امروز باز هم هفتم تیرماه دیگری است در پی آن هفتم تیری که در سال ۱۳٦٦ فاجعهی شیمیایی خونبار سردشت را رقم زد. هر هفتم تیرماه با تکرار سالیانهاش تیری است در دل که آن داغ قدیم را تازه مینماید و دردت را زنده میگرداند. آیا میتوان پس از گذشت سی و یک سال از زمان فاجعه، آن را به فراموشی سپرد؟
به یقین امکان ندارد، چرا که گذر ایام، اندوه آن داغ جان فرسا را در خاطرهی ما و وجدان جمعی مان ریشهدارتر میکند و فراق یاران عزیز سفر کردهات را نوستالوژیکتر مینماید.
سالروزهای این فاجعه میآیند و میروند تا شاهدی باشند بر عمیق شدن دردهایت، و علامتی بر شدت تیرهایی که نهانی به سوی دلت نشانه رفتهاند. دلیلی بر فزونی غمهایی که در وجودت تلنبار شدهاند و نشانی بر زیاد شدن خشکی لبان و زبانت و آهی که در گلویت بغض کرده است. پس ناچاری قلم برداری و مسطور کنی عمق فاجعهای را که بر شانههایت سنگینی میکند و اندوهی را که در درونت لانه کرده است.
شاید هنوز هم هستند کسانی که پایان جنگ خونین ایران و عراق و پذیرش قطعنامه ی ٥۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد را خیانتی تاریخی به کشور قلمداد نمایند که به گمان شان عدهای دنیا طلب و بی درد از پس پردهی سیاست سازش کاری خنجری از پشت به امام و ملت زدند که باید جبرانش کرد و همین امروز هم بهتر از آن دوران آمادهی اتمام آن کار ناتمام هستند و دوست دارند جنگ را از نو سر بگیرند! اما آرزوی من این است که نهتنها جنگ دیگری در نگیرد، بلکه با حسرت میگویم ای کاش آن جنگ خانمان سوز قبلی هم نمیبود!
ای کاش همان جنگ هم لااقل یک سال و یک ماهی زودتر پایان مییافت که آن فاجعهی شیمیایی هم رخ نمی داد و آن همه سرمایه و به ویژه سرمایهی انسانی تباه نمیشد. آری اگر جنگ در نمیگرفت، در یک چنین روز نامیمونی شاهد پرپر شدن گلهای زیبایی نبودیم که با آن همه درد و تاول و خردل در جلوی چشمان مان جان دادند و امروز هم که امروز است سوگ ماتم بارشان ما را زجر دهد.
من در آن فاجعه دو تن از بهترین معلمان دوران زندگیام را زنده یاد «ابوبکر شمامی» و زنده یاد «محمود عزیزی» را از دست دادم که هرگز یاد و خاطرهی سراسر مهر آنها را از یاد نخواهم برد.
کاک محمود ما معلم زبان انگلیسی بود، هرچند که مدرک کاردانی زبان داشت و جذب شدهی مقطع تحصیلی راهنمایی بود، اما توفیق و توانمندیش او را به تدریس در دبیرستان کشانده بود. استاد طنز و شوخطبعی بود، با خنده و مهربانی درس زبان که نه بلکه درس عشق میداد. همهی وجودش شعر و انرژی و سرزندگی بود. کلاس درس مان به معنای واقعی زنگ تفریح مدرسه بود که به قول مشهور طفلان گریزپا را هم در روزهای جمعه به مکتب میآورد.
در عین نشاط و شوخ طبعی اش به بهترین شیوه ممکن مفاهیم درسی زبان را منتقل میکرد و با بهترین سطح نمرات، ضریب قبولی دانش آموزانش صد در صدی بود. هر چند که شرایط زندگی استاد ما را به بازار و مغازهگشایی سوق داده بود، اما هیچ وقت در درس کم نگذاشت و حتی مغازهاش هم پاتوق شاگردانش شده بود و بیمزد و بیمنت مشکلگشایی از درس زبانشان میکرد و این چنین بود که با مهر فراوانش در دلم جای گرفت.
و آن کیمیای نایاب دیگر زندگی، کاک ابوبکر بود. وی معلم علوم دوره راهنمایی ما بود. فردی به غایت شریف که مجسمهی نجابت و ادب، کان مهربانی و درستی بود. معلّمی محجوب که بسان یار و یاور راستین آدمی رخ مینمود. هرگز در قالب دروغین افراد ترکه به دست مدرسه هیمنهی پوشالی به خود نمیگرفت. خیلیها بودند که جز مترسکی تو خالی نبودند ولی خدایی میکردند.
در روزگاری که بزرگی مدیران و ناظمان و معلمان در کابل و ترکه و شلاقزنی خود را نشان میداد، ابوبکر عزیز ما با محبت و نرمی و عطوفتش همهی ما را در کمند خود اسیر کرده بود. در شرایطی که آرزو داشتیم چهرهی اغلب متولیان درشتخوی مدرسه را نبینیم و از آنان فراری بودیم، او کسی بود که همواره آرزوی دیدارش را داشتیم چه در کلاس و چه در کوی و برزن و به حق جزء آن استثناهایی بود که دلها را میربود. آخر او هرگز از گل به ما کمتر نگفت.
دلی را نیازرد. چشم غرهای نرفت، هرگز زبان به دشنام آلوده نکرد، هرگز طعنه و سرکوفت نزد، هرگز زور و بازویی نشان نداد، هرگز دست به شلاق نبرد! و چقدر این مرد نجیب بود و چه با وقار، چقدر دوست داشتنی بود و نازنین. یادت بخیر که الگوی مهربانی و شفقت بودی در زمانهای که راه و رسم بزرگی در داغ و درفش و غرور و تکبر بر نوجوانان بیپناه بود. خداوند را میخوانیم که آن عزیزان را در کنف رحمت خویش علوّ مقام بخشد و ما را از نعمت صلح، آشتی و امنیّت محروم نگرداند.
نظرات