در شهر شایعه زیاد است و دهان مردم، حتی در حضور نیروهای ضد شورش كه در فلكه هواشناسی با صورتهای پوشیده و اسلحه به دست ایستادهاند، بسته نمیشود. آدمها اسمهایشان را نمیگویند. حرفشان را میزنند. در گوشیهای موبایلشان، تصویری از یك دوربین مدار بسته، دست به دست میشود. یك شی نورانی در آسمان كه به زمین میافتد و بعدش زمین میلرزد. حتی خشك شدن دریاچه ارومیه را هم كه در یك و نیم ساعتی خوی هست، كار روسها و چینیها میدانند كه برای برداشت ذخایر غنی لیتیوم از دریاچه بوده است و بعد از معادن طلا میگویند. حتی میگویند كه میخواهند مردم شهر را خالی كنند. میخواهند خوی شهری خاص شود و بعد صداها نجوا میشود. مردم اینجا میگویند حاضریم سرما و زلزلهها را تحمل كنیم، اگر مسوولان هم پا به پای ما در این سرما، كنار ما باشند و مثل ما شوند. اینجا مسوولی نیست. بودهاند. آمدهاند. اما سرك كشیده و رفتهاند. قولهایی دادهاند و رفتهاند پی كارشان. مردم میگویند هنوز نماینده شهرشان نیامده كه ببیند مردم چه حال و روزی دارند و بدتر از همه خشمگینند از انتشار شایعه سخنان فرمانداری كه گفته بودجه بحران خوی، پیشتر صرف ساخت و گسترش جای دیگری شده هرچند بررسیهای «اعتماد» نشان میدهد این خبر و نقلقول جعلی و از اساس نادرست است.
چه از سمت تبریز و چه از جانب ارومیه، به طرف خوی كه بیایید، دو طرف جاده انبوه درختان گیلاس و آلبالو و تاكهای وسیعی است كه درختان برهنهاش، با دستهای هرس شده، در انتظار بهارند. در راه خانهباغهایی است كه نشان میدهد خوی منطقهای خوش آب و هوا و تفریحی است كه محلی برای گردشگرانی از شهرهای دیگر و نیز محلیهای استان است. وجود آرامگاه شمس تبریزی و نیز آرامگاه پوریای ولی از جمله جذابیتهای شهر است. اما اكنون خوی مرده است. زلزله، بخشهای زیادی از شهر را ویران كرده است. مردم مبهوت و ترسزده، منتظر چیزی هستند كه خود نمیدانند چیست. چون ارواحی سرگردان، در میان خرابههای خانهای كه درست تا یك هفته قبل، محل سكنی و آرامششان بوده، راه میروند و زمین زیر پایشان، مكرر میلرزد. مردهای زیادی از فرط نومیدی گریه میكنند و زنها، با چادرهای بسته شده به كمر، به دیوارهای فروریخته و اثاثیههای منزل محبوب خود دست میكشند. مردم میگویند ما كشاورزیم. گاو و گوسفند داریم. حتی در شهر هم كارگری میكنیم. این خانهها، حاصل همه عمر ماست. ما این خانهها را آجر به آجر از پول زحمت خود ساختهایم و اسبابها را با كلی امید، نسیه یا نقد خریدهایم و حالا كجا میشود یا چطور میتوانیم از زیر زیر صفر شروع كنیم!
زلزله مثل رگبار آمده. خیابانهایی هست كه یك طرف سالم مانده، طرف دیگر، انگار كه مسلسلوار تركش خورده و از بین رفته است. مردم میگویند خوششانس بودهاند كه زلزله سر شب اتفاق افتاده و مردم هنوز بیدار بودهاند. سر سفره شام بودهاند یا تلویزیون میدیدهاند و زمین كه لرزیده دویدهاند بیرون یا زیر صندلی یا ستونی پناه گرفتهاند. كل كشتهها هشت نفر بوده است. اما زخمیها زیادتر بودهاند و منتقل شدهاند به بیمارستانهای شهرهای دیگر.
در روستای «قاشقابلاق» خانهها بیشتر از آنكه ریخته باشند، تركهای عمیق برداشتهاند. انگار كه چاقوی تیزی آنها را از وسط بریده باشد. اینجا تقریبا همه خانهها قاچ خوردهاند. دارهای قالی نیمهرها شدهاند و هیچكس از ترس جانش وارد خانهها نمیشود. برف روی زمین تبدیل به بلورهای لغزندهای شده است كه هر آن میشود كسی زمین بخورد و دستش یا جایی از بدنش بشكند. آسمان خورشید دارد، اما زور سرما بیشتر است. باد از میان تن باریك دختر بچهها عبور میكند و از دهان آدمها وقت حرف زدن بخار بلند میشود. میپرسم قاشقابلاق یعنی چه؟ جواب میدهند بلاق یعنی چشمه و قاش یعنی مورچه. شاید قبلترها، اینجا چشمهای بوده كه انبوهی از مورچهها، كنارش خانه ساخته بودند. داشتن خانه حالا دیگر برای مردم «وار» یك رویاست. زنها با افسوس به اسباب خانهای دست میكشند كه روزگاری با عشق آن را به زیباترین شكل ممكن آراسته بودهاند. مردی میگوید تازه میخواستم پاهایم را دراز كنم. در همین بالكن و استكانی چای بنوشم. میخواستم به خودم استراحتی بدهم. حالا...
هیچكس نمیداند از حالا به بعد چه اتفاقی میافتد. شاید بیشترین اندوه مربوط به اهالی خیابان پاسداران خوی است كه خانهها، كوچه به كوچه بر هم آوار شدهاند و آدمها، آنها كه برای كمك آمدهاند، با شرم چشمهای خود را به زیر میاندازند كه شاهد این همه خرابی نباشند.
پلاك بیشتر ماشینهایی كه برای كمك آمدهاند، اگر ۳۷ نباشد كه از خود خوی است؛ ۳۵ است كه مربوط به تبریز و مرند است. كلمات تركی در فضا چرخ میخورد. الله ساخلاسن، ساقول، چوخ ممنون، خوشگلدی، یورل مییسن. من زنی را كه نمیشناسم در آغوش میگیرم و چند دقیقهای باهم گریه میكنیم. شانههای هر دویمان میلرزد. نه او فارسی بلد است و نه من تركی. اما اشك زبان مشتركی است كه نیازمند هیچ عبارت و كلمهای نیست.
پیرمردی با یك چكش، آجرهایی را كه در میان آهن اچ مانند باقی مانده از خانه ویران شدهاش، از آهن جدا میكند، نگاه میكنم. خانواده كوچكی دارد. چادر را كنار میزنم. دختر كوچكی با صورت معصومش مرا نگاه میكند. عمق فاجعه را درك نمیكند. سندروم دان است و با پتوی تا خورده بازی میكند.
اینجا چشمها را باید مدام دزدید. در چشمها اندوهی است كه تحمل آدم را كم میكند. قلب آدم را یك دفعه خالی میكند و آدم از خودش بدش میآید كه هیچ كاری از دستش برنمیآید.
این مردم بیش از هر چیز به پول نیاز دارند. پولی كه بتوانند قدری به اوضاعشان سر و سامان بدهد. خودشان را جمع و جور كنند.
عجیب است در كشوری كه مدام در حال سپری كردن بحران است، مدیریت بحران از نگاه مردم زلزله زده تا این اندازه ضعیف و ناكارآمد است. صاحبنظران میگویند مثلا به جای انبوه نان خشكهایی كه كیسه كیسه برای مردم میآورند، میشود چند نانوایی سیار كه رایگان باشد و برای مردم نان تازه درست كند، برپا كرد. اگرچه فرماندار خوی پیش از این از فعالشدن چندین موكب خبر داده اما مردم و فعالان اجتماعی معتقدند كه تعداد این موكبها باید افزایش یابد. علاوهبراین فعالان اجتماعی حاضر در محل میگویند این مردم خانهخراب، نیاز به غذای گرم و دلداری دارند. گروههای روانشناس، كسانی كه تخصصشان بازی درمانی با بچهها بعد از یك رویداد سخت باشد. آمدن چند مسوول دلسوز كه دلشان برای این مردم بتپد و فقط به وقت انتخابات و رایگیری راهشان را به سمت مردم كج نكنند. اینجا خوی است. صدای مرا از قلب شهری غمگین و زلزلهزده میشنوید.
نظرات