پسربچه و نقشه‌ای برای رویارویی با پادشاه
پسربچه در مورد رویارویی با پادشاه اندیشید، مشکل این است که مردم لا اله الا الله را فراموش کرده‌اند.، آنان از پادشاهی که حقوقشان را می‌خورد می‌ترسند، جادوگر هم هست که نقشش را در گول زدن مردم بازی می‌کند.
پسربچه در مورد راه حل فکر کرد، در مورد چگونگی باطل کردن سحر ساحر و نیرنگی که رسانه انجام می‌داد و هم‌چنین در مورد چگونگی قانع کردن مردم به این که پادشاه بشر است و خدا نیست تا از او نترسند هم فکر کرد.
پسربچه گوشه نشینی نکرد، بلکه تصمیم گرفت در میان مردم باشد و نقشی مثبت در میانشان داشته باشد و بعد از آن برای رویارویی با پادشاه آماده خواهد شد.
پسربچه و رویارویی با پادشاه
پسربچه شروع کرد به کمک کردن به مردم و ایستادن در کنارشان، در میان مردم می‌رفت تا نیازهایشان را بداند، مردم از بیماری‌ها رنج می‌بردند و او هم شروع به معالجه‌ی آن‌ها کرد و از خدا می‌خواست که سبب شفایشان باشد. خداوند کرامت‌هایی را به او عطا کرد، او کور و کر را شفا می‌داد و در میان مردم مشهور شد، تنها کسی که می‌دانست آن چه پسربچه انجام می‌دهد سحر نیست، خود ساحر بود، ولی او نمی‌توانست حرفی بزند. وقتی پادشاه از او در مورد نرفتنش نزد ساحر می‌پرسید، پسربچه به او می‌گفت که تمام جادوگری را یاد گرفته است، پادشاه خاطرجمع شد، چون این به آن معنی بود که دیگر نیازی به ساحر ندارد. وقتی ساحر احساس کرد که پادشاه می‌خواهد از دست او خلاص شود فرار کرد و این گونه پسربچه از دست ساحر راحت شد.
پسربچه شروع به جست‌وجو کرد و دریافت که پادشاه همنشینی و ندیمی کور دارد، او کاری کرد که داستانش را در مورد شفای مردم بداند، وقتی ندیم پادشاه این را فهمید هدایای زیادی برایش برد و گفت: ای پسربچه، تمام این هدایا مال تو اگر بینایی‌ام را برایم بازگردانی. پسربچه: گفت: من کسی را شفا نمی‌دهم، کسی که شفا می‌دهد الله است، اگر می‌خواهی از خدا بخواهم که تو را شفا دهد و تو به او ایمان بیاور. ندیم پادشاه به او گفت: اگر این کار را بکند ایمان می‌آورد. پسربچه دعا کرد و از خدا خواست و هم‌نشین پادشاه ایمان آورد.
هم‌نشین نزد پادشاه رفت و او در مورد کسی که بینایی‌اش را به او بازگرداند از او پرسید. هم‌نشین گفت: پروردگارم.
پادشاه گفت: من؟
هم‌نشین گفت: پروردگار من و تو الله است.
رسول‌الله می‌فرماید:« پادشاه مرتب او را شکنجه می‌داد تا پسربچه را معرفی کرد.» پسربچه را آوردند و پادشاه به او گفت: پسرم، جادویت به جایی رسیده که تو کور و کر را شفا می‌دهی؟
ناگهان پسربچه سخنش را قطع کرد و گفت: من کسی را شفا نمی‌دهم و کسی که شفا می‌دهد الله است.
پادشاه گفت: آیا تو پرردگاری غیر از من داری؟
پسربچه گفت: پروردگار من و تو الله است.
پادشاه او را گرفت و مرتب او را شکنجه می‌داد تا راهب را معرفی کرد. راهب را آوردند، اره را بر فرق سرش گذاشتند و او را اره کردند، این کار را با هم‌نشین پادشاه هم کردند و به او گفته شد که از دینت باز گرد ولی او گفت: لا اله الا الله. به راهب هم گفته شد که از دینت باز گرد ولی او هم سرباز زد. 
تلاش پادشاه برای خلاص شدن از دست پسربچه
اکنون پادشاه می‌کوشد که از دست پسربچه رهایی یابد ولی به دور از چشم مردم، چون او در میان مردم محبوب است، ولی هم‌نشین پادشاه و راهب از مردم دور بودند. کسی که در میان مردم و برای مردم زندگی کند خداوند تعالی او را حمایت می‌کند، به این خاطر پادشاه می‌خواست به دور از مردم از دست پسربچه راحت شود و پسربچه می‌خواست که برای مردم ثابت کند که پادشاه خدا نیست و می‌خواست ضعفش را برای مردم ثابت کند.
پادشاه پسربچه را به چند نفر از سربازانش داد و به آن‌ها گفت که لباس‌هایشان را تغییر دهند و لباس عادی بپوشند، پادشاه به آنان گفت که او را روی کوه دوری ببرند و از آن بالا پرت کنند. سربازان او را گرفته و بالا کوه بردند، در طول راه پسربچه این جمله را تکرار می‌کرد: لا اله الا الله. 
پیامبر( صلی الله علیه و سلم) فرمود: «پس کوه لرزید و سربازان افتادند و پسربچه بازگشت.»
پسربچه نزد پادشاه بازگشت ولی فرار نکرد، چون صاحب رسالت است، وقتی باز گشت پادشاه به او گفت: دوستانت کجا هستند؟ ـ منظورش سربازان بود، چون نقشه این بود که او به یک گردش رفته و آن‌ها هم سرباز نیستند ـ پسربچه به او جواب داد: «خداوند مرا از شر آن‌ها نجات داد.» پس پادشاه او را گرفت و به چند سرباز داد و به آن‌ها دستور داد که با یک کشتی او را به وسط دریا ببرند و او را از کشتی به داخل دریا بیندازند و آن‌ها هم او را گرفتند و بردند، پسربچه گفت: خدایا با هر چه می‌خواهی و هر کسی که می‌خواهی مرا از آن‌ها نجات بده تو بر هر چه که بخواهی توانا هستی. پس کشتی واژگون شد و همه غرق شدند و پسربچه نزد پادشاه باز گشت. در این جا تصور کنید که پادشاه آرزو می‌کند که پسربچه فرار کند، چون بازگشت پسربچه به معنی اثبات ضعفش است و این که خدایی وجود ندارد جز خدای یگانه. یک بار دیگر پادشاه در مورد دوستانش می‌پرسد؟ پسربچه جواب می‌دهد خداوند مرا از آنان نجات داد.
راه بیدار کردن مردم
پسر بچه دریافت که همه‌ی این‌ها مردم را از ترسشان بیرون نیاورد. شروع کرد به فکر کردن در مورد مرگ که شاید راهی برای بیدار کردن آن‌ها باشد. او نزد پادشاه رفت و به او گفت: تو نمی‌توانی مرا بکشی مگر آن چه را که به تو دستور می‌دهم، انجام دهی.
پادشاه گفت: آن چیست؟
اکنون پادشاه در موضع ضعف است.
رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) می‌فرماید:« پسربچه به او گفت: مردم را در یک میدان بزرگ جمع کن، سپس مرا بر تنه‌ی درخت خرمایی به صلیب بکش، سپس تیری از تیردانم بردار و آن گاه آن را در کمان بگذار، سپس بگو: به نام خداوند پروردگار پسربچه.»
پادشاه مردم را در یک میدان بزرگ جمع کرد سپس پسربچه را بر تنه‌ی نخلی به صلیب کشید و تیر را کشید و گفت: به نام پروردگار پسربچه و تیر را رها کرد. تیر به رخسار پسربچه خورد پس دستش را بر رخسارش نهاد و لبخند زد و گفت: لا اله الا الله و مرد، مادرش به سویش دوید و او را در آغوش گرفت و گفت: لا اله الا الله. مردم همه فریاد زدند لا اله الا الله. ایمان آوردیم به پروردگار پسربچه، ایمان آوردیم به پروردگار پسربچه و پسربچه ایمان آورد و مردم هم ایمان آوردند.
سرکوب شدن مردم توسط پادشاه
پادشاه دستور داد که جلوی کوچه‌ها خندق‌هایی حفر کنند و درون آن‌ها آتش روشن کنند. به پیروانش دستور داد که هر کس از دینش برگشت او را رها کنند، اما کسی که از دینش باز نگردد او را در آن خندق‌ها بیندازند.
رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) صحنه را توصیف می‌کند تا رنج هزاران نفر را نمایش دهد. یک مادر با بچه‌ی شیرخوارش را آوردند، او می‌ترسید که بچه‌اش بمیرد و بچه‌اش یکی از افرادی بود که در گهواره سخن گفت و به مادرش گفت: مادر جان، تو بر حق هستی و نترس، پس او را برداشت و لا اله الا الله گفت و با او وارد خندق شد.
پادشاه به یکی از سربازانش که در آن‌جا بود گفت: آیا دیدی چگونه مردم را سرکوب کردم؟ او به پادشاه گفت: تو آنان را ظاهراً سرکوب کردی ولی نتوانستی دل‌هایشان را به سمت خودت بیاوری.
مردم مردند و پادشاه هم شاهد خندق‌های آتشین بود و از مردمی که جلویش می‌سوختند لذت می‌برد.
گفته شده است که بیست و یک هزار نفر کشته شدند، چون چنان‌که گفته‌اند خندق‌های بسیاری بود.
پایان پادشاه
پادشاه، پادشاهی بدون ملت شد. کابوس‌های سوزاندن مردم همیشه او را تعقیب می‌کرد. پادشاه حبشه‌ که مسیحی بود از آن چه اتفاق افتاده بود آگاه شد پس لشکریانش به طرف یمن حرکت کرد و پادشاهی پادشاه را از میان برداشت و پادشاه فرار کرد و با اسبش داخل دریا شده و خودکشی کرد.
مسیحیت وارد یمن شد و داستان پسربچه داستان ایمان شد، این باعث شد که اسلام راحت وارد یمن شود در حالی که دل‌های اهالی یمن نرم بود و به سبب پسربچه عاشق ایمان بودند.
دوست من
متوجه شدیم که رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) می‌خواهد از خلال این داستان چند مفهوم به ما آموزش دهد:
1 ـ باید صاحب رسالتی باشی. فقط برای خوردن، نوشیدن، ازدواج کردن، تولید مثل و مردن زندگی نکن. این زندگی انسانی که می‌خواهد پیامی را به دوش بکشد نیست. 
2 ـ برای حق زندگی کن و برای حق قربانی بده اگر چه که زندگی‌ات باشد. باظلم مبارزه کن ولی با حکمت و بدون خشونت و باطل را هم‌چنین با حکمت کشف کن.
3 ـ به خاطر مردم و خدمتشان زندگی کن و به ظالمان خدمت نکن.
4 ـ زندگی کوچک است، به این خاطر مبادا به خاطر ظلم به خودت اهانت کنی یا به خاطر لقمه‌ای نان، چون زندگی ارزشی ندارد.
5 ـ رسانه‌های گروهی هم نقشی دارند. شاید مردم را گول زده و آن‌ها را گمراه کنند یا دستشان را به سوی هدایت و اصلاح بگیرند و هدایتشان کنند و هر دوی آن‌ها در این داستان است.