبعیض، ترجمه محمود روغنی، قصیده سرا،تهران 1384).
لیکا در جای دیگری از مقاله خود می نویسد:" چرا کبکیها و بومیان سرخپوست کانادا، با این همه اشتیاق در پی آنند که به عنوان "ملت" به رسمیت شناخته شوند؟ مفسران نگرانند که تأکید این گروهها بر زبان ملی، راه جدایی از کشور را هموارکند. حتا کسانی که به واگذاری شکلی از خودگردانی برای یک یا دو گروه رضایت می دهند، اغلب آرزو دارند که بحث بر سر زبان ملی از برنامه گفت وگوها حذف شود. برای نمونه، جرمی وبر بر این باور است که در گفت و گوهایمان باید "جامعه سیاسی" را جایگزین کلمه ملت کنیم، زیرا با به کاربردن اصطلاح ملت، فرض بر این است که هر فرد دارای ملیتی یکتاست" (همان.(
لیکا می افزاید:" با این حال لازم است بدانیم که چرا به رسمیت شناختن ملیت این چنین اهمیت دارد؟ واقعیت این است که زبان ملی گرایی، کارکردهای باارزشی برای این گروهها به ارمغان آورده است. نخست، قوانین بین المللی موقعیت ویژه ای (وحتا امکان حقوق قانونی) به آنان داده است. برپایه این قوانین، ملتها و مردمان حق دارند سرنوشت خودرا به دست گیرند، حقی که واحدهای سیاسی غیرملی {غیر قومی } فاقد آنند. به همین دلیل هر دو گروه کبکی و بومی با نقل قول از قوانین بین المللی از خواستههای خود پشتیبانی کرده اند.
هدف دقیق این خواستهها هنوز روشن نیست. قوانین بین المللی حق تعیین سرنوشت برای گروههای ملی را به رسمیت شناخته است. برای نمونه، برپایه منشور ملل متحد، همه ملتها حق دارند سرنوشت خودرا به دست گیرند. با این حال سازمان ملل برای کلمه "مردم" تعریفی ارایه نداده است و اصل حق تعیین سرنوشت را معمولا برای مستعمرات سابق و نه اقلیتهای ملی درونی، حتا اگر سرزمین شان تسخیر شده باشد، به کار برده است. البته عده بسیاری، محدود کردن اصل تعیین سرنوشت به مستعمرات سابق را اختیاری می دانند، از آن جمله کبکیها و وبومیان سرخپوست که این حق را برای همه "مردمان" و ملتها قایل می شوند" (همان . (
دو نکته درباره صحبتهای ویل کیم لیکا وجود دارد: یکی این که برخی از نظریه پردازن این عرصه مثل عزمی بشاره – عرب فلسطینی اسرائیلی – معتقد به تمایز میان دو مقوله جنبشهای ملی آزادیبخش و جنبشهای ملی درون کشورها ست. وی مقوله اول را جنبشهایی می داند که علیه استعمار می رزمند و جنبش ملت فلسطین یکی از واپسین نمونههای آن است. مقوله دوم در واقع برای رفع نابرابری ملی یا قومی و دستیابی به تساوی و حقوق ملی در درون یک کشور صورت می گیرد و بخشی از مبارزه برای دموکراسی در کشورهای چند ملیتی است و غالبا شکلی مسالمت آمیز دارد.
وی مبارزه فلسطینیان در کرانه باختری و باریکه غزه را در مقوله اول و مبارزه فلسطینیان در اسرائیل را در مقوله دوم جای می دهد.
نکته دوم این که سخنان لیکا را باید در شرایط کشوری مانند کانادا تحلیل کرد که به هر حال از نوعی فدرالیسم برخوردار است که برمبنای ایالتی است و نه قومی. و مهمترین خواسته مردم کبک و سرخ پوستان این است که این فدرالیسم برمبنای قومی باشد و حقوق بیشتری (مثل تبعیض مثبت) به آنان تعلق گیرد.
از آن چه ذکر شد و نیز از سایر مطالعاتی که در این زمینه داشته ام به این نتیجه رسیده ام که مساله نامگذاری به یکی از مسایل مبارزه مردمان (خلقهای) کشورهای چند ملیتی تبدیل شده است و محدود به معنای واژهها نیست بلکه از یک سو اینان می خواهند با گذاشتن نام"ملت" بر روی خود از مزایای سیاسی و حقوقی آن در سطوح داخلی و بین المللی بهره گیرند و از سوی دیگر، حکومتها و دولتها و نهادها و شخصیتهای – عمدتا وابسته به ملیتهای مسلط – می کوشند با گذاشتن نام " قوم" و" قومیت" و همانند آنها، مولفههای ملی ساکن در یک کشور را از مزایای یادشده محروم سازند.
به هر حال به نظر می رسد برای حل مشکل نامگذاری بهترین راه رجوع به ادبیات حقوقی سازمانهای بین المللی و به ویژه سازمان ملل متحد است. این سازمان برای دولت – ملتها یا واحدهای ملی دارای مرزهای مشخص بین المللی از واژه Nation یا "ملت" یا " الامه" استفاده می کند و برای ملتهای بدون نماینده درون هر واحد ملی یا هر کشور ازواژه People یهره می گیرد. برخی، گروههای انسانی بومی عضو سازمانUNPO را به "ملل" بدون نماینده ترجمه کرده اند که در واقع همان" خلقها" یا " مردمان" هستند.
نابرابری، اساس ستم ملی
در نظامهای استبدادی، دیکتاتوری یا تمامیت خواه یا حتا در برخی از نظامهای در حال گذار (از استبدادی به دموکراتیک) حقوق فرد فرد مردم ونیز حقوق گروهایی از مردم آن کشور – که درواقع قومیتهای ساکن آن کشوراند - پایمال می شود و ما با پدیده ای به نام ستم ملی یا قومی National Opression ( الاضطهاد القومی) روبه رو هستیم. در این گونه نظامهای سیاسی، یک نوع ستم عام وجود دارد که شامل همه افراد و گروههای اجتماعی و سیاسی و مذهبی می شود. اما علاوه براین ستم عام، گروههای قومی از ستم خاص دیگری نیز رنج می برند که ناشی از تفاوت قومی آنان با گروه قومی مسلط بر آن نظام سیاسی است.
اگر در کشوری با ساختاری چند ملیتی، چند فرهنگی و چند زبانی، حاکمیت سیاسی تک ملیتی و تک زبانی مسلط باشد، آن کشور از نوعی بحران در روابط میان آن حاکمیت و آن ساختار رنج می برد. این بحران در واقع بازتابنده نوعی تضاد میان حکومت مرکزی متمرکز تک ملیتی با قومیتهای تحت ستم است. وتازمانی که این تناقض برطرف نشود و ساختار سیاسی تک ملیتی به ساختار چند ملیتی – که مبین واقعیت عینی جامعه است – تبدیل نشود این بحران وجود خواهد داشت.
ستم ملی یا قومی یک موضوع یکپارچه وتک بعدی نیست بلکه یک بسته مرکب است و از عوامل یا ابعاد مختلفی تشکیل می شود. عوامل مذهبی، نژادی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی از مهم ترین عوامل ستم ملی (قومی) به شمار می روند.
برجستگی هریک از این عوامل در مورد قومیتهای مختلف یک کشور تفاوت می کند. این امر به تفاوت میان دین یا مذهب یا نژاد یا زبان یا فرهنگ گروه قومی مسلط با هریک از گروههای قومی غیر مسلط بستگی دارد. باید بگویم که "زبان" نقش اساسی در عامل فرهنگ دارد. البته می توان با جادادن دین و مذهب و زبان در عامل فرهنگ این عوامل را به سه عامل خلاصه کرد.
ستم ملی (قومی) باعث نابرابری یا عدم بالانس میان گروه قومی مسلط – که قدرت و ثروت را در اختیار دارد - و گروههای قومی نامسلط می شود که از این امور بی بهره یا کم بهره هستند. این موضوع باعث کشمکشها، نزاعها و جنگهای فراوان،ابتدا در غرب – اروپا و کانادا و قاره آمریکا – و سپس در سایر مناطق جهان گردید. جنگهای میان قومیتهای مختلف در سویس به مدت یک قرن و نیم، تا نیمه سده نوزدهم ادامه داشت که سرانجام به تشکیل کنفدراسیون سویس انجامید.
اسکاتلندیها به مدت یک قرن مبارزه کردند تا توانستند پارلمان قومی خود را داشته باشند. "والون"ها و "فلامان"ها یعنی فرانسوی تباران و هلندی تباران در بلژیک بعد از سالها و دههها کشمکش و منازعه حدود چند دهه پیش به فرمولی برای تساوی نسبی حقوق قومی خود رسیدند. گرچه هم اکنون نیز گاه به گاه شاهد تناقض مصالح میان این دو ملت تشکیل دهنده کشور بلژیک هستیم ومن در این زمینه به بحران تشکیل کابینه بلژیک اشاره می کنم که به مدت ده ماه ( از ژوئن 2007 تا آوریل 2008) ادامه داشت. اما حسن این گونه کشورها که درسایه دموکراسی به نوعی توازن حقوقی رسیده اند یا در حال رسیدن به آن هستند، این است که منازعات شکل خشونت آمیز نمی گیرد. ما همین فرآیند را در کانادا میان مردم کبک (فرانسوی زبان) و مردم انگلیسی زبان این کشورودر پورتوریکو در ایالات متحد آمریکا می بینیم. در اروپای شرقی این تناقضها پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق سرباز کرد که منجر به استقلال اغلب ملتهای این اتحاد گردید. این فرآیند جز در حالت چچن به شکل مسالمت آمیز صورت گرفت. هم اکنون کشمکش میان ملیتهای" اوستیا" و" آبخازیا" با گرجیها در گرجستان جریان دارد. در چکسلواکی پیشین مردم اسلواکی با مسالمت از ملت چک جدا شدند. اما در یوگسلاوی سابق جز درحالت مردم مونته نگرو که جدایی به شکل مسالمت آمیز انجام گرفت، در حالتهای دیگر نظیر ملتهای کرواسی، و بوسنی و هرزگوین، و کوزوو با خشونت و کشتار و پاکسازی قومی همراه بود. بوسنیاییها گرچه صرب هستند اما مسلمان اند و ملت کوزوو آلبانیایی تبار و مسلمان است. در حالت اول بعد ستم دینی برجسته تر و در حالت دوم ستم دینی پا به پای ستم قومی – و دردرون آن - کارکرد داشته است.
حتا در تجربههای قدیم تر نیز شاهد چنین ماجرایی هستیم. ملت ایرلند که کاتولیک مذهب است با راه انداختن جنبش ملی – دموکراتیک که بورژوازی ایرلند رهبری آن را به عهده داشت خواهان جدایی از بریتانیای انگلیکان مذهب شد. در آن هنگام کارل مارکس از کارگران انگلیس خواست تا از جنبش ایرلند به رغم خصلت بورژوایی آن تا پایان راه حمایت کنند. نیز در اگوست 1905 مجلس نمایندگان نروژ تصمیم گرفت از آن پس ملت نروژ فرمانبردار پادشاه سوئد نباشد و خود سرنوشت خویش را به عهده گیرد. نروژیها که تا آن هنگام خودمختاری داشتند با اجرای همه پرسی تصمیم گرفتند از سوئد جدا شوند. این امر به رغم اشتراک دینی و مذهبی میان دو ملت نروژ و سوئد صورت گرفت و عامل زبانی و فرهنگی نقش عمده ای در این امر داشت.
در جهان اسلام – از مراکش گرفته تا اندونزی – مساله ملی (قومی) به عنوان یک مساله مبرم واساسی برای دولت - ملتهای کشورهای اسلامی مطرح است. در برخی حالتها شاهد تفاوتها و اختلافات قومی در همه یا اغلب ابعاد هستیم. این امر در قبرس میان ترکها و یونانیها ودرسودان میان مردم عرب شمال و زنگیان جنوب سودان قابل ملاحظه است. در این گونه موارد اختلافات قومی همه عرصهها اعم از دین و نژاد و زبان و فرهنگ و دیگر مسایل سیاسی و اقتصادی را در برمی گیرد. در اندونزی مردم اقلیم تیمور شرقی که اختلاف دینی با قومیت مسلط داشتند از آن کشور جدا شدند اما اقلیم "آچه" گرچه با قومیت مسلط اشتراک دینی و مذهبی دارد اما سالهاست که برای حقوق ملی خود مبارزه می کند. در عراق قبل از سال 2003 اختلاف میان قومیت عرب سنی مذهب مسلط و کردها و ترکمنها – که همه مسلمان هستند – بیشتر جنبه فرهنگی، زبانی و سیاسی و اقتصادی داشت. همین امر در باره خلقهای افغانستان نیز صدق می کند.
درایران نیز ستم ملی (قومی) بستگی به قومیتهای مختلف یکی از ابعاد از دیگر ابعاد برجسته تر است.
دموکراسی و حقوق شهروندی قومی
بی گمان مساله ملی یا مساله قومیتها زاده نظام سرمایه داری در جهان است ودر دورانهای پیشا سرمایه داری شاهد چنین پدیده ای نیستیم. در جنبش روشنگری اروپا وطی سدههای هفده و هجده میلادی، لیبرالیسم به عنوان ایدیولوژی طبقه جدید یعنی بورژوازی وارد میدان شد. موضوع حقوق شهروندی نیز با برآمدن لیبرالیسم مطرح گردید.
با پیدایش جنبش استقلال طلبانه مردم آمریکا و مبارزه آنان علیه استعمار انگلیس و وقوع انقلاب کبیر فرانسه در اواخر سده هجدهم، لیبرالیسم عمق بیشتری یافت. واین ناشی از مشارکت تودهها در آن تحولات تاریخ ساز است. از آن پس لیبرالیسم از محافل نخبگان و روشنفکران و متفکران فراتر رفت و شکل توده ای به خود گرفت.
درواقع فرآیند تحول از لیبرالیسم به لیبرال دموکراسی از این زمان آغاز می شود.
ژان ژاک روسو متفکر فرانسوی با طرح موضوع " قرارداد اجتماعی" به این ژرفش کمک فراوان کرد. وهمگان می دانیم که مساله حقوق بشر نخستین بار در انقلاب فرانسه مطرح شد، وپس از یک قرن و نیم یعنی در سال 1948 در منشور جهانی حقوق بشر سازمان ملل متحد متبلور شد.
در اوایل قرن نوزدهم درگیری میان قومیتهای مختلف سویسی به تناوب ادامه داشت تا این که در سا لهای 1841 - 1948 به جنگ داخلی تمام عیار بدل شد. این تحولات خونین باعث شد تا این پرسش در برابر اندیشه لیبرال مطرح شود که آیا حقوق شهروندی فردی به تنهایی می تواند حلال مشکلات جوامع لیبرال دموکراتیک باشد؟ به ویژه آن که شماری از جوامع اروپا، جوامعی چند ملیتی بودند و گرفتار مشکلات مشابه. اینها با پیدایش و گسترش اندیشهها و جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی دراروپا همزمان شد که به انتقاد از اندیشههای فردگرایانه لیبرالیسم می پرداختند.
اندیشه لیبرال در اروپا از این تحولات عینی برکنار نبود وبحث و جدلهایی را در میان اندیشمندان لیبرال دامن زد. اصولا درتاریخ اندیشه لیبرال بحث و جدلهای گسترده ای که میان دو اندیشمند لیبرال قرن نوزدهم میلادی یعنی جان استوارت میل (1806-1873) و لرد اکتون در انگلیس انجام گرفت، بسیار معروف است. درواقع این بحث به تبلور حقوق جمعی یا حقوق قومی در اندیشه لیبرالیسم شد.
می دانیم که جان استوارت میل که از برجسته ترین متفکران لیبرالیسم در غرب به شمار می رود معتقد به حقوق شهروندی فردی بود. وی بر این باور بود که برای پایه گذاری دموکراسی لیبرال در جامعه باید یک فرهنگ – و حتا یک دین – وجود داشته باشد تا بتوان دموکراسی و حقوق شهروندی را پیاده کرد. در صورتی که لرد اکتون برخلاف استوارت میل عقیده داشت که با وجود تنوع قومی و دینی در یک جامعه بهتر می توان به دموکراسی رسید وحقوق دموکراتیک شهروندان را تامین کرد. در آن هنگام ایشان موضوع حقوق جمعی یا قومی را مطرح کرد که در واقع نوعی نوآوری در اندیشه لیبرالی بود. لذا آن بحث معروف میان استوارت میل و لرد اکتون پایه حقوق جمعی گردید.
جان استوارت میل معتقد است که دموکراسی در "جوامع چند هویتی" ناکارآمد است ومانند دیگر نظریه پردازان محافظه کار به تقدس " دولت ملی" می پردازد. از همفکران وی یکی کارل شمیت - در نیمه نخست قرن بیستم - و دیگریهانتیگتون همروزگار ماست که به یکپارچگی فرهنگی باور دارند.
طبق باور استوارت میل پلورالیسم فرهنگی و مذهبی و همانند آنها به حالتی از عدم اعتماد در میان یک ملت یا یک خلق منجر می شود و عدم انسجام و عدم اعتماد مانع پیشرفت أزادی می شود. در حالی که لرد اکتون معتقد است که پلورالیسم فرهنگی و مذهبی و وجود گروههای مختلف و سازمان یافته جمعیتی باعث توازنی می شود که مانع از استبداد می گردد. می توان این نظریه را که طرفدار وجود گروههای فرهنگی و دینی و قومی منظم و به رسمیت شناخته شده جهت موازنه استبداد در درون یک واحد سیاسی به نام کشوراست را آغازی برای جریان معروف بهCommunitarian Democracy (دموکراسی اجتماعی یا دموکراسی گروهی) دانست.
این جریان معتقد است که باید در چارچوب دموکراسی، گروههایی را با درجاتی از خودمختاری و حقوق جمعی به رسمیت شناخت. این جریان فرد بدون جماعت را صرفا یک تجرید حقوقی به شمار می آورد ومعتقد است که اخلاق و عرف وعادت و نرمهایی که رفتار فرد را شکل می دهند همگی اجتماعی هستند.
در اندیشه مارکسیستی گرچه مارکس و انگلس آن گونه که شاید و باید به "مساله ملی" نپرداخته اند اما همان طور که قبلا گفتم کارل مارکس حمایت خویش را از جنبش ملی – دموکراتیک مردم ایرلند علیه انگلیس به رهبری بورژوازی آن هنگام جامعه ایرلند اعلام داشت و از طبقه کارگر انگلیس هم خواست تا از آن جنبش حمایت کند یعنی آن جنبش را یک جنبش مترقی تلقی می کرد.
درواقع کشور فدرال سویس و همزیستی ملل این کشور(یعنی آلمانیها، فرانسویها، ایتالیاییها و رومانشها) و برابری نسبی شان، الگویی برای لنین و دیگر رهبران بلشویک شد تا کشور چند ملیتی روسیه و "اتحاد جماهیر شوروی" را بر اساس آن بنا کنند. می دانیم که اینان سالها در این کشور به صورت تبعید زندگی می کردند. لنین بر اساس این الگو، ایدههایش را در باره ملیتها پروراند و کتاب " حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" و دهها مقاله دیگر در این زمینه نوشت که بخش اعظم آنها درباره خلقهای روسیه است. به طورکلی می توان گفت که لنین در زمینه مساله ملی ( مساله قومیتها) National Issue با الگو قراردادن کشور فدرال سویس از اندیشه دموکراسی لیبرال قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اروپا تاثیرگرفته است. ومی دانیم که سویس بر اساس پایه نظری اندیشه حقوق جمعی یا قومی، شکل گرفت و جنگ داخلی را پشت سر گذاشت. درحقیقت اندیشه دموکراتیک بعد از دههها و در مراحل پیشرفته خود توانست حقوق جمعی را در چارچوب دموکراسی لیبرال و براساس فرد شهروند بپذیرد ونه به عنوان توافق میان گروههای مذهبی که برخی به خطا آن را دموکراسی توافقی نامیده اند.
لبنان نمونه ای از این "دموکراسی توافقی" است که می توان گفت در آن آزادی وجود دارد اما دموکراسی به معنای واقعی آن خیر. با تعمق در نظام انتخاباتی و قوانین احوال شخصی می توان به این مساله پی برد. این نکته از نگاه ادوارد سعید نیز پنهان نمانده است.
برخی از مارکسیستها – اما – با ایده شهروندی میانه خوبی ندارند و اصولا تحقق برابری شهروندی در " جامعه جدید سرمایه داری" را ناممکن می دانند. یکی از آنان در این باره چنین می نویسد:" برخلاف آنها که تصور می کنند که شهروندی، حقوق برابر را تضمین می کند، من می خواهم بگویم که ایده شهروندی، چه در خاستگاه تئوریک خود، چه در طول تاریخ و چه در دنیای جدید، کاملا مضمون طبقاتی، جنسی ونژادی برعهده داشته و امروز نیز چنین وظیفه ای را ایفا می کند. بنابراین، کسانی که نگرش سیاسی و عزیمتگاه تئوریک خود در رابطه با مسایل اجتماعی را صرفا بر بنیاد طبقاتی و سوسیالیسم قرار داده اند، باید بدانند که تئوری شهروندی در مورد حق ملیتها و حق تعیین سرنوشت، درست خلاف ادعای آنان شهادت می دهد".(هدایت سلطان زاده، مقاله حق شهروندی، ملیت و حق تعیین سرنوشت، سایت تریبون).
البته گفته اینان در باره نابرابریهای اقتصادی در جامعه سرمایه داری درست است و لی باید به خاطر آورد که حقوق ملیتها جزو مسایل سوسیالیستی نیست و مساله ای دموکراتیک است.
بنابراین می بینیم که مساله حقوق قومیتها که در اواسط قرن نوزدهم در مراحل اولیه پیدایش خود بود بعدها تکامل یافت و در نیمه دوم قرن بیستم در اسناد و معاهدات سازمان ملل متحد متبلور گردید.
شهروندی چیست؟ شهروندی فقط انتساب به یک کشور نیست بلکه در طول سدهها روبه تکامل بوده و اساسا تعریف خودرا از توصیف و تحلیل تکامل تاریخی اش به دست آورده است. درمیان دیگر روابط فردی، شهروندی، خاص رابطه فرد با دولت – به عنوان مجموعه ای از حق و تکلیف - است.
فرض بر آن است که شهروندی دموکراتیک به عنوان تعبیری مدرن و مندرج در نظریههای حقوقی و سیاسی، فراگیر و متساوی باشد و آزادیهای مدنی و حقوق مشارکت سیاسی و حقوق اجتماعی را در برگیرد. اینها را می توان اعطا کرد اما به عنوان مجازات نمی توان از کسی گرفت چون ملک حاکمان نیست.
برخی از اندیشمندان مانند راجرز برابیکر در مساله دموکراسی، میان دونوع شهروندی تمایز قایل شده است: نوعی از شهروندی که براثر سکونت یا ولادت در مکانی معین (Jus Solis )، و در سرزمینی مشخص اعطا می شود. ودیگری که براثر تبار (یا اصل) اعطا می شود که نوعی شهروندی از آن مشتق می شود که براثر تبار مشترک (Jus Sanguinis ) و اعتقاد به آن تبار، اعطا می گردد. این همان انتساب به جماعت اتنیک (یاقومی) است.
Rogers Brubaker, Citizenship and Nationhood in France and Germany (Cambridge, MA: Cambridge University Press, 1992).
به نقل از کتاب ( د.عزمی بشاره، فی المساله العربیه،مرکز دراسات الوحده العربیه، 2007 ، بیروت .(
آن چه که در مجموعه ارزشی اولی، حقوق فردی به نظر می آید در مجموعه دومی نوعی سهام یا مشارکتی است که بیانگر(هموندی) انتساب به جماعت است. و در هر کشور عملا دموکراتیک، شهروندی بازتاب ارزشهای هر دو مجموعه است. هر دو اینها درهر نوع شهروندی و به درجات مختلف وجود دارد.
مفهوم شهروندی در "پولیس"های یونانی بر اساس انتساب به "جماعت" قرار داشت وشکل سهام Shares داشت، نه حقوق فردی ناشی از شهروند بودن.
" به عنوان مثال یونانیان کهن، آزادی و برابری و خود دولت را هویتهایی می دانستند که شهروند یونانی به واسطه انتساب به "جماعت" در آنها مشارکت دارد. آنان از این امور به عنوان حقوق یا حقوق فردی ناشی از شهروند بودنشان – که مقوله شهروندی شان را تشکیل می داد – برخوردار نبودند. بلکه اینها نوعی سهام (Shares ) هستند که معنایشان از حقوق به مفهوم سیاسی یا "حقوقی" یا قانونی مرتبط با مساله شهروندی، فراتر می رود. اینها همانا مشارکت در زندگی اقتصادی و دینی واجتماعی است. در اینجا انتساب یا وابستگی (Belonging) مبنای کار است ونه اعطای حق به کسی (Entitlement) (همان).
آریان پور کاشانی کلمه اخیر را به " حق دادن، مستحق دانستن، لقب دادن و.. معنی کرده است.
" بااین توصیف، کاربرد دین یا عبادت به منظور صفای باطن یا براساس تصمیم خصوصی شهروندان انجام نمی گیرد بلکه تعبیری از انجام کاری است که باید به طور روتین و از روی عادت انجام گیرد و زندگی جماعت را باز تولید کند". (همان).
" مالکیت سهام در جماعت به معنای آن است که انتساب به آن جماعت، نوعی از مالکیت و تملک است واین که شهروند مالک جماعت و جماعت مالک شهروند است.
از این گونه اندیشههای کهن مربوط به جماعت سیاسی، مسایل چندی در رابطه فرد با جماعت، و جماعت با فرد باقی مانده است. هموندی (انتساب) فرد به جماعت، برای او حقوقی را در کشور (یا دولت) فراهم می سازد، زیرا جماعت، مالک کشور(یا دولت) است. در حالت وجود ایدیولوژی ملی {دولت – ملت} رابطه جماعت با دولت یک رابطه ملکی است و نه رابطه حقوق مستقیم از دولت به فرد". (همان).
بی گمان مفهوم شهروندی در "پولیس" به عنوان انتساب به جماعت - و نه کشور- آغاز گردید. جماعتی که مالک دولت (یاکشور) است.
این امر اساس نظریههای لیبرالیستی در سدههای اخیر، به ویژه در اندیشههای استوارت میل و لرد اکتون شد. امپراتوری روم و سایر امپراتوریها به علت ماهیت امپراتوری و تطور تاریخی، از این اصل فراتر رفتند. اما شهروندی دموکراتیک،" شهروندی قبیله ای" پولیسهای یونان یا شهروندی امپراتوری نیست بلکه گونه ای از شهروندی است که همگام با اندیشه ملت سازی شکل گرفت و تکامل یافت. این امر در أغاز به واسطه جنبشهای ملی و روشنفکران آنها ودر چارچوب کشورها آغاز شد.
تی اچ مارشال در پژوهش کلاسیک خود پیرامون شهروندی، تکامل حقوق دموکزاتیک شهروندی را در سه مرحله تاریخی بررسی می کند. به نظر وی مبارزه در قرن هجدهم میلادی برای دستیابی به حقوق لیبرالی یا مدنی بود که آزادی وجدان (دیانت) واعتقادات وآزادی بیان و آزادی مالکیت خصوصی را در بر می گرفت. درقرن نوزدهم مبارزات اساسا به منظور مشارکت سیاسی بود که مقولههایی همچون حق سازمان یابی در احزاب تا حق رای دادن - و گسترش آن برای شمول همه شهروندان- را دربرمی گرفت. اما در قرن بیستم و در مسایل مربوط به مقوله شهروندی، ما شاهد پیکار برای گسترش حقوق اجتماعی و به رسمیت شناختن آن به عنوان حقوق شهروندان هستیم. T.H.Marshal, Citizenship and Social Class, and other Essays (Cambridge, Uk: Cambridge University Press, 1950). )( همان).
درواقع انسانهای دموکرات عصرما نمی توانند از پیشرفتی که براساس تجارب تاریخی در اندیشههای لیبرال حاصل شده سرباز زنند. زیرا اکنون وبراثر کوششها ومبارزات سخت دورانهای مختلف، حقوق فردی و جمعی در کنار هم قرار گرفته است.. به باور متفکر عرب فلسطینی عزمی بشاره ملت نوین شهروندی (الامه المواطنیه الحدیثه ) در درون، همانا "کشور- جامعه مدنی" مبتنی بر شهروندی، و در برون همانا "ملت و دولت – ملی" است (همان).
جامعه بشری در سه چهار قرن اخیر شاهد عبور از دولت دینی به دولت ملی و از آن به دولت شهروندی است که حاصل این یکی "ملت مدنی"Civic Nation است که شخص به محض شهروند شدن، عضوی از آن ملت می شود. در واقع در عصر دموکراسی، مرزهای جغرافیایی هنگامی مشروعیت می یابد که به مرزهای شهروندی، ونه صرفا مرزهای کشوری؛ وبه مرزهای حق، و نه صرفا مرزهای تکلیف؛ وبه مرزهای سازماندهی و قانونمندی آزادیها، ونه صرفا مرزهای انحصارابزارهای سرکوب تبدیل شود.
اما در جهان سوم بسیاری بر این عقیده اند که مقولههای ملی و دموکراسی باید همراه هم باشند زیرا آن گونه دموکراسی که از همنوایی با بیگانگان به دست آید مشروعیت دولتها را زیر سوال می برد و میان دو مقوله ملی و دموکراسی شکاف می اندازد و به نقار – وبلکه جنگ داخلی – دامن می زند. نمونههای آن را در عراق و افغانستان می بینیم.
در اینجا باید میان جماعتی که خلق یا قومیت یا.. نامیده می شود با قبیله و طایفه و فرقه مذهبی قایل شد. اساسا اعتراف به پلورالیسم فرهنگی و مذهبی در یک جامعه دموکراتیک بر اساس تساوی شهروندی قرار دارد. اما در این جامعه، جماعتها یا گروههای ارگانیک (گروههایی که پیش از جامعه دموکراتیک شکل گرفته اند) نمی توانند و نباید جای احزاب و پلورالیسم فکری و برنامهها و طرحهای مربوط به کل ملت را بگیرند. زیرا وجود گروههای سیاسی یا خانوادگی یا عشایری، اندیشه و نقش فرد شهروند مستقل را از میان می برد. چون شهروندان را به هموندان این گروهها تبدیل می کند که حقوق خودرا در این گروهها جستجو می کنند.
دموکراسی تنها آن گونه گروههای سیاسی را به عنوان گروههای حقوقی به رسمیت می شناسد که داوطلبانه شکل گرفته باشند، یعنی جمعیتها و اتحادیههایی که افراد از روی میل و به شکل داوطلبانه تشکیل داده باشند، و نه جماعتها یا گروههای ارگانیک همانند عشیره و فرقه مذهبی. دموکراسی براساس برپایی اتحادیههای داوطلبانه و سازمانهایی شکل می گیرد که براساس قرارداد میان افراد یا اطراف مختلف باشد. اما ضمنا دموکراسی، حقوق فرقههای مذهبی و دیگر هویتها و هموندیهای غیر داوطلبانه را نیز به عنوان ذواتی به رسمیت می شناسد که حقوقی خاص ماهیت خود دارند. نادیده گرفتن این حقوق، مبارزات و کشمکشهایی را به دنبال می آورد. اما دموکراسی، این گروهها را به عنوان واحدهای سیاسی با کارکرد سیاسی به رسمیت نمی شناسد.
تنها گروهها (جماعتهای) غیر داوطلب و غیر قراردادی که دموکراسی به عنوان واحدهای سیاسی به رسمیت می شناسد همانا گروههای قومی هستند. وقتی جماعتی به عنوان قومیت به رسمیت شناخته شد باید حقوق سیاسی این جماعت به رسمیت شناخته شود. بحثها و جدلها - البته - درباره این مسایل همچنان ادامه دارد و دولتها به آسانی جماعتهای درون کشور را به عنوان قومیت به رسمیت نمی شناسند. زیرا معنای چنین رسمیتی ونیز پیامدها سیاسی آن بر همگان آشکار است. در این حالت جامعه دموکراتیک، نیاز به اتحاد فدرالیستی بر مبنای تعدد قومیتها را پیش می کشد.
این مقاله متن سخنرانی یوسف عزیزی بنی طرف در منزل دکتر حبیب الله پیمان است که چندی پیش ایراد شد.
lمنبع :سایت اخبار روز
نظرات