بحران کرونا زمانی در بیمارستان آغاز شد که من بسیار پرانرژی و مصمّم بودم.

با همکاری و موافقت رییس بیمارستان، ستاد بحران را تشکیل دادیم و بخشی مهمّ از فعّالیّت‌های ستاد بحران را هم به عهده گرفتم.

گفتم تا کرونا به خود بیاد باید زمینگیرش کنم.

حدود هشت تا ده روز بی‌وفقه در کنار همکاران و بیماران به‌صورت تمام‌وقت حاضر بودم، البتّه همزمان ارتباط تنگاتنگ با خیّرین منطقه را نیز آغاز و با همکاری و حمایتشان اقدامات مثبتی هم انجام دادیم.

تقریباً بعد از سپری شدن یک هفته، تب و سرفه کم‌کم میهمان‌ناخوانده‌ی من شدند.

حدود ده روز بی‌وفقه در بیمارستان حاضر و در کنار همکاران با کرونای ملعون مبارزه کردم امّا کمی بعد، کم‌کم بی‌رمق و ناتوان شدم. از اینکه بخوام استراحت کنم ولی همکارانم در بالین بیماران جانفشانی کنند برام سخت بود. تا این‌که سرانجام تب ۴۰ درجه مثل گدازه‌های آتشفشانی آنچه در درون داشتم را، بیرون ریخت!

استفراغ‌های مکرّر که دل و روده‌ام را بیرون می‌ریخت تقریباً تمام‌وقت و پیوسته آزارم می‌داد. سرانجام مجبور به استراحت در منزل شدم؛ امّا از آن‌جا که چیزی نمی‌توانستم بخورم بعد دو روز و برای ادامه‌ی درمان مجبور به بستری در آی.سی.یو شدم. بی‌اشتهایی و عوارض شدید دارویی رفته‌رفته بیحالم کرد. کم‌کم داشتم باور می‌کردم که «نفر بعدی منم!»

بعد سه چهار روز بستری در آی.سی.یو، گفتم بهتر است برم خونه و پیش خانواده تمام کنم. با رضایت شخصی به خانه آمدم.

یک شبانه‌روز هم در منزل با استفراغ و بی‌اشتهایی دست‌وپنجه نرم کردم.

متأسّفانه هیچ نشانه‌ای از بهبودی در خود نمی‌دیدم.

«بهار» و «طوبی» شدیداً مضطرب بودند....

غروب پنجشنبه ۲۲ اسفند، انگار همه چی متفاوت بود! زنگ زدم بیمارستان، گفتم میخام بستری شم.

«طوبی» منو تا بیمارستان رسوند و مستقیم رفتم بخش. به طوبی گفتم تو برگرد خونه. برای آخرین بار نگاهش کردم امّا مواظب بودم تا چیزی متوجّه نشه.

غروب پنجشنبه و زوال آفتاب، زوال هوشیاری و مرور بعضی خاطرات تلخ و شیرین، ترس و وحشت از مرگ را برام عادّی  کرد. تقریباً همه چی برام تموم شده بود.

به اینکه شبانه باید سمپاشیم بکنن و ببرن قبرستون، در تنهایی و تاریکی و بدون حضور «فاروق» و... دفنم کنند... و مسائلی از این دست فک می‌کردم.

فقط «اون لحظه» فهمیدم که تنهایی چیست؟ هر کی در شرایط مختلف زندگی از تنهایی توصیف خاصّشو داره؛ امّا فقط بیمار کرونایی می‌دونه که تنهایی چیه! هیچکی با تو نیست، همه یه جورایی اَزَت فرار میکنن. بیمار کرونایی می‌تونه از تنهایی یه کتابخانه؛ کتاب بنویسه.

بعد یه شبانه‌روز بستری در بخش، غروب روز جمعه کمی بهتر به نظر می‌رسیدم. تا اینکه گفتن باید به بیمارستان جدید و خارج از شهر منتقل شم.

امروز بیمارستان جدیدم...

اینجا دیگر از ملاقاتی، همراه، تلفن، آنتن و اینترنت خبری نیست.

شاید شبیه زندان گوانتانامو....

امروز یکشنبه ۲۵ اسفند، فرصتی دست داد تا با ویلچر به حیاط بیمارستان بیام و کمی با دوستان مجازی درد دل کنم.

امیدوارم هیچ کی با کرونا امتحان نشه!